وقتی بچه ها از چگونگی تصادف و جزئیات ماجرا پرسیدند و من اظهار بی اطلاعی کردم، همان مسئله شیشه را پیش کشیدند و گفتند: «راستش را بگو؛ چی خورده بودی که گرم شدی و هیچ چیز نفهمیدی!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - پدر و مادر و برخی بستگانم از همان آغاز کودکی، طلبگی را در طالع من می دیدند. به من یاد داده بودند وقتی کسی از نامم می پرسد بگویم: «آیت الله حاج سیخ محمدحسن یوسفیان سنگسری»

این بخشی از کتاب «باریک الله شیخ حسن!» است که از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده. این کتاب، حاوی خاطرات خودنوشت حسن یوسفیان از مقاطع حضورش در جنگ تحمیلی است.

فصل های کتاب بر اساس عملیات هایی که نویسنده در آن شرکت کرده، انتخاب شده و در انتهای کتاب نیز، تصاویری از نویسنده و برخی از افراد نام برده شده در کتاب، درج شده است.

این کتاب بر اساس برخی یادداشت های نویسنده که در زمان جنگ آن ها را نوشته، تدوین شده است.

چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:

«عزیز جعفری» چرا به دنبال آهن قراضه می‌گردد؟ + عکس

همسران پاسداران لباس‌ مُد نپوشند!

۴تن ماهی یخ‌زده روی دست مسئول ستاد امداد + عکس

هنرمند: از نظر روحی به‌هم ریختیم

پاسداری که مجبور شد به یک بسیجی دروغ بگوید + عکس

کتاب «باریک الله شیخ حسن!» با قیمت ۴۰۰۰۰ تومان در اختیار مخاطبان است.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب است؛

پرواز با موتورسیکلت!

اوایل بهمن ماه به همراه رضا شجاعیان و تعدادی دیگر از بچه های واحد به مرخصی رفتم و اواسط بهمن مجددا به منطقه برگشتم. در همین ایام، یکی از مراحل تکمیلی عملیات کربلای پنج آغاز شد. خبرهای پراکنده حاکی از آن بود که این مرحله از عملیات با موفقیتی کامل همراه نبوده است. هر بار، پس از پیشروی نیروهای ما، دشمن با توجه به مساعد بودن زمین منطقه برای مانور تانکها، با پاتکهای سنگین بچه ها را به مواضع اولیه برمی گرداند.

تیپ ما هنوز در این مرحله از عملیات شرکت نکرده بود؛ اما تعدادی از بچه های واحد در سنگری در خط مقدم، به عنوان مقر تاکتیکی، حضور داشتند و به نوبت تعویض می شدند.

روز اول اسفند، هنگام غروب، با چند نفر دیگر از بچه ها به سنگر یادشده رفتیم. قرار بود همان شب مرحله ای دیگر از عملیات کربلای پنج آغاز شود. یکی از وظایف ما آن بود که پس از اجرای این مرحله از عملیات، با موتورسیکلت واحد، از نوع هندا دویست و پنجاه به مناطق تازه آزادشده برویم و با شناسایی اوضاع منطقه برای ادامه عملیات آماده شویم. به محض ورود، اولین خبری که شنیدیم درباره مجروحیت شدید رضا شجاعیان در اثر اصابت ترکش بود. (او بعدها شهید شد) خبر دوم آن بود که، برای اجرای مأموریت روز بعد، باید کسانی موتورسیکلت را به سنگر پشت دژ ببرند و باکش را از بنزین پر کنند. این کار بر عهده من و عبدالرضا محمدیان گذاشته شد.

راندن موتور بر عهده آقای محمدیان بود و من صرفا او را همراهی می کردم تا تنها نباشد. در واقع، اصلا رانندگی بلد نبودم. پس از عبور از مسیری ده دوازده کیلومتری که به مقتضای مناطق عملیاتی، جاده ای بود پر از چاله چوله و گاه پوشیده از گل و لای به مقر پشت دژ رسیدیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و پس از پر کردن باک به طرف خط مقدم به راه افتادیم.

در آن شب ظلمانی که نه ماه در آسمان بود و به نور چراغی از جایی سوسو می زد، مجبور بودیم با چراغ خاموش حرکت کنیم! من با یک چراغ قوه کوچک - که به دلیل قطر کوچکش به «مدادی» معروف بود - اندکی مسیر پیش رو را برای محمدیان روشن می کردم. با همین وضعیت، از «پل نو» و محدوده شهرک ولی عصر(عج) گذشتیم و در جاده شلمچه به مسیر ادامه دادیم. ناگهان احساس عجیبی به من دست داد. نمی دانستم خوابم یا بیدار بهتر بگویم: فقط می دانستم که من هستم و دیگر هیچ. همه جا تاریک بود و کسی را اطرافم نمی دیدم.

کم کم فهمیدم بدنی دارم و در جایی دراز کشیده ام. خواستم بلند شوم که دستی روی سینه ام آمد و صدایی شنیدم: بخواب برادر؛ الان می رسیم.

پرسیدم: «من کجا هستم؟» صاحب صدا، که اکنون او را می دیدم، پاسخ داد: «با موتور تصادف کرده بودید. داریم شما را به اورژانس می بریم.» به فکر فرورفتم: من کجا سوار موتور شده بودم؟ کی و با چه چیزی تصادف کردم؟ به تدریج برخی از مطالب را به یاد آوردم؛ اما جزئیات مربوط به زمان و مکان تصادف و اینکه مثلا با چه چیزی برخورد کردیم هیچگاه برایم روشن نشد و در اورژانس صحرایی لشکر سی و دو انصارالحسین، به مداوای ما پرداختند.

جراحت من شدید نبود؛ فقط در ناحیه ابرو زخم کوچکی به وجود آمده بود که احتیاج به پانسمان نیز نداشت. شاید به یمن وجود کلاه آهنی بود که آسیب زیادی ندیده بودم. احوال آقای محمدیان را پرسیدم. گفتند: «روی صورتش از بالا تا پایین خراش بزرگی ایجادشده.» نه دردی داشتم و نه مشکل دیگری احساس می کردم؛ اما برای معاینه دقیق تر و گرفتن عکس از ناحیه سر و صورت مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز فرستادند.

آنجا معلوم شد وضعیتم عادی است. با این حال، پزشک بیمارستان می خواست چند روز مرخصی استعلاجی برایم بنویسد. قبول نکردم و به مقرمان در خرمشهر برگشتم. بچه های واحد، با مراجعه به اورژانس صحرایی، از خبر تصادف مطلع شده بودند. البته شب تا صبح کسی پیگیر وضعیت ما نبوده است. بچه های خط فکر می کرده اند ما با صلاحدید مسئولان واحد در سنگر خوابیده ایم. متقابلا تصور دسته دوم این بوده که ما به خط برگشته ایم. وقتی بچه ها از چگونگی تصادف و جزئیات ماجرا پرسیدند و من اظهار بی اطلاعی کردم، همان مسئله شیشه را پیش کشیدند و گفتند: «راستش را بگو؛ چی خورده بودی که گرم شدی و هیچ چیز نفهمیدی!»