گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مدافع حرم «عبدالصالح زارع» از غیورمردان مازندرانی بود که 2 سال پیش در چنین روزهایی در سوریه به شهادت رسید. به بهانه گرامیداشت یاد این شهید، گفتگویی با همسر این شهید را مرور می کنیم.
زمان پیادهسازی مصاحبه همسر شهید مدافع حرم «عبدالصالح زارع»، بغض گلویم را گرفته بود و هر کلمه از این مصاحبه حالم را دگرگون میساخت. جملاتی که همسر شهید بر زبان جاری میکرد، گویای یک عشق واقعی و ماندگار بود که در این روزهای ملتهب جامعه، به ندرت یافت میشود. در حین نگارش مصاحبه، جملات کلیدی ایشان در ذهنم مدام مرور میشد. «2 سال زندگی»، «دلتنگی»، «فرزند خردسالم»، «صبر حضرت زینب».
درباره شهید زارع بیشتر بخوانیم:
«فکه» بوی «عبدالصالح» گرفت
عبدالصالح اسطوره صبر و سکوت بود / نماز شبش ترک نمی شد
عکس/ عبد صالح خدا
برگه مأموریتش را امضا نکرد تا نگویند مدافعان حرم برای پول میروند
حرف های خواندنی همسر شهید «عبدالصالح زارع»
لباس مشکی در مراسم من ممنوع!
کاروان شهدای مدافع حرم مازندران به 14 تن رسید
چقدر سخت است؛ تازه قدم به زندگی متاهلی بگذاری و بدنبال برآورده کردن آرزوهایت با همسفرت باشی، اما او تو را بگذارد و برود.
«زهرا کمالی» همسر شهید زارع درباره ویژگیهای شخصیتی این شهید گفت: لحظهی رفتنش آرامش خاصی داشت. یک آرامش عجیب و دوست داشتنی که آن لحظه همیشه در نظرم عیان است. قرآن را بالای سرش گرفتم و با صلوات بدرقهاش کردم.
«صالح» از خدمت به خانوادههای شهدا لذت میبرد
همسر شهیدم بسیار آدم سادهزیست، باگذشت، شوخ طبع، پرتلاش و اهل خدمت به دیگران بود. وقتی از محل کار به خانه میآمد، خستگی کار را پشت در خانه میگذاشت و با حالت مهربانی و چهرهای خندان و بشاش وارد میشد. با ورود ایشان فضای ساکت منزل کاملاً شکسته میشد. همهی اعضای خانواده او را دوست داشتند. برای مادرم مثل پسر بود، نه داماد. همیشه دوست داشت به دیگران خدمت کند و تا جایی که در توانش بود دستگیری میکرد. میگفت: «خشنودی خدا در خدمت به خلقِ اوست». به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک میکرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند. یادم هست هر از گاهی به خانه آنها میرفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی داشت که در حیاط آن انبوه درختان میوه بود. آنها نمیتوانستند میوهها را بچینند و «صالح» تنها کسی بود که تمام کارهای باغ را انجام میداد... از کارهای سخت و سنگین فرار نمیکرد و تمام توانش را برای خدمت صادقانه و بیمنت بکار میبرد.
«صالح» لذت عجیبی از خدمت به شهدا و خانوادههای معززشان میبرد. ایشان از قبلها، ایام محرم را به منطقه عملیاتی فکه میرفت. این روند بعد از ازدواج هم ادامه داشت و تا شهادتش ترک نشد. با دوستانش به آن منطقه میرفتند تا مقدمات پذیرایی اعم از علم کردن خیمهها، آبرسانی، تهیه غذا، اجرای برنامههای فرهنگی و... را برای مهمانان شهدا محیا کنند. ایشان هر طور شده بود باید خودش را در آن ایام به فکه می رساند. بشدت عاشق شب عاشورای منطقه فکه بود.
زندگی با شهید، بهترین روزهای عمر من بود
در مدت 2 سالی که با ایشان زندگی کردم، متاسفانه توفیق حاصل نشد تا همراه وی به فکه بروم و من باید با کاروان دیگری این سفر را در غیابشان می رفتم. این مدت زندگی با شهید عزیز، بهترین روزهای عمر من بود. درسهای زیادی از او یاد گرفتم و لحظات خوبی را از زمان ازدواج تا شهادت با وی سپری کردم. کاش میشد دوباره آن ایام بودن با شهید برایم تکرار شود...
سفر اولم با ایشان سفر به مشهد مقدس بود. شهید عزیز زیاد اهل مرخصی گرفتن نبود و میگفت: « اگر یک معلم، دانش آموزان خود را رها کند و به سفر برود تبعات بدی برای آینده دانش آموزان دارد».
«صالح» بیشتر از ساعات کاری خود فعالیت میکرد. برای ساعات اضافه، برگه ماموریت پر نمیکرد و داوطلبانه آن ساعات را میگذراند و هیچ پاداشی قبول نمیکرد.
البته باید این را بگویم که ایشان اهل تفریح و مسافرت بودند و در همین مدت کوتاه زندگیمان برای معیشت و تفریح بنده از هیچ چیزی دریغ نکردند.
کربلا؛ به سوریه ختم شد
قرار بود اربعین به کربلا برود. روز چهارشنبه 26 آبان ماه 94 بود که گفت: «هماهنگیهایی با دوستانم انجام شده و انشاءالله دو روز بعد راهی کربلا هستیم...». من هم دوست داشتم در این سفر زیارتی همراه ایشان باشم ولی متاسفانه بخاطر فرزند خردسالم این همراهی برایم امکانپذیر نبود. از طرفی به شهید هم نمیتوانستم بگویم که به کربلا نرود. به او گفتم: «صالح جان، دلم نیست که تنها به کربلا بروی. دوست دارم باهم به زیارت امام حسین (ع) برویم. اما اگر مانع از رفتن تو شوم، حس میکنم نمیتوانم روز قیامت مسئولیت این کار را به عهده بگیرم و جوابگو باشم...»
