گروه جهاد و مقاومت مشرق - از نوشتن وصیتنامه شهید مدافع حرم «سعید علیزاده» تا روز شهادتش ۱۱۶روز گذشت. سعید ۱۶ آذر سال ۹۴ عازم سوریه شد و در ۱۲ بهمن یعنی ۵۶ روز بعد در عملیات آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا(س) سوریه از چنگ تکفیریهای داعش به شهادت رسید. مدت ماموریت سعید ۴۵ روز بود اما پس از این مدت سعید به همراه گروهی که به سوریه رفته بودند به وطن بازنگشت. در تماسی که با مادرش داشت گفته بود که کاری دارم و باید انجامش دهم و باید چند روز دیگر بمانم و اینگونه بود که به خواست خودش ماندگار شد تا در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا(س) شرکت کند. اواخر شب روز یازده بهمن به مادرش زنگ زد و گفت تا یکی دو روز دیگر به خانه بازمیگردم اما در روز ۱۲ بهمن ۹۴ سعید به آرزویش که شهادت بود رسید و در جریان عملیات آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا(س) به دست تکفیریان آمریکایی داعش آسمانی شد.
زهرا تیموری مادر شهید میگوید: سعید در سال ۶۸ به دنیا آمد و ۲۶ ساله بود که شهید شد. پس از اخذ دیپلم برای ادامه تحصیل در سپاه پاسداران و حوزه علمیه قم مردد بود اما سرانجام خدمت در سپاه را برگزید زیرا او همیشه به شهادت فکر میکرد و سپاه را راهی برای رسیدن سریع به مقصودش بهتر میدانست. پدرش را در ۱۲ سالگی از دست داد. دانشآموز باهوش و درسخوانی بود، کنکور که داد رتبهاش آنقدر بالا بود که به راحتی میتوانست رشته مورد علاقهاش را انتخاب کند اما به خاطر علاقهاش سپاه پاسداران را برگزید و وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و فنون نظامی سخت را فراگرفت و پس از چهار سال فارغالتحصیل شد و در سپاه پاسداران سمنان مشغول به کار شد. مدام به استانهای سیستان و بلوچستان و کردستان مأموریت میرفت و در مبارزه با اشرار فعال بود. زیاد از کارش برایم نمیگفت و جوانی تودار بود. به اقامه نماز در اول وقت و آن هم در مسجد اصرار داشت و در دادن خمس و رعایت حق و حقوق مردم مراقبت زیادی میکرد. خواندن زیارت عاشورا را هرگز فراموش نمیکرد و در این کار بسیار مقید بود. فعالیت در مسجد و بسیج و هیئتهای مذهبی و انجام فعالیتهای فرهنگی عشق و علاقه وی بود و اوقات فراغت او را پر میکرد.
جوانی خوشبرخورد، خندهرو و مبادی آداب بود. صبور و صمیمی بود. از سال ۹۳ در رفتن به سوریه بسیار تلاش میکرد. دو بار هم جور شد اما در لحظات آخر موفق به اعزام نشد اما از تلاش باز نمیایستاد. هر سال با دوستانش برای شرکت در اربعین و زیارت آقا به کربلا میرفت. آخرین بار نذر کرد با پای پیاده برود تا شاید نذرش که شهادت باشد نزد خدا پذیرفته شود و این سفر همان شد که او میخواست و در نهایت توانست با پیگیریهای فراوان با نیروهای استان گیلان به سوریه اعزام شود.
