زهره شعبانی در داستان هایش با جملاتی ساده و پیش پا افتاده، مجموعه ای خواندنی می سازد که در انتها به خوبی در ذهن، ته نشین می شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - مجموعه داستان «اسم شوهر من تهران است» در دی ماه امسال و در جایزه ادبی جلال آل احمد به خاطر توجه به ابعاد روانشناسانه و جامعه‌شناسانه شخصیت‌ها، پرداختن به زندگی پرمرارت مردم فرودست و انعکاس دردمندانه آسیب های پیش روی جامعه از طریق رئالیسم اجتماعی و اعتراض به وضعیت نابسامان جامعه، توانایی ارائه باورپذیر و موثر زندگی مردمی که سالهاست در آثار بسیاری از داستان‌نویسان فراموش شده‌اند در داستان‌های گنجشک تریاکی و مجسمه، و نوآوری در نوشتن از شهدای جنگ تحمیلی در داستان کوچه فوتبالی، شایسته تقدیر شد. آنچه در ادامه می خوانید داستان «کوچه فوتبال» از این کتاب است.

زهره شعبانی در داستان هایش با جملاتی ساده و پیش پا افتاده، مجموعه ای خواندنی می سازد که در انتها به خوبی در ذهن، ته نشین می شود.

کوچه ی شهید خوشنام رو کرد به کوچه ی شهید یزدانی و گفت: «خیلی خلوت شده، نه؟» کوچه ی شهید یزدانی که زیر آفتاب ظهر تابستان، لم داده بود، کش و قوسی به خود داد و گفت: «فکر کنم غروب بیان»
غروب که شد کوچه ی شهید خوشنام هنوز منتظر بچه ها بود ولی خبری نشد. کوچه ی شهید یزدانی که هیچ وقت از فوتبال خوشش نمی آمد سؤال تکراری کوچه ی شهید خوشنام را با بی حوصلگی جواب داد و گفت شاید فردا بیایند.

مجموعه داستان «اسم شوهر من تهران است»


فردا هم سروکله ی بچه ها پیدا نشد. عصرهای تابستان، برای کوچه ی شهید خوشنام کش دار شده بود. بدون بچه ها حوصله اش سر می رفت. از وقتی مادر شهید خوشنام مرده بود، دل خوشی اش شده بود تماشای بازی بچه ها. بچه ها نبودند. چند روزی بود که دیگر در کوچه فوتبال بازی نمی کردند. کوچه ی شهید خوشنام دلش لک زده بود برای صدای توپ روی آسفالت های نرم شده ی تابستان. دلش لک زده بود برای فریادهای شادی پس از گل. وقتی هنوز شهید نشده بود، توی همین کوچه، چقدر با توپ بادی، روپایی زده بود، چقدر با توپ پلاستیکی دولایه، شوت کرده بود. چقدر شوتهایش در دروازه ای که فاصله ی بین دو آجر بود، گل شده بود.

بیشتر بخوانیم:

برگزیدگان جایزه ادبی جلال معرفی شدند/ «رضا امیرخانی» وجه مالی جایزه‌اش را نگرفت

باز هم منتظر ماند. برای خودش بهانه های مختلفی جور می کرد. شاید بچه ها مسهافرت رفته اند. شاید خسته اند. شاید همه شان تجدید شده اند و برای امتحانات شهریور آماده می شوند.

«دیگه پیرشدی، وقت فوتبالت گذشته» به حرف کوچه ی شهید یزدانی فکر کرد. اگر زنده بود حالا پنجاه سالش بود. پیر نبود، هنوز هم می توانست بچه ها را راهنمایی کند که ضربه ی پنالتی را با چه زاویه ای به توپ بزنند تا گل شود. کجا به حریف تکل بزنند و کی به هم تیمی پاس بدهند. هنوز مانده بود تا هفتادسالگی. پیرمرد برای او، مش کاظم هفتاد ساله بود. وقتی ده سال بیشتر نداشت و همه ی تابستانش را از صبح تا شب توی همین کوچه می گذراند، مش کاظم را می دید نشسته سر کوچه و هر از گاهی، اگر کسی دنبال کوچه فوتبال می گشت، می گفت همین جاست.

