می‌زنم زیر گریه. آن قدر گریه می‌کنم که اشک‎هایم به سطح براق میزکار شیخ هم می‌رسد. اما با صدای بوق ماشین و بعد سر و صدای درِ ورودی، به خود می‌آیم. با دو لا دستمال کاغذی، خیسی صورت و سطح میز را می‌گیرم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - ...ابو امین، دری را باز می‌کند و می‌گوید:« اینجا دفتر شیخ ابراهیم هست. اونم تلفن، هر ساعتی که خواستی، با خونواده و دوستانت تماس بگیر. اینم اتاق استراحت خودت. حمام و سرویس و آشپزخونه هم که اون بره. با اجازه‎تون من برم اون بر اتاق کار خودم و بعد میام پیشتون.»
ازش تشکر می‌کنم و خواهش که راحت باشد. فقط می‌پرسم:« راستی پس شیخ کجاست؟»  
انگار که برای خودش هم جای سئوال باشد، از ابو علی سراغ شیخ را می‌گیرد. ابو علی چمدانم را می‌گذارد و به عربی چیزی را می‌گوید. فوج خلیل را متوجه می‌شوم. ابو امین می‌گوید:« شیخ ظاهراً رفته طرف فوج خلیل ولی یواش یواش باید برگرده... خب اگه دیدیم دیر می‌کنن، ما شام می‌خوریم دیگه.»
با شنیدن عنوان شام، احساس گرسنگی می‌کنم. هر دو می‌روند. ابو علی کفش‏هایم را با خودش می‌برد.
حالا دیگر در اتاقی با حدود بیست متر مساحت و چهار تخت خواب، تنها هستم. نگاهم که به قاب عکس و لبخند رهبری می‌افتد، یک لحظه حس می‌کنم در ایران هستم. اما قبل از همه، باید بروم سراغ گوشی و با خانواده تماس بگیرم.  
- زنم شهین، جواب می‌دهد. نگرانی در کلامش موج می‌زند.  

شهید ستار محمودی


- رسیدی حلب؟
- بله، فقط حواستون باشه مادر متوجه نشه که اومدم حلب... بگید دمشقه و خلاص.
- وای... شاید همین امشب ده بار زنگ زده؛ فوری یه زنگی بِش بزن.  
- باشه... به بچه‌ها ‌سلام برسون... به حسن خودم زنگ می‌زنم.
- تو را خدا مراقب خودت باش.
خدا حافظی می‌کنم و بلافاصله شمارۀ پدر را می‌گیرم. درست در همین لحظه‎هاست که از بیرون صدای تیر بلند می شود. معلوم است که نزدیک نیست. می تواند صدای دوشکا باشد و شاید تک لول و یا چهار لول چهارده و نیم...
 صدای بم و مردانۀ پدر در گوشم می‌پیچد. لرز کلامش دلم را می‌شکند. دیگر آن شور حال قبل را ندارد که با ستار محکم حرف می‌زد و نگرانی‎اش را به روی خودش نمی‌آورد. انگار یک جورهایی کم آورده است.
- بُو  دامته دسِ خدا... بازم زیارتت قبول... فقط ایروی  حرم و ویرگردی  هتل... دونم دمشق نا امنه... مبادا تَینا جایی بری قربونت برم... گوشی با دَیت صحبت کن... دامته دسِ خدا...
- دای عجب بادی به روی گلشن اومه / که بوی یوسف از پیراهن اومه... دای بگو یا حضرت زینب مواظب خُت بو که دَ نه دل هِسی و نه خَرس... اوچه چه خبره؟ امنه یا جر و جنگه هَنی؟  
- دای دمشق امنِ امنه، باور کن عینِ مهرنجون.
- دای یا امام غریب... دای یا حضرت زینب... دای جای ستار جونیم زیارت کن... دای سی  لقمان دعا کن اعصابش خُرده... رود دعا کن خدا شر دشمنه بزنه وَخُوش ... فقط نبادا تینا جای بری که شیرمه حلالت نیکنم.  
 برای این که بحث را عوض کنم می‌پرسم:« راسی اوچه بارون نیزنه؟ ایچه که همی الآنم بارونه.»
 - نه قربون رحم و کرمش برم، هَنی  یه نم نزده.
نمی‎فهمم چطور از مادر خدا خدا حافظی می‌کنم. گوشی را که می‌گذارم، تنهایی و خلوت اتاق کار شیخ، جان می‌دهد برای گریه کردن. یک جملۀ مادر، درونم را آتش زده است... "دیگر نه دلی مانده و نه اشکی..."

شهید ستار محمودی


آسمان از بیرون گریه می کند و من در درون. با قلاب انگشت‎هایم دو طرف سر را می‌گیرم و بلند می‌گویم:« دیدی منو تا کجا دنبال خودت کشوندی ستار!»
و می‌زنم زیر گریه. آن قدر گریه می‌کنم که اشک‎هایم به سطح براق میز کار شیخ هم می‌رسد. اما با صدای بوق ماشین و بعد سر و صدای درِ ورودی، به خود می‌آیم. با دو لا دستمال کاغذی، خیسی صورت و سطح میز را می‌گیرم. از توی راهرو، یا الله یا الله بلند است. خودم را به راهرو می‌رسانم. ابو علی هم از آشپزخانه خودش را می‌رساند. سلام و احوال پرسی‎های فارسی و عربی قاطی می‌شود. با شیخ که چشم در چشم می‌شوم، تمامی تصویرهایی را که در ذهن و خیال از او ساخته بودم، پاک می‌کنم. ابو علی مرا معرفی می‌کند و شیخ بعد از رو بوسی، دو بازویم را محکم می‌گیرد و میخ چشم‎هایم می‎شود.  
- ببخشید تو با ستار محمودی نسبتی داری؟
درونم گُر می گیرد و به جِز و وِز می‌افتد. دود از سینه‎ام بلند می‌شود. می‌گویم:« برادر ستارم شیخ... شما اونو می‌شناختید؟»
طبیعی است که باید اول با دو قطره اشک نهایت دلدادگی‎اش را به تصویر بکشد و بعد با زبان بی‎زبانی بگوید:« بله که می‌شناسم، رفیق جون جونی بودیم... یه شب در بندر عباس، شامی را منزل شهرام عسکریان آب گوشت خوردیم.»
و انگار که مثل خودم دنبال بوی گم شدۀ ستار باشد، دوباره مرا به آغوش می‌گیرد و گردن تا گلویم را بو می‌کشد. وقتش نیست که بگویم:« ستار را شاید فقط بشود از زهرا و ابوالفضل‌اش بو کشید و ای کاش که این بو همیشگی باشد.»

* برشی از داستان ( شاه نشین در شام)با محوریت زندگی شهید ستار محمودی نوشته محمد محمودی نورآبادی