خمپاره‌ای وسط سنگرآمد، اما منفجر نشد، لحظه سنگینی بود و نفس‌ها در سینه حبس شده بود و کسی سخنی به زبان نمی‌آورد، هر لحظه ممکن بود خمپاره منفجر شود.جانشین فرمانده اشاره کرد که برو بیرون.

به گزارش مشرق، خاطرات جنگ را باید نسل‌ های بعد از جنگ نیز بخوانند تا متوجه شوند که پدران و برادرانشان برای دفاع از میهن  چه رشادت ها و دلاوری هایی از خود نشان داده اند،‌ در دفاع مقدس بودند کسانی که با سن و سال کم، برای انقلاب و اسلام جانشان را فدا کردند و یا به عنوان رزمنده با تمام وجود از کیان مملکت خود دفاع کردند.

بیشتر بخوانیم:

احتمال شهادت من بیشتر از شماست!

جریمه کشتن 49 نفر چقدر است؟+عکس

یکی از نوجوانانی که برای دفاع از میهنش به میدان جنگ رفت امروز از خاطرات جنگ خود می گوید، سرهنگ «قاسم میراحمدی» در مورد خاطراتش گفت: اولین اعزامم سال 62 بود  که آن موقع 16 سال بیشتر نداشتم و از سوی بسیج محله رفتم،‌ جالب اینجاست که در کودکی سن واقعی من دو سال بزرگتر در شناسنامه  ثبت شده بود. سال 62 از طرف بسیج شهرکرد به جبهه ها اعزام شدم،‌ خانواده ام نیز هیچ مخالفتی با رفتن من نداشتند،‌ برادر بزرگترم زودتر ازمن به عنوان امدادگر وارد جبهه شده بود،‌ من نیز بعد از برادرم به جبهه رفتم و  اولین اعزام به کردستان بود.

حلقه نفت بعثی در محاصره ایران

وقتی تازه وارد بسیج شدم ما را تقسیم کردند و من را به واحد دیده بانی که 40 نفر نیرو داشت دادند، هر بار شبهای‌ عملیات دیده بان ها بخاطر انجام ماموریت هایی که بر عهده آنها بود. به واحد های پیاده، ادوات و یا توپخانه،‌ تقسیم می شدند، به یاد دارم که آموزش ها در تپه‌های «الله اکبر ‌در منطقه جفیر» داده می شد و بعد از آن به عمیات آبی و خاکی خیبر اعزام شدیم  که در در جزیره مجنون‌انجام شد، آنجا بود که هور العظیم ‌و سپس‌ جزیره مجنون شمالی و جنوبی را گرفتیم و گردان ها پس از پیروزی به شرق بصره برای پیشروی بیشتر رفتند، در مرحله اول عملیات قرار بود که رزمندگان به ورودی دروازه های بصره برسند عملیات متوقف شد و فرمانده ها دستور عقب نشینی دادند و برای توضیح این عقب نشینی به ما گفتند که مهم بازپس گیری جزایر بود و به نیروهای خود می گفتند هدف فقط جزایر مجنون است،‌ به این دلیل فرمانده ها بر این جزایر تاکید داشتند که 90 حلقه چاه نفتی عراق در این دو جزیره بود و این جزایر نیز اهمیت استراتژیک داشتند،‌ وقتی وارد این جزایر شدیم عراقی ها پاتک‌های سنگینی می زدند؛ این عمل بعثی ها از 15اسفند ماه شروع شد و تا 29 اسفند سال 62 ادامه داشت؛‌ امام خمینی فرمان داده بودند که‌ جزایر را هرطور که شده نگه دارند،‌ رزمنده های ایرانی‌ از ارتش و بسیج  کنار هم ایستادند و در نهایت توانستد جزایر مجنون را حفظ کنند.

خمپاره ای که با امداد های غیبی عمل نکرد

‌ بعد از عملیات بسیاری از رزمنده ها در سنگرها مشغول استراحت بودند، سنگرهای ساخته شده هم خیلی محکم نبود. نشسته و مشغول صحبت بودیم و هرکسی پیش بینی های خود را نسبت به بعد از عملیات می گفت و گاهی هر کس از آرزوهای خود سخنی به زبان می آورد،‌ در واقع انگار رزمنده ها ترسی در دل نداشتند، درهمان لحظه من در توپخانه بودم،‌ با یکی دیگر از رزمنده ها گرا می دادیم،‌ یکی از دوستان من را صدا زد و خبر داد که یک جمع عراقی در حال آب تنی هستند، دوربین را که نگاه کردم متوجه شدم نزدیک نیروهای ایرانی 60 نفر از بعثی ها در حال شنا کردن هستند و بدون توجه به ما مشغول خوش گذرانی بودند. با خودم گفتم بهترین موقع است برای گرفتن تلفات از عراقی ها، آنها مشغول شنا در دپوی آب پشت سنگرهای خود بودند. سریعا گرا گرفتیم و به توپخانه دادیم که خوشبختانه تلفات زیادی از عراقی‌ها گرفت.

