خلبان های ما نفتکش شما را، پالایشگاه شما را، پادگان شما را، هواپیمای شما را می زنند، ولی نمی آید بمبش را سرزن و بچه ی شما خالی کند. تو خجالت نمی کشی؟ ببین چند نفر را کُشتی!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «من و عباس بابایی» از جدیدترین منشورات نشر یازهرا(س) است که مدیر این انتشارات، علی اکبری مزدآبادی، تدوین آن را برعهده داشته است.

حتما تا به حال مجموعه «یاران ناب» که کتاب هایی با تصاویر رنگی و خاطرات ناب از فرماندهان شهید جنگ تحمیلی است را دیده اید. این مجموعه از جمله کتاب های پرفروش نشر یازهرا(س) است. اکبری در حال تدوین یکی از کتاب های این مجموعه با محوریت شخصیت شهید عباس بابایی با نام «لبیک در آسمان» بوده که با یکی از همرزمان این شهید با نام «حسن دوشن» آشنا می شود. در حین گفتگو با این همرزم، متوجه می شود خاطرات ناب او را می شود در کتابی مستقل، آماده و منتشر کند. نام این کتاب را هم محمدعلی صمدی به عنوان بازبین نهایی کتاب، در همان اولین جلسه گفتگو، پیشنهاد می کند.

آشنایی «حسن دوشن» با عباس بابایی به قبل از انقلاب بر می گردد و تا پایان عمر زمینی او ادامه می یابد. علی اکبری مزدآبادی در این کتاب، ۹۶ خاطره از دوشن را تدوین کرده و به همراه ۷ پیوست و تعدادی تصاویر رنگی در انتهای کتاب، منتشر کرده است.

معرفی این کتاب ها را هم ببینیم:

«شیخ حسن» چه خورده بود که هیچ نفهمید؟

جر و بحث با داعشی‌ها بر سر ترامادول

همسران پاسداران لباس‌ مُد نپوشند!

«عزیز جعفری» چرا به دنبال آهن قراضه می‌گردد؟ + عکس

از جمله ویژگی های دیگر این کتاب، قیمت مناسب آن است. این کتاب ۳۱۲ صفحه ای را می توان فقط با پرداخت ۲۰۰۰۰تومان خریداری کرد. توجه به بضاعت اندک مخاطبان اینگونه کتاب ها و رعایت حال عموم کتابخوانان، از جمله ویژگی های انتشارات یازهرا(س) است.

آنچه در ادامه می خوانید، دو خاطره کوتاه از این کتاب است:

اوج مظلومیت

بعد از این که عباس سرتیپی گرفت، یک عده ناراحت شدند. بعضی ها از عباس قدیمی تر بودند، بعضی هم فکر می کردند عباس خودشیرینی کرده که به او درجه دادند. جناب (...) معاون (...) نیروی هوایی ناراحت شده و بگویی نگویی قهر کرده بود. عباس می خواست از او عذرخواهی کند و بخواهد که به خاطر خدا برگردد و پرواز کند، بمب بریزد و بجنگد.

شبی با پاترول رفتیم دم منزل جناب (...). من در ماشین توی تاریکی نشستم. عباس رفت در زد. جناب (...) در خانه را باز کرد، آمد بیرون. عباس سلام و علیک کرد و گفت: «جناب (...)، این درجه ای که امروز به من دادن، به خدا حق من نبوده است، می دانم شما بیشتر از من زحمت کشیدید. شما بیشتر از من خاک جبهه رو خوردید. حق شما بود. ایشالا که شما ما رو می بخشید.»

جناب (...) بدون اینکه حرفی بزند، عباس را هل داد، یک لگد هم به او زد، طوری که نزدیک بود بخورد زمین. من پریدم پایین، عباس دوید جلویم را گرفت. خدا گواه است اگر عباس مانعم نمیشد، می زدمش. خون خونم را می خورد. اصلا حالیام نبود. اسلحه هم داشتم، قشنگ می توانستم بزنم توی سرش، بکشمش. عباس جلوی من را گرفت، انداخت توی ماشین، سوار شدیم آمدیم. گفت: «سزای اینا رو خدا میدهد، تو چه کار به ما داری آخه برادر من؟ وقتی دیدی من حرف نزدم، تو اصلا کاری به این کارا نداشته باش. توهم به نظامی هستی، روی آینده ات خطر نکن.» گفتم: «آینده ی من به جهنم! حق نداشت با تو این کارو بکنه!» |
نمی دانم ماجرای آن شب را چه کسی به صراف، رئیس اطلاعات نیروی هوایی گزارش کرده بود. بعد که او را دیدم، به من گفت: «شبی که عباس درجه گرفته بود و می دونی ؟» گفتم: «آره.» گفت: «تو از کجا میدونی؟» گفتم: «من اون جا بودم.» گفت: «تو اونجا بودی؟ پس چرا کاری نکردی؟» گفتم: «عباس نذاشت. عباس نذاشت. من می زدم، با تیر می زدمش. زورم نمی رسید، ولی با تیر میزدمش.»

خدا شاهد است، اگر خود عباس اراده میکرد، یا به محسن رضایی، به رحیم صفوی ، به رفقای سپاهی اش می گفت، خدا گواه است جناب (...) را کت بسته برمی داشتند، می بردند آن جا که عرب نی انداخت. این قدر عباس را دوست داشتند؛ ولی عباس زبانش را بست و به خاطر خدا و به خاطر اسلام چیزی به کسی نگفت. صراف هم نمی دانم چه طور فهمید. چون اطلاعاتی بود. شاید هم خود جناب (...) برایش تعریف کرده بود. عباس که چیزی بروز نمی داد.

*با صلاحدید نگارنده، نام شخص مخدوش شده است.

کلت را بده خودم را بکشم!

بچه های پدافند یک هواپیمای عراقی را نزدیک مرز زدند و خلبانش را اسیر کردند. همان روز شهر قم بمباران سختی شد و تعداد زیادی شهید شدند. خلبان در اعترافاتش مقر آمده بود که بمباران قم، کار او بوده است.

عباس می گفت من به بچه های سپاه طرح دادم، گفتم: «این خلبان را ببرید همان جایی که بمباران کرده ، نشانش دهید.» آنها این کار را کرده بودند. رحیم صفوی برای عباس تعریف کرده بود که: بچه های ما خلبان را سوار ماشین کردند، بردند قم، محلی که بمب هایش را ریخته بود. به او گفته بودند: «تو که فکر می کنی انقدر شجاعی و مردانگی داری، بفرما، ببین چه کار کردی! تو داری توی عراق زندگی می کنی. آیا خلبان های ما یک دفعه آمدند شهر تو را بزنند؟ آمدند در دهات تو بمب بیاندازند؟ خودت هم میدانی می توانند، ولی نمی زنند. خلبان های ما نفتکش شما را، پالایشگاه شما را، پادگان شما را، هواپیمای شما را می زنند، ولی نمی آید بمبش را سرزن و بچه ی شما خالی کند. تو خجالت نمی کشی؟ ببین چند نفر را کشتی! چقدر نفر را بیچاره کردی!» می گفت: «خلبان وقتی برخورد ما را دید، این که به خاطر فاجعه ای که به بار آورده، نکشتیمش، برگشت گفت:
«میشه اون کلتتو به من بدی، من بزنم خودمو بکشم! من نمی دونستم این کارا رو کردم !»

آن خلبان نهایت همکاری را با ما کرد. شده بود مرید بچه های سپاه. همه ی راه های ورود هواپیماهای عراقی را گفت و کمک فراوانی به ما کرد.