سعید یک‌دفعه دست چپش را مشت کرد و آورد بالا و گذاشت روی پیشانی‌اش و چند لحظه نگه‌داشت و آورد پایین. التماسش کردم: سعید! تکون نخور! ولی به حرف‌های من اعتنایی نداشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه می‌خوانید، خاطره شهید نوید صفری، همرزم شهید سعید علیزاده، از حضور این شهید مدافع حرم در عملیات آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا از سلطه داعش است این خاطره پیش از این در نشریه فکه منتشر شده بود که به مناسبت همزمانی سالگرد شهادت سعید علیزاده با سالگرد آزادسازی نبل و الزهرا و به طور تلخیص شده تقدیم می‌شود. همان طور که در پایان این خاطره آمده، نوید صفری نیز به برات خود رسید و به مقام «شهید مدافع حرم» دست یافت.

بالاخره شب عملیات رسید؛ قرار بود بعد از مدت‌ها شهرک‌های شیعه‌نشین نبل و الزهرا1 از لوث دشمن آزاد شوند. از صبح، انگار خودمان نبودیم. نه فقط من و سعید این‌طور باشیم، هرکدام از بچه‌ها را می‌دیدم لبخند از لبشان نمی‌افتاد. هرچه به عملیات نزدیک‌تر می‌شدیم شوخی و خنده هم بین‌مان بیش‌تر می‌شد. سعید اصلا آرام و قرار نداشت. داشتیم با هم گپ می‌زدیم که محب2 آمد توی اتاق و گفت: بچه‌ها، برنامه یه کم تغییر کرده. رو به من و سعید گفت: قراره از محور دیگه‌ای عملیات بشه. خشکم زد. سرم را به علامت سؤال تکان دادم که یعنی چی؟ گفت: از اون محوری که شما شناسایی کردین عمل نمی‌کنیم امشب. زود حاضر شیم بریم سیفاز. نیروها همه رفتن اون‌جا. از اون‌جا عمل می‌کنیم.

شهید سعید علیزاده

سعی کردم به خودم مسلط باشم و ناراحتی‌ام را کنترل کنم، اما سعید انگار نمی‌توانست. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. بلند شد و رفت نشست آن‌طرف اتاق و رو به محب گفت: حاجی! ما یه هفته‌اس تو این مسیر جون کندیم تا شناساییش کنیم. حالا دو روز ازتون دور شدیم، از چشم‌تون افتادیم؟!
محب از شنیدن حرف سعید خشکش زد. سعید اما دست‌بردار نبود. صدایش از بغضی که در گلو داشت می‌لرزید: حاجی! شما این انتقاد منو بپذیر. با این رویه به نتیجه نمی‌رسین! محب گفت: بابا! مگه تقصیر منه؟! فرمانده‌ها این‌طور تصمیم گرفتن. ما هم باید تابع اونا باشیم.

سعید حسابی ریخته بود به هم. با من هم دیگر حرف نمی‌زد. از ساختمان آمدیم بیرون و رفتیم سمت مرصد3. رسیدیم سیفاز و دیدیم همه نیروها جمعند. در سیاهی شب و بین نیروهایی که آن‌جا جمع شده بودند گمش کردم. با چند نفر هم‌کلام شدم و از بین حرف‌ها فهمیدم قرار نیست فقط از سیفاز عمل کنیم. نصف بچه‌ها از همان محور خودمان عمل می‌کنند. شنیدن این خبر، یک‌دفعه حال و روزم را عوض کرد. شروع کردم دنبال سعید گشتن. می‌خواستم زودتر خبر را بهش بگویم و خوشحالش کنم. همان‌موقع صدایش را شنیدم که اسمم را فریاد می‌زد: نوید! نوییییید!

خنده‌ام گرفت. سعیدی که به زور حرف می‌زد، حالا از شادی صدایش می‌لرزید و دنبالم می‌گشت. به‌ هم رسیدیم. بازوهایم را گرفت. همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد با چشم‌های خون‌شده می‌خندید. گفت: نوید! محب‌اشتباه کرده. از محور خودمون هم قراره عمل بشه.