از بقیه ی کوچه ها پهن تر بود. اولین کوچه ی آسفالت شده ی محل بود و دروازه ها، فقط شبها به حیاط خانه ها برده می شد. کوچه ی شهید خوشنام فکر کرد حالا که همه ی پیرمردها، روی صندلی های پارک چهارراه جمع می شوند شاید، مثل مش کاظم، کارش نشان دادن آدرس باشد به غریبه هایی که سالی یکی دوبار از آن کوچه می گذشتند، کوچه ی شهید یزدانی وقتی دید کوچه ی شهید خوشنام هنوز هم به انتهای کوچه و جای خالی دروازه نگاه می کند به او گفت که دو تا خیابان آنطرفتر، یک زمین چمن برای بچه ها درست کرده اند. بچه ها می روند و آنجا بازی می کنند.

قدیم ها این طور نبود. تمام زمین های اطراف، خاکی بود. چند کوچه بود ردیف هم. روبه روی کوچه ها هم که بیابان بود. بعدها مدرسه ساختند. بعد از جنگ بود که هی خیابان پشت خیابان ساخته شد. حالا محله، زمین فوتبال هم دارد. کوچه ی شهید خوشنام غصه دار شد. بچه ها که بودند به تماشایشان می نشست. با هر شوت اشتباهی آه می کشید و با هر گلی، نیم متر به هوا می پرید.

جبهه هم که رفت دست از فوتبال برنداشت. تیم تشکیل داد. سربند سبزش را دور بازو می بست و بند پوتین هایش را محکم گره می زد. ده تا از بچه هایی که با هزار زور، خودشان را به جبهه رسانده بودند توی تیمش بودند. مسابقه بین گردانها بود. تیم او تا نیمه نهایی رفته بود. بازی آخر به پنالتی کشیده شده بود. توپهای خودش همیشه توی دروازه بود ولی خودش پشت توپ، نایستاد. می خواست این کار را به بچه های تیمش بسپارد. بهشان اعتماد داشت. به بچه ها می گفت چطور شوت بزنند که گل شود. بچه ها خوب بازی کردند. تیم حریف هم همین طور. ضربه ی آخر را خودش زد. توپ توی دروازه رفت و برنده شدند. روز بعد عملیات بود. سربند سبزش را به پیشانی بست و با بچههای گروهش راهی شد. جلودار بود. با همان بچههای تیم فوتبال، یک ساعت زودتر حرکت کردند. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که خمپاره پشت خمپاره می ترکید. بیسیمچی گفت گردان دیگر پشت تپه ها، محاصره شده. اگر مهمات نرسد کارشان تمام است.

مسیر گردان خودشان هم بسته شده بود، میدان مین جلوی چشمش بود. وقت نبود یکی از بچه ها را بفرستد عقب و به گردان خودشان بگوید از مسیر دیگری بروند. صدایی آمد. در خانه ای باز شد. مرتضی سرش را بیرون آورد. کوچه خالی بود. مرتضی اول پای سالمش را بیرون گذاشت و بعد پای کوتاهش را. او هم مثل کوچه ی شهید خوشنام، تماشاگر بود. گوشه ی دیوار می نشست و تماشا می کرد. گاهی هم توپهای اوتی را جمع می کرد. خلوتی کوچه را که دید می خواست برگردد اما برنگشت. آمد نشست گوشه دیوار. همان جایی که همیشه می نشست. کوچه ی شهید خوشنام فکر کرد اگر الان زنده بود می توانست به او یاد بدهد که چطور با همین پا هم می شود فوتبال بازی کرد.

صدای یکی از سربازها بود. سربازی که پایش لنگی مادرزاد داشت و یکی از پنالتی های دیروز را گل کرده بود گفت که اول من می روم. خوشنام روبه روی میدان مین ایستاده بود با ده سرباز هم تیمی اش در پشت سر .. بچه های اطلاعات خبر این میدان مین را نداده بودند. حتما بعد از شناسایی آنها، مین ها را کاشته بودند. گردان خودشان پشت سرش بود. گردان دیگر زیر خمپاره.