ما بین صحبتهایمان گفت: «راستی امروز صبح خواب دیدم از روی درختی، یک گلابی فوقالعاده شیرین و خوشمزه چیدم و خوردم. هنوز طعم استثنایی آن زیر زبانم هست...» که من هم در پاسخش گفتم: «چه جالب، حتماً برای سفر کربلایت است...»
ظهر پنجشنبه 27 آبان ماه 94 با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت: «بالاخره کارم درست شد». من با تعجب سوال کردم مگر در سفرتان به کربلا مشکلی بود که حالا میگویی کارم درست شد!
ایشان با قدری مکث گفت: «کربلا که انشاءالله ردیفه، اما شاید از همانجا، جای دیگری هم بروم» که من با تعجب پرسیدم کجا؟ و ایشان گفت سوریه...
یک لحظه جا خوردم و انتظار شنیدنش را نداشتم. «محمدحسین» را که بغلم بود روی زمین گذاشتم و گفتم چرا سوریه؟ که سکوت کرد...
گویا مدتها میشد که رایزنیهایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما اصلاً من خبر نداشتم. تازه فهمیدم کربلا و بیان خوابش مقدمهای شده بود برای رفتن به سوریه. دقیقاً روز جمعه 28 آبان ماه 94 که قرار بود به کربلا برود، به سوریه اعزام شد.
همهچیز به یکباره انجام شد. دیگر قدرت تصمیمگیری نداشتم. شروع کرد با من حرف زدن و تلاش داشت مرا آرام کند. از وضعیت سوریه برایم میگفت و همین حرفهای منطقی و قانع کننده او بود که جای حرف برای من باقی نگذاشت.
دلم از رفتنش آشوب بود/ فکر حرم حضرت زینب (س) آرامم میکرد
طبیعتاً برای هرکسی که جای من باشد، با لحظات شوکآور و نگران کنندهای مواجه میشود و نمیتواند تصمیم خوبی بگیرد. من تازه زندگی مشترک را شروع کرده بودم و با داشتن یک فرزند کودک، آرزوهای زیادی را در کنار شهید داشتم، اما با همهی این اوصاف وقتی به یاد حرفهای «صالح» میافتادم و صحنههای شهادت شهدای مدافع حرم که از رسانه ملی پخش شده بود، در نظرم تداعی میشد، دیگر توان مخالفت نداشتم و رضایت به رفتن او دادم. دلم از رفتنش آشوب بود، اما فکر کردن به حرم حضرت زنیب (س) آرامم میکرد.
همسر شهیدم میگفت: «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور میتوانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آنها در بطن جنگ به سختی زندگی میکنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند...»
لحظهی رفتنش آرامش خاصی داشت. یک آرامش عجیب و دوست داشتنی که آن لحظه همیشه جلوی چشمانم است. قرآن را بالای سرش گرفتم و با صلوات بدرقهاش کردم. بعد از شهادتش، فقط به حضرت زینب (س) گفتم: «من بهترینها را برای شما دادهام، از من پذیرا باشید»
از روز بعد اعزامش، نگرانی و دلواپسیهایم شروع شد. در آن مدت حضورش در سوریه من نمیتوانستم با او تماس بگیرم و باید صبر میکردم تا خودش تماس برقرار کند. برای بار اول که تماس گرفت به من گفت: «بخاطر اینکه تلفنها کنترل میشود، باید محدود صحبت کنم» از این رو صحبتهایمان در حد یک احوالپرسی ختم میشد. من در هر تماسی که بینمان برقرار میشد به او میگفتم: « صالح، دلم برایت تنگ شده است...کی میآیی؟»
قرار بود 45 روزه برگردند، ولی متاسفانه این ایام بیشتر شد و خبری از آمدنش نشد. در حالی که همرزمانش بازگشته بودند. در تماس آخر گفتم: «صالح چرا نیامدی؟ همه دوستانت برگشتند»، گفت: «وظایفم زیاد است. باید کار را تحویل بدهم و بعد بیایم». در هر تماسش میگفت: «باید صبر داشته باشی. از حضرت زینب (س) صبر بخواه». الان هم خیلی دلم برایش تنگ شده است. آرزو دارم یکبار دیگه او را ببینم... واقعاً تصور شهادتش را نداشتم. حس میکردم به یک مأموریت عادی رفته و برمیگردد.
از خدا میخواهم کمک کند تا زندهام طوری زندگی کنم که صالح از من راضی باشد. مانند زمانی که بود و باهم زندگی میکردیم... صالح برای من افتخار بود، دلم میخواهد برایش مایه افتخار باشم. در این راه تمام تلاشم را خواهم کرد.
* شهید مدافع حرم «عبدالصالح زارع» در 18 بهمن ماه 1394 در سوریه به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از انتقال به میهن اسلامی ابتدا در استان مازندران و سپس در قم تشییع و پس از اقامه نماز به امامت آیتالله نوریهمدانی مرجع تقلید شیعیان، در گلزار شهدای امامزاده علی بن جعفر (ع) به خاک سپرده شد. وی سومین شهید مدافع حرم شهرستان بابلسر و چهاردهمین شهید مدافع حرم استان مازندران به شمار می رود.