شهید نوید صفری

سوار ماشین شدیم و سریع خودمان را رساندیم. چه خبر بود! نیروها همه جمع شده بودند و منتظر ما بودند. خودمان را رساندیم به فرمانده و اعلام آمادگی کردیم. تا عملیات شروع شود هنوز چند دقیقه‌ای مانده بود. دیدم سعید نشسته پای دیوار و با گوشی‌اش دارد پیامک می‌دهد. زل زدم  بهش. چقدر در این دو ماه برایم عزیز شده بود! جنگ چقدر ما را به هم نزدیک کرده بود! انگار یک عمر بود که با هم رفیقیم. سنگینی نگاهم را فهمید. سرش را بالا آورد و به چشم‌هایم نگاه کرد. خندید. جوری که تصویر لبخندش در ذهنم حک شد. گفتم: چی کار داری می‌کنی؟ گفت: این‌جا نت هست. دارم به بچه‌ها پی‌ام می‌دم و ازشون خداحافظی می‌کنم.
باید نیروها را از وسط درخت‌های زیتون عبور می‌دادیم. با اینکه برای خودمان هزارجور نشانه گذاشته بودیم و از جی‌پی‌اس استفاده می‌کردیم و از روی ستاره‌ها در آسمان هم مسیر را می‌سنجیدیم باز هم احتمال خطا و گم‌شدن در سیاهی شب بالا بود. مخصوصا آن شب که فشار عملیات به سختیِ کارمان اضافه می‌کرد. آن شب، برعکسِ بیش‌تر شناسایی‌ها که گاهی سعیداشتباه می‌کرد و من بهش تذکر می‌دادم اصلااشتباه نکرد. بچه‌ها را صاف برد رساند به نقطه رهایی... بدون هیچ مشکلی رسیدیم پشت خاکریزهای دشمن.با بی‌سیم به فرماندهان خبر دادیم و با رمز «یا زهرا» عملیات شروع شد. ریختیم پشت خاکریز دشمن. فرماندهان مدام از پشت بی‌سیم صدا می‌زدند «کمیل» و مرحله به مرحله کار را از سعید پی‌گیری می‌کردند. سعید را با اسم کمیل می‌شناختند. من هم دوربین دید در شب روی چشم‌هایم بود و پابه‌پای سعید جلو می‌رفتم.

سنگرهای کمین دشمن را دانه‌دانه پاک‌سازی کردیم. تعدادی از نیروهای گیلان در سنگرها می‌ماندند و ما با بقیه جلو می‌رفتیم. آن‌قدر رفتیم جلو تا نیروها همگی در سنگرها نشستند و من و سعید تنها ماندیم. در یکی از سنگرها دوتا بی‌سیم پیدا کردیم. هر دوی‌مان دست و پا شکسته کمی عربی بلد بودیم. سعید پشت بی‌سیم شروع کرد به عربی حرف‌هایی زد تا دشمن را تحریک کند. تعداد کشته‌های‌شان را می‌گفت، قرآن می‌خواند، برای‌شان رجز می‌خواند، اوج گرفته بود انگار.
بچه‌های گیلان که مستقر شدند، نیروهای فاطمیون آمدند.

شدت درگیری که بالا گرفت خیلی از نیروهای دشمن فرار کردند. ما هم پشت خاکریزهای‌شان با سرعت بیش‌تری پیش می‌رفتیم. یک مسیر را هم با نیروهای فاطمیون پیش رفتیم. ده بیست متر جلوتر، یک سنگر دیدیم. من با دو دستم دوربین را جلوی چشم‌هایم گرفته بودم. چون جلوی پایم را نمی‌دیدم، آرام‌تر راه می‌رفتم. سعید اما همه‌اش در حال دویدن بود. چندبار دستش را گرفتم و گفتم: سعید! تو رو خدا یه کم آروم باش! روی پا بند نبود. در آن سیاهی شب، مدام می‌دوید این‌طرف و آن‌طرف و دوباره برمی‌گشت سمت من. یا اینکه بلندبلند نام مرا فریاد می‌زد. دشت پر شده بود از «نوید! نوید!» داد می‌زد: نوید! این‌جا رو نگاه کن. نوید! این کار رو انجام بده. سرم داشت از صدای سعید می‌ترکید.

