پسر من مفقودالجسد بود، یعنی می‌دانستم شهید شده اما پیکر در دست نبود اما بودند خانواده‌هایی که از وضعیت فرزندانشان بی‌اطلاع بودند و نمی‌دانستند چه عاقبتی نصیب فرزندانشان شده است.

گروه جهاد و مقاوممت مشرق - فیلم کوتاه بود اما تأثیرگذار. تصاویری که روایتگر لحظات دیدار مادری با فرزندش پس از 34سال دوری و چشم انتظاری می‌شد. ابتدای فیلم صوت امام خامنه‌ای بود می‌شد که فرمود: «اینی که جسد علی‌الظاهر پنهان شده یک شهید را شما از روش غبارها و خاک‌ها را بر طرف می‌کنید و آن را سر دست می‌گیرید این معنایش این است که به رغم آن کسانی که می‌خواهند مسئله شهادت را، مسئله شهید را و مسئله فداکاری را زیر غبارها و خاک و خل‌ها پنهان کنند شما نمی‌گذارید این کار انجام بگیرد.» در ادامه شمسی صحراکار، مادر شهید امیرسعید قاسمی را نشان می‌دهد که می‌گوید: دوست داشتم پیکر پسرم آخرین پیکری باشد که شناسایی شده و باز می‌گردد اما راضی‌ام به رضای خدا. صبوری مادر شهید قاسمی ما را به وجد می‌آورد و مشتاقمان می‌کند تا به نوبه خودمان پای صحبت‌هایش بنشینیم. مادری که چند روزی بیشتر از آمدن پیکر فرزندش بعد از 34سال چشم انتظاری نمی‌گذرد.

حاج خانم! امیرسعید فقط 15 سال داشت که شهید شد. چطور با آن سن کم به جبهه رفته بود؟
من شش پسر داشتم. امیرسعید متولد 18شهریور ماه 1347بود و در رشته برق هنرستان تحصیل می‌کرد. خیلی به درس علاقه داشت. رتبه بالایی هم کسب کرده بود. امتحانات هنرستانش را که داد همراه دوستانش با لشکر 27 محمدرسول الله (ص) راهی جبهه شد. 22اسفند ماه 62 هم که خبر شهادتش را برای ما آوردند. آن موقع فقط 15 سال داشت.
پسرم از کودکی علاقه زیادی به فنون نظامی داشت. قبل از آغاز جنگ به عضویت بسیج درآمد و بعد هم با دست بردن در شناسنامه و با رضایت کامل من و پدرش راهی شد. علاقه زیادی به جبهه داشت. گاهی تبلیغات منفی می‌شود که بچه‌ها را با زور به جبهه می‌فرستادند این اصلاً درست نیست. بچه‌ها خودشان با عشق می‌رفتند. امیرسعید من 15سال داشت، سن کمی نبود،مردی بود برای خودش اما وقتی می‌آمدند و می‌گفتند بچه به جبهه فرستادی!من ناراحت می‌شدم.
 

ظاهراً خبر شهادتش را در حال و هوای سال نو شنیدید.
نزدیک عید بود. امیرسعید و پدرش هر دو جبهه بودند. عمویش به خانه آمد. من و بچه‌ها خانه بودیم. برادر همسرم روبه‌روی عکس امیرسعید و پدرش ایستاد و نگاه به قاب عکس کرد. گفتم اکبر آقا چه خبر؟گفت هیچ. گفتم می‌دانم خبری آورده‌اید، از حالت شما مشخص است. گفت داداش زخمی شده است. گفتم نه داداش نیست، پسرم امیر چیزی شده است !گفت بله پای امیر تیر خورده است.
قبل از اعزام امیر، تمام احساسات مادرانه‌ام به من می‌گفت این آخرین مرتبه‌ای است که امیرسعید را بدرقه می‌کنم. می‌دانستم این بار شهادت نصیبش می‌شود. قبل از رفتن امیر و همسرم به جبهه از همسرم خواستم چند کیلو حبوبات برایم تهیه کند. سفره‌های بزرگ مهمانی و وسایل پخت و پز مهمان‌ها را دم دست گذاشتم. می‌دانستم دیر یا زود باید آماده برگزاری مراسم امیرسعید شوم. وقتی عمویش خبر مجروحیت را داد می‌دانستم می‌خواهد من را آماده کند و بگوید امیرم شهید شده است. به برادر همسرم گفتم، اکبر آقا واقعیت را بگو. من که می‌دانم امیر شهید شده است. فقط دوستانش را بیاورید تا نحوه شهادتش را به من بگویند.
 