بعد از این حمله بعثی ها آتشبار را شروع کردند که در واقع پاسخ آنها به حمله ما بود،‌ و خیلی سنگین حمله کردند و اینجا بود که ما به همراه دیگر رزمنده ها وارد سنگرها شدیم و برای اینکه جوانترها روحیه داشته باشند مشغول شوخی کردن شدیم ناگهان خمپاره ای آمد وسط سنگر اما منفجر نشد،‌ لحظه سنگینی بود و نفس ها در سینه حبس شده بود و کسی سخنی به زبان نمی آورد،‌ هر لحظه نزدیک بود منفجر شود در همین میان  آقای «زمانیان»  که جانشین فرمانده بود خیلی آرام به من که جلو سنگر نشسته بودم اشاره کرد که برو بیرون، بچه ها خیلی آرام و بدون کوچکترین حرکتی که باعث منفجر شدن خمپاره شود از سنگر خارج شدند و از آن به بعد با گفتن این خاطره همه  اسم آن را گذاشته ایم امداد غیبی به گردان که باعث زنده ماندن ما شد.

همه جا خبر از شهادت من بود

29 اسفند دقیقا شب عید نوروز در عملیات خیبر شایعه شده بود که من شهید یا اسیر شده ام و به گوش برادرم که در اهواز خدمت می کرد رسیده بود، او خیلی ناراحت شده بود و نمی دانست این خبر را چگونه به مادرم بگوید، این خبر که شایعه شده بود کم کم به گوش فرمانده ما هم رسید و از من درخواست کرد که به عقب برگردم، در همین حال عراقی ها پاتک های سنگین می زدند،‌ دلم رضایت نمی داد به عقب برگردم ولی باید برمی گشتم تا نشانه ای از خودم به خانواده نشان دهم برای همین تصمیم به بازگشت گرفتم اما نکته اصلی این بود که فرمانده به من گفته بود از کانال برگردم نه جاده، در واقع دو راه وجود داشت برای بازگشت به عقب یکی کانال و دیگری جاده اصلی که شمال رو به جنوب متصل می کرد ولی بعثی ها مرتب جاده را مورد هدف قرار می داد، تصمیم گرفتم از کانال عقب برگردم اما داخل کانال پر بود از جنازه های عراقی که همراه خود کلی وسایل مانند ساعت و دستبند و... داشتند؛ وقتی از میان آنها می گذشتم با خودم می گفتم آنها که مرده اند پس چرا چیزی به عنوان غنیمت با خودم نبرم؟ چون به ساعت علاقه زیادی داشتم،‌ خم شدم تا از مچ دست یکی از این جنازها ساعت را باز کنم اما ناگهان به خودم آمدم و گفتم اگر شهید شوم می شوم شهید راه ساعت نه خدا! و بهتر است چیزی بر ندارم.

هدیه امام خمینی(ره) به من

 شروع کردم به دویدن حدود 5 کیلومتر به عقب برگشته بودم، وقتی رسیدم  به سنگر خودم را عین جنازه پرتاب کردم داخل سنگر و دیدم دیگر رزمنده ها وقتی من را دیدند شوکه شدند، یکی برایم آب آورد دیگری دستمال خیسی به صورتم کشید و در همانجا به من اجازه استراحت دادند. بعد از صرف ناهار، خواندن نماز استراحت تصمیم گرفتم به عقب رفتن ادامه بدهم و به اهواز پیش برادرم بروم، موقع رفتن رزمندگان یک کیفی به من هدیه دادن وقتی پرسیدم این چیست؟ در پاسخ گفتند: هدایایی است که از طرف امام(ره) به رزمندگان داده شده. وقتی داخلش را دیدم بسیار خوشحال شدم، شامل یک ده تومانی خشک با امضا امام خمینی(ره)،‌ یک ساعت مچی، یک قبله نما و چراغ قوه، با اتفاقاتی که برای من افتاده بود و ساعتی که هدیه گرفتم پیش خودم گفتم کاش از خداوند چیز دیگری می خواستم.(باخنده)

یک لحظه تا شهادت

 مابقی رزمندگان هنگام خداحافظی به من گفتند که وسایل آنها را به اهواز ببرم،‌ همه آنها را گذاشتم داخل یک کیسه  و رفتم به جاده اصلی ‌چند دقیقه ایستاده بودم که ناگهان  فرمانده سنگر دیدبانی که پیششان بودم من را صدا زد و گفت: بیا پیش من بیا کارت دارم،‌ کیسه را کنار جاده گذاشتم با این خیال که اگر ماشینی رد شد کیسه را ببیند و منتظرم بماند، به داخل سنگر رفتم و همچنان صدای برخورد خمپاره با اطراف سنگر به گوش می رسید بعد از چند دقیقه صدایی نیامد وقتی به سراغ گونی رفتم دیدم وقتی برگشتم دیدم کیسه نیست به رزمنده ای که با من آمده بود برای بدرقه من گفتم" حاج نظری تحویل بگیر گونی را بردند"  وقتی اطراف را جست و جو کردیم متوجه شدیم که گوله خمپاره به گونی خورده و آثاری از اجناس داخلش باقی نمانده بود و چاله ای درست کرد بود، وقتی این صحنه را دیدم با خودم گفتم مصلحت نیست من شهید بشوم.

 فعالیت پس از جنگ

بعد از جنگ تصمیم گرفتم به کشور خدمت کنم و استخدام سپاه شدم،‌ و در حال حاضر در قرارگاه خاتم مشغول خدمت هستم و به نظرم نباید ارتباط همسنگران دفاع مقدس با ارگان های انقلابی قطع شود، ایمانی که بین نیروهای مسلح وجود دارد بسیار مقدس و پاک است و باید گفت این تعامل باید ادامه یابد.

منبع: دفاع پرس