به سنگر که رسیدیم، گفتم: کمیل! وایسا من سنگر رو چک کنم. دوربین کشیدم، دیدم کسی نیست. سعید دوباره شروع کرد به بلندبلند حرف زدن که: نوید، بجنب بریم. در همین حین یک صدایی آمد. مشکوک شدم. سعید هم با شنیدن صدا ایستاد. با اسلحه، سنگر را به رگبار بستم. در همین حین از سمت سنگر هم به ما تیراندازی شد. یک نفر پشت سنگر بود. فقط سعید در تیررسش بود و نمی‌توانست مرا ببیند. بلافاصله سعید تیر خورد. دو سه قدم عقب‌عقب رفت و افتاد زمین. دیگر حالم دست خودم نبود. در سیاهی شب هیچ‌جا را نمی‌دیدم. مدام به سمتی که از آن‌جا تیراندازی شده بود رگبار می‌بستم. حواسم اما پیش سعید بود. وسط تیراندازی صدایش می‌زدم ولی جواب نمی‌داد. از تکان خوردنش معلوم بود زنده است. از خاکریز بالا رفتم و داخل سنگر نارنجک انداختم. سنگر شروع کرد به سوختن. نور آتش سنگر، کمی اطراف را روشن کرد. سعید را ‌دیدم که با دست‌های باز روی زمین افتاده. تا آمدم بروم سمتش، دو تیربار از پشت خاکریز آمدند بالا و شروع کردند به تیراندازی. در فاصله دو سه متری سعید نشسته بودم پشت سنگر، طوری که در تیررس تیربارها نباشم. سعید یک‌دفعه دست چپش را مشت کرد و آورد بالا و گذاشت روی پیشانی‌اش و چند لحظه نگه‌داشت و آورد پایین. التماسش کردم: سعید! تکون نخور! ولی به حرف‌های من اعتنایی نداشت. دو دستی می‌کوبیدم روی زمین و قسمش می‌دادم حرکت نکند. هر تکانی باعث می‌شد تیربارها بیش‌تر به سمتش شلیک کنند. آن‌قدر هجم آتش‌شان زیاد بود که نمی‌شد سر را بالا آورد. انگار زمین داشت شخم می‌خورد. چند بار سعی کردم به سعید نزدیک شوم، اما آتش تیربارها به سمت‌مان بیش‌تر می‌شد.

به هر بدبختی بود خودم را کشیدم عقب. چشمم به سعید بود و هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آمد. ساعت سه نصفه‌شب بود. این ماجرا تا هشتِ صبح ادامه داشت. انگار فلج شده بودم و همه امیدم ناامید شده بود. حتی نمی‌توانستم‌گریه کنم. خودم را دلداری می‌دادم که تا چند ساعت دیگر من هم می‌روم پیش سعید. چهره‌اش مدام جلوی چشمم بود؛ خندیدن‌هایش، شوخی‌کردن‌هایش، عصبانی‌شدن‌هایش. بعد از تمام شدن 45 روز ماموریت، از تیم بیست و دو نفره‌مان همه برگشته بودند ایران جز من و سعید و چند نفر دیگر. به عشق عملیات مانده بودیم. با اینکه فرماندهان مدام امروز و فردا می‌کردند، ما ماندیم. همین ماندن‌مان باعث شد بیش‌تر با سعید اخت شوم. هروقت دلش می‌گرفت می‌گفت: نوید، بخوان. من هم دشتی می‌خواندم و با هم‌گریه می‌کردیم. با هم می‌خندیدیم، با هم نماز می‌خواندیم و با هم غذا می‌خوردیم. حالا ولی سعید تنهایی رفته بود. رفیق بی‌وفای من، چند متر آن‌طرف‌تر روی خاک سرد کشور غریب افتاده بود و من کاری نمی‌توانستم انجام بدهم.

هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد. هرکس به من می‌رسید و دست و پای خونی‌ام را می‌دید می‌گفت: پاشو برو عقب. می‌گفتم: نمی‌تونم. بغض داشتم. منتظر فقط یک دقیقه بودم که تیربار از کار بیفتد و بروم جلو و سعید را بیاورم عقب. بچه‌ها دوره‌ام کردند. یکی از بچه‌ها وقتی فهمید سعید شهید شده زد زیرگریه. ازگریه او بغضم ترکید. از یک طرف داغ سعید قلبم را آتش می‌زد و از طرفی برایش خوشحال بودم. از حرف‌هایی که قبلا بِهِم گفته بود می‌دانستم سعید شهادتش را از پیاده‌روی اربعین و کربلا رفتنش گرفته است. یاد شوق و حرارتش برای شهادت افتادم و دفتری که بیش‌تر وقت‌ها در آن چیزهایی می‌نوشت و من گاهی یواشکی سرک می‌کشیدم و می‌خواندم. وقتی فهمید دفترش را می‌خوانم حسابی عصبانی شد. من هم کلی سر به سرش گذاشتم. نمی‌شد یاد سعید افتاد و نخندید. وسط‌گریه خنده‌ام گرفت. با خودم عهد کردم آن‌قدر در سوریه بمانم تا من هم مثل سعید شهید شوم. این فکر بِهِم روحیه می‌داد.

همان‌موقع، بچه‌های تازه‌نفس خوزستان رسیدند. آتش ما که زیاد شد، تیربارهای دشمن نه اینکه از کار بیفتند، کم‌جان شدند. با بچه‌ها زدیم به خط. مستقیم رفتم سراغ سعید. وقتی رسیدم به پیکرش، حالم دیگر دست خودم نبود. از همه طرف تیر می‌آمد و خاک را بلند می‌کرد، اما در آن لحظات هیچ‌چیز نمی‌فهمیدم. هوا مه‌آلود بود. دست کشیدم روی سر و صورت سعید و گِل‌ها را از گونه‌هایش پاک کردم و برایش حرف زدم. ذهنم یاری نمی‌کرد که باید الان سعید را عقب ببرم. دو سه نفر آمدند کمک. سعید را بردیم و گذاشتیم پشت یک وانت. با سعید خداحافظی کردم و خودم در منطقه ماندم.

الحمدلله عملیات موفقیت‌آمیز بود و شهرک‌های نبل و الزهرا آزاد شدند. شب عید نوروز، بعد از اربعین سعید برگشتم ایران. حالم خراب بود. مستقیم رفتم مشهد. یک فکر مثل خوره داشت روحم را خراش می‌داد: چرا در آن لحظات آخر، سعید حرفم را گوش نمی‌داد و مشت گره کرده‌اش را می‌گذاشت روی پیشانی‌اش؟ شاید اگر این کار را نمی‌کرد کم‌تر تیر می‌خورد. رفتم نشستم پایین پای امام‌رضا(ع) و آقا را قسم دادم.‌گریه کردم، روضه خواندم، سجده رفتم تا دلم کمی آرام شود. یاد سجده‌های سعید افتاده بودم. در این دو ماهی که با هم بودیم امکان نداشت بعد از نماز صبحش به امام حسین سلام ندهد و ذکر زیارت عاشورا را نخواند. با آبی که از شب قبل برای وضو کنار بخاری گذاشته بودیم تا از سرمای زمستان در امان بماند و یخ نزند، وضو می‌گرفت. نمازش را که می‌خواند، در هر شرایطی که بود به امام حسین سلام می‌داد و ذکر سجده زیارت عاشورا را می‌خواند. تازه فهمیدم سعید در لحظات آخر عمرش، وقتی مشت‌اش را روی پیشانی گذاشته بود، داشت ذکر سجده زیارت عاشورا ا می‌خواند.‌گریه دیگر امانم نداد. دلم اما آرام شده بود. سعید آن‌قدر عادی و دست‌یافتنی بود که باور نمی‌کردم این‌قدر راحت شهید شود. سعید اما اثبات کرد شهادت را باید خواست، باید انتخابش کرد. بعدها با خواندن دست‌نوشته‌هایش و شنیدن خاطره‌هایی که دوستانش تعریف می‌کردند بیش‌تر مطمئن شدم که سعید با تمام وجودش شهادت را انتخاب کرده بود.همان‌جا امام‌رضا(ع)را قسم دادم تا من را هم مثل سعید لایق شهادت کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
1- شهرک نبل و الزهرا به علاوه شهرک‌های فوعه و کفریا که شیعه‌نشین هستند و در شمال حلب واقع شده است، در سال 90 به محاصره دشمن درآمد.
2- محب، نام مستعار مسئول تیم شناسایی بود که من و سعید عضو آن بودیم.
3- عرب‌ها به مکانی که در آن دیده‌بانی انجام می‌شود، مرصد می‌گویند.

منبع: کیهان