عنوان

چرا اصرار داشتید از نحوه شهادت پسرتان بدانید؟
قبل از رفتن امیرسعید با او اتمام حجت کردم که مادر شما مبادا به خاطر تمرد از دستور مافوق تیر بخوری و بعد بگویند، شهید شده‌ای. من می‌دانم نیت شرط است، اصل شهادت با نیت است اما من دوست دارم بجنگی و آنقدر از دشمنانمان بکشی و بعد شهید شوی. برای همین اصرار داشتم از نحوه شهادتش بدانم.
دوستانش آمدند، ابتدا گریه و بی‌تابی می‌کردند. گفتم چرا گریه می‌کنید؟ فقط بگویید امیر چگونه شهید شد؟ آنها هم شهادتش را برایم روایت کردند و گفتند امیرسعید کمک تیربارچی بود. زمان عملیات خیبر پسرم و چهار نفر دیگر از همرزمانش در سنگر بودند و از روبه‌رو یک گلوله توپ به داخل سنگر اصابت می‌کند هر پنج نفرشان مثل لاله پرپر می‌شوند. بعد از شنیدن نحوه شهادتش آرامشی گرفتم و گفتم الحمدلله.
 

خیلی عجیب است که یک مادر بتواند چنان صبوری در فراق فرزندش نشان بدهد. شما منشأ این صبر را از چه می‌دانید؟
بستگان،عمه‌ها، عموها و مادربزرگش همه گریه و بی‌تابی می‌کردند اما من معتقدم که دست امام زمان (عج) روی سر خانواده شهداست. خداوند به ما صبر داده و مسئله شهادت در جامعه ما خوب جا افتاده است. همانطور که این روزها برای خانواده مدافعان حرم جا افتاده است. ما آن زمان برای تسلی خاطر خانواده شهدا به آنها سرکشی می‌کردیم. مثلاً جمعی از محله به خانه ما می‌آمدند و بعد خود ما هم همراهشان به خانه دیگر مادران شهدا می‌رفتیم. دلداری‌شان می‌دادیم. این رفتن‌ها و آمدن‌ها برای روحیه خودم خوب بود.
آن زمان 33 - 32 سال داشتم و خدا را شاکر بودم که در آن سن و سال مادر شهید شدم. این فقط لطف خدا بود.
 

پیکر امیرسعید بعد از شهادت مفقود شد؟ از چشم انتظاری‌هایتان بگویید.
همان زمان که خبر شهادت را به ما دادند گفتند پیکر شهدا در مجنون مانده است. صدام برای از بین رفتن پیکر شهدا روی آنها آهک ریخته است. راستش من منتظر برگشت پیکر امیرسعید نبودم. چند روز پیش وقتی از کمیته تفحص آمدند و خبر پیدا شدن پیکر امیر سعید را به من دادند، از من پرسیدند شما منتظر آمدن پسرتان بودید؟ گفتم نه. برگی از درخت بدون اذن خدا بر زمین نمی‌افتد. اگر مشیت الهی به این تعلق بگیرد که جسد و نشانی از شهید برگردد، برمی‌گردد و اگر مشیت الهی بر این باشد که چیزی از پسرم نیاید، نمی‌آید. پس چشم انتظاری و بی‌تابی برای چه؟من راضی بودم به رضای خدا. یقین دارم و می‌دانم خانم حضرت ام البنین(س) و حضرت زهرا (س) برای اینها مادری می‌کنند. همان زمان گفتند که دشمن در منطقه نفوذ دارد و اگر قرار باشد پیکرشان به عقب آورده شود قطعاً تعدادی از بچه‌ها شهید می‌شوند. ما راضی نبودیم به خاطر آمدن پیکر فرزندانمان شهید بدهیم. الگوی من زنان عاشورایی هستند، زنانی چون مادر وهب نصرانی که سر پسر شهیدش را به سمت دشمن پرتاپ کرد و گفت ما آنچه در راه خدا داده‌ایم پس نمی‌گیریم. من امیرسعید را به خدا هدیه کرده بودم و منتظر باز گشت هدیه‌ام نبودم. از همه اینها گذشته پسر من مفقودالجسد بود، یعنی می‌دانستم شهید شده اما پیکر در دست نبود اما بودند خانواده‌هایی که از وضعیت فرزندانشان بی‌اطلاع بودند و نمی‌دانستند چه عاقبتی نصیب فرزندانشان شده است؟ پسر عموی امیر هم مفقودالاثر بود. من همیشه دعا می‌کردم که خبری از شهید آنها شود و از چشم انتظاری در بیایند، بعد نشانی از پسر من پیدا شود. به فرموده امام خامنه‌ای« چه سخت است که خانواده‌ای مفقودالاثر داشته باشد. خیلی سخت است. خانواده‌ای که نمی‌دانند جوانشان زنده است یا نه؟!هر لحظه‌ برای آنها مثل شب عملیات است. دائم در حال نگرانی هستند.»
 