زمان برای خنثی کردن مین ها نداشت. مثل زمانی که با توپ نزدیک دروازه است، سه مدافع به سمت او می دوند و او کمتر از یک ثانیه وقت دارد فکر کند که توپ را خودش به دروازه بزند یا پاس دهد. برای همین گفت اگر قرار است کسی از میدان مین رد شود اول خودم رد می شوم. سربازی که پایش لنگی مادرزاد داشت یک قدم برداشت: «کاپیتان، مثل دیروز می زنم تو دروازه.» سرباز چند قدم برداشت و اولین مین، پایش را روی هوا پرت کرد. میدان مین چند متری باز شده بود. بچه ها سر حال بودند. مثل بازی دیروز به خوشنام التماس می کردند که زودتر آنها را بفرستد توی زمین.

ده نفر به ترتیب دیروز رفتند توی میدان کاپیتان خوشنام به میدان نگاه کرد. تمام توپهای بچه ها گل شده بود. نفر آخر خودش بود. توی میدان رفت. فکر نمی کرد که جدی ترین بازی فوتبالش اینجا باشد. زمین پر بود از مین های گرد. هر کدام یک توپ قدم که بر میداشت بچه های تیمش را می دید. غلطیده در خون، بی دست. بی پا. ولی توپ هایشان همه گل شده بود. از کنار دهمین سرباز گذشت. هنوز دود مین منفجر شده، توی هوا بود. سرباز لبخند آخرش را زد. توپ را به او پاس داده بود. نگاه کرد. چیزی نمانده بود. میدان مین داشت تمام می شد. فقط باید توپی را که جلوی پایش بود شوت می کرد توی دروازه.

پایش را روی مین گذاشت. مین منفجر شد. توپ رفت توی دروازه، میدان باز شده بود. سیاهی گردان را که رسیده بود دید. آخرین چیزی که یادش مانده بود داغی خونی بود که از بدنش بیرون می زد. مثل داغی همین تابلوی آهنی که اسمش را رویش نوشته بودند و گذاشته بودند سر کوچه چقدر دلش فوتبال می خواست. حتی به گل کوچیک هم راضی بود. صدای توپ روی آسفالت نرم را شنید. فکر کرد گرمازده شده است. نگاه کرد. وحید بود. مادرش اجازه نمی داد دو تا خیابان آنطرفتر، برود و با بچه ها توی زمین چمن بازی کند.

روبه روی مرتضی ایستاده بود. توپ وحید چندبار بالا و پایین رفت و جلوی پای کوتاه مرتضی، ایستاد. کوچه ی شهید خوشنام باورش نمی شد. توی ظل آفتاب چشمانش را باز کرد. چرتش پریده بود. مرتضی تا به حال فوتبال بازی نکرده بود. برای همین با نوک پایش، توپ را به وحید سُر داد. وحید باز توپ را به مرتضی پاس داد. مرتضی لبخند زد. دستش را به دیوار گرفت و بلند شد. وحید طول کوچه را کمی عقب رفت.

آجرهای کنار دیوار را با فاصله کنار پاهایش گذاشت و دروازه درست کرد. کوچه ی شهید خوشنام گفت دمت گرم. مرتضی پشت توپ ایستاد. اولین بار بود. پایش چسبیده بود به توپ، می خواست شوت کند. کوچه ی شهید خوشنام داد زد به قدم برو عقب. مرتضی با پای سالمش یک قدم عقب رفت. به توپ زل زده بود. کوچه ی شهید خوشنام بلندتر گفت به توپ نگاه نکن، به دروازه نگاه کن. مرتضی به دروازه نگاه کرد. کوچه ی شهید خوشنام می دانست اگر پای کوتاه مرتضی، وزنش را برای چند لحظه تحمل کند، مرتضی می تواند با پای سالم اش توپ را بفرستد توی دروازه. اینها را توی گوش مرتضی گفت. مرتضی شوت کرد. توپ چرخید و از لای پاهای وحید رد شد. مرتضی از شادی به هوا پرید. کوچه ی شهید خوشنام هم. جاها عوض شد. وحید می خواست تلافی کند. برای مرتضی کُری می خواند. کوچه ی شهید خوشنام برای هدایت وحید، نفسی تازه کرد. هنوز هم می توانست از روی این پلاک آهنی، بچه ها را هدایت کند.