یک روز پس از بازگشت از کربلا تلفنش زنگ زد و چند دقیقه بعد با خوشحالی به نزدم آمد و گفت مامان کارم جور شده و باید ساکم را ببندم برای سفر به سوریه. اول رضایت ندادم اما با اصرار و پافشاری او قبول کردم. گفت مادر باید برویم و از حریم حرم مطهر اولاد پیامبر در برابر داعشیان بدصفت حفاظت کنیم. ساکش را چیدم و وسایلی که نیاز بود برایش فراهم کردم. با حرفهایش مرا آرام کرده بود زیرا حفاظت از حرم حضرت زینب(س) در برابر حمله تکفیریان وظیفه همه دوستداران آن بزرگوار است و کوتاهی در این زمینه جبرانناپذیر و گناه بزرگی است. سعید ۱۶ آذر راهی سوریه شد. هر سه چهار روز در میان تماس میگرفت و ما را از سلامت خود خبردار میکرد. مدت ماموریتش ۴۵ روز بود اما این مدت تمام شد و بازنگشت. ۱۴ بهمن نزدیکیهای ظهر بود که خبر شهادتش را به ما اعلام کردند. فردای آن روز برای دیدن پیکر فرزند شهیدم مرا به سپاه بردند. چهرهاش همانند همیشه خندان بود. لبخندی بر لب داشت و آرام خوابیده بود. صورتی سفید و تمیز انگار که تازه حمام کرده بود. نبودش برایم سخت و باورنکردنی بود. همانند گذشته صبر میکردم تا از محل کار بیاید تا با هم ناهار بخوریم. گاهی صدای خندههایش را در داخل خانه میشنیدم و زمانی هم احساس میکردم که روبهرویم نشسته و دارد با من صحبت میکند. اما باید رفتنش را باور میکردم. او رفت و مرا تنها گذاشت. اکنون به عکسهایش نگاه و به یاد خاطرات آن روزهای گذشته با او زندگی میکنم.
سعید برای رسیدن به معبود خویش رفتن را به ماندن برگزیده بود. میگفت اگر بمانم اسیر نفس خود میشوم. خود را پرندهای میدانست در قفس تنها هدفش شهادت در راه خدا بود و بس و سرانجام به آرزویش رسید، پرواز کرد و رفت.
دلم شهادت میخواهد...
بخشی از خاطرات شهید سعید علیزاده که در دفتر خاطراتش به نگارش درآورده بود را در ذیل با هم میخوانیم.
«بعد از جریان خانطومان تازه دارم میفهمم خیلی عقبم از قافله.
نمیدونم، یه جورایی احساس عقبافتادگی میکنم. ما کجاییم و شهدا...
ما کجا و اسماعیل تیربارچی!
شاید هر کسی میدیدش کمترین فکری که میکرد اینکه اسماعیل شهید بشه ولی خوب این چشم گنهکار کجا و جمال عشاق کجا!
دهان آلوده به لغویات کجا و شهادت کجا!
میترسم، میترسم از اینکه روزی حسرت این روزها رو بخورم.
الان پشیمونم که چرا خودمو آماده نکردم برای هجرت.
الان هیچ وابستگی ندارم به دنیا، به هیچ کس ولی منظورم از انتخاب نشدنه.
از اینکه رفقات، اطرافیانت برن و تو نری.
تمام چپ و راست و اطرافت گلوله رد بشه ولی به تو نخوره.
نمیدونم، حتما لایق نبودم.
دلم هوای یار داره، هوای رفتن.
دلم خلوت عاشقانه میخواد.
دلم وصال میخواد، وصال.
وصالی از جنس عشق. از جنس گریه.»
در جایی دیگر خاطرهای نقل میکند که بسیار خواندنیست:
«در جلسهای که با نیروهای حزبالله داشتیم، در اتاقی دور میزی بزرگ نشسته بودیم که ذوالفقار، مسئول و یکی از فرماندهان نیروهای حزبالله وارد شد. به من اشاره کرد و پرسید: اسمت چیه؟ حسن که بغلدست من بود گفت: با من هستین؟ گفت: نه. بغلیت رو میگم. همه تعجب کرده بودند. من گفتم: کمیل. بعد چیزی به مترجم گفت که متوجه آن نشدم. مترجم رو به من گفت: ایشون میگن تو شهید میشی!
بعد ذوالفقار به عکسهایی که روی دیوار اتاق بود اشاره کرد و گفت: من به همه اینا گفتم شهید میشن و شدن. من از خجالت سرم را پایین انداختم. همه داشتند با هم پچپچ میکردند. بعد هم پرسید: توی تیم هجوم هستی؟ مترجم گفت: آره، از بچههای شناساییه. دوباره گفت: مطمئن باش در هجوم اول شهید میشی!
با شنیدن این حرفها دیگر دل توی دلم نبود. از اینجا به بعد جلسه را اصلا نفهمیدم چطور گذشت. جلسه که تمام شد رفتم پیش ذوالفقار. بهاش گفتم: اگه شهید نشم، میام پیشت و ازت شکایت میکنم و یقهات رو میگیرم! مترجم که حرفهایم را برایش ترجمه کرد، خندید. گفت: من و تو هر دو شهید میشیم...»