تشییع پیکر شهید امیرسعید قاسمی

به هر ترتیب امیرسعید بعد از سال‌ها چشم انتظاری برگشت.
بله، راضی‌ام به رضای خدا. امیرسعید آمد تا ما را از خواب غفلت بیدار کند. بعد از 34 سال آمد و با آمدنش ما را سر افراز کرد. ما با بزرگی امیر بزرگ‌تر شدیم. ما مرهون امام خمینی هستیم که جوانان و نوجوانانی مثل امیرسعید در مکتبش تربیت و پرورش پیدا کردند. پسرم عاشق ولایت فقیه بود. پیکرش در حالی تفحص شد که عکس امام خمینی(ره) روی سینه‌اش بود. همیشه عکس امام را روی لباس رزمش می‌چسباند. فقط شکر خدا که تا این لحظه ولایتی هستم و همسر و فرزندانم مدافع ولایت هستند. من از امام زمان (عج) می‌خواهم با ولایت ما را از دنیا ببرد.
 

از لحظه دیدار برایمان بگویید.
دوست داشتم پسرم آخرین شهید گمنام و مفقودالجسدی باشد که به خانه‌اش باز می‌گردد اما خواست خدا بر این شد و امیرسعیدم بازگشت. این مشیت الهی است. اولین چیزی که به شهیدم گفتم این بود که پسرم دعا کن که ما هم شهید شویم و شهادت در خانه ما موروثی شود.
من وارد اتاقی شدم که پیکر امیرسعید بود. برای لحظاتی ابتدای ورودم به اتاق ایستادم و به پیکرش خیره شدم و قد و بالایش را بر انداز کردم. فقط نگاه می‌کردم و بعد قدم به قدم به سمتش رفتم. پدرش خم شد و پیکر را بوسید. من هم بوییدم و او را بوسیدم. دیدارمان بعد از 34سال تازه شد. اصلاً فکرش را نمی‌کردم سال 62 راهی‌اش کنم و امروز یعنی 34سال بعد به استقبالش بروم. همانجا نشانه‌هایش را برایم آوردند؛ تسبیح و کارت‌شناسایی‌اش را. همه را بوییدم. میان اشک و آه اطرافیان گفتم امیرسعید من یقین داشتم که تو با این سن کم رزمنده خواهی شد. می‌دانستم سرباز امام زمانت خواهی شد. پیکرش را به آغوش کشیدم. سبک بود اما آمد. من از همین جا می‌خواهم به آنهایی که به چشم انتظاری مادران شهدا پایان می‌دهند بگویم که خدا نگهدارشان باشد. به حق زهرا (س) همانطور که دل مادر و پدر شهدا را شاد نگه می‌دارند دل خانواده‌هایشان شاد شود و خدا سلامتی را نصیبشان کند. تمام کسانی که سال‌ها زحمت می‌کشند و از میان تل‌های خاک و از دل گل و لای نشانی از فرزندان شهید این مرز و بوم تفحص می‌آورند را دعا می‌کنم که عاقبت بخیر شوند. از همه آنها سپاسگزارم.
 

و سخن پایانی؟
می‌خواهم از طریق شما از مردم و حضور گرم و صمیمانه شان قدردانی کنم. خانواده من مدیون مردم و مرهون زحمات آنها شدند. همه مراسم و همه برنامه‌ریزی‌ها از معراج شهدا گرفته تا زمان خاکسپاری امیرسعید با شکوه و دقیق انجام شد. ما کنار نشسته بودیم و صحنه‌گردانان اصلی مردم بودند. همه چیز عالی برگزار شد. پیکر امیرسعید درقطعه 26 بهشت زهرا (س) در جوار سید احمد پلارک به خاک سپرده شد.

*روزنامه جوان