کد خبر 930451
تاریخ انتشار: ۱ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۵:۱۲

به گزارش مشرق، حمید داود آبادی نویسنده دفاع مقدس با انتشار تصاویری از شهید بهروز مرادی در اینستاگرام نوشت:

بچه بسیجی‌های خرمشهر
یادداشتهای بهروز مرادی-بخش اول

بسمه تعالی
آنچه که می‌نویسم وشمامی‌شنوید ادراکاتی است که دراثر مجاورت وزندگی بابعضی انسان‌هائی بدست آمده که امروز درجمع مانیستند وکبوتران خونین‌بالی رامانندکه ازبام هستی سر به آسمان در بینهایت درپروازند.

روزهای اولی که توی کوچه پس‌کوچه‌ها به بازیگوشی وعلافی عمر می‌گذراندند، بجزمزاحمت وشکستن شیشه در وهمسایه، و یااحیاناً درشب دهه عاشوراچسباندن چسب روی زنگ منزل یهودی‌ها ویامسیحی‌ها، ازجمله افتخاراتی بودکه به آن می‌نازیدند وعقیده داشتندکه باید تاصبح عاشورا بیدارماند.

هنگام سحرجگرآبپزشده گوسفندان قربانی راازدست آشپزمسجد محل قاپ زده و باولع نوش‌جان میکردند یااحیاناً خبرکردن احمد ومحسن وتقی و…به‌سرکردن عبای زنانه درمجلس عزاداری زنهای محل خودرا قاطی نموده ویک چائی داغ بالامی‌کشیدند.

وصبح عاشوراهم که میشد میرفتنددنبال دسته زنجیرزنهای فلان تکیه وتانزدیکیهای ظهر، بومی‌کشیدند که کجا ناهارامام حسین میدهند.وغروب هم بی‌حال، بی‌رمق، زهوار دررفته، برمی‌گشتندبه خانه‌هایشان ومثل لش ولومی‌شدند توی اتاق، درحالیکه کف پاهایشان یک‌من کثافت پینه بسته بود.

این همه آن چیزی بودکه ازعاشورا وامام حسین توی مخ بچه‌های کوچک محل رفته بود.کم‌کم اینهابزرگ شدند، ودرسنین نوجوانی پابه‌رکاب انقلاب.توی مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن وحدیث تشکیل دادند، وبچه‌های کوچولوی محل راجمع کرده بودند، تاازاین کلاسهااستفاده کنند.ولی عموعلی خادم مسجد زیرلب قرمی‌زد.که این دیگه چه وضعیه، مگه مسجد جای بچه کوچیکاس، بریدبیرون بریدگم شید.بچه‌های کوچک لج‌بازی می‌کردند، عموعلی هم عصبانی می‌شد. چوب رابرمیداشت ودنبال آنها دادوبیداد می‌کرد.دِ برید تخم‌سگهای مردم‌آزار.

محمود، سیدابراهیم، منصور، جمشید، تقی وبچه‌های دیگرریش‌سفیدی می‌کردند، تاعموعلی راراضی کنند، ولی عموعلی سماجت می‌کرد وپادریک کفش که: نه مسجد جای بچه کوچیکا نیست.اماهرطوری بود کم‌کم سدِّعموعلی هم شکست وبااجازه بانیان مسجدقرارشدکه درهفته چندجلسه منظم توی مسجدتشکیل بشه.وبچه‌های محل دراین جلسات شرکت کنند.درخلال این مدت منصور وجمشید به اتفاق چندتای دیگه میرفتندتوی نخلستانهای اطراف شلمچه وپل نو.تاوضع فقرای روستاهاراازنزدیک بررسی کنند واحیاناً کمکی.

ومحمودهم داخل مسجدباچندتای دیگه کار فکری وفرهنگی می‌کردند.

اما از چیزهای خیلی جالب این بودکه این بچه‌ها بی‌سروصدا کمکهای جنسی راازاین وآن توی طبقه بالاخانه مسجدجمع می‌کردند وشبها تادیروقت می‌بردند بین مستمندان، میان روستاهای پرازنخل لب مرز تقسیم می‌کردندبدون اینکه کسی بویی ببرد

حمید داود آبادی بخش دوم این مطلب را در پستی دیگر منتشر کرد که در ادامه میآید:

بخش دوم

وقتی جنگ شروع شد، هنوز چندمدتی از ثبت‌نام اینها توی بسیج نگذشته بود.درخلال درگیری‌های اولین روزهای جنگ، مثل بقیه مردم، دست به اسلحه شدند.و هسته‌های مقاومت داخل مساجدبوجود آمد.از بچه‌های کوچک داخل مسجد بعضی‌ها ماندند وبعضی‌ها رفتند.

عراقی‌ها شهررا یک‌پارچه زیرآتش گرفته بودند وصدای انفجار، بوی باروت ودود، عرصه را برهمه تنگ کرده بود.شهدارا توی گورستان جنت‌آباد، کنارهم ردیف کرده بودند، وبدون غسل درشرائط دشوار به‌خاک می‌سپردند.

شهر محاصره شده بود، ولحظات طاقت‌فرسا ودشواری برهمه میگذشت ودراین میان اندک کسانی که تا آخرین لحظات مانده بودند، یکی بعدازدیگری درجنگ وگریزهای کوچه پس‌کوچه‌های شهر، درخون خود می‌غلطیدند.

جمشید توی یک راه‌پله، شهید شد.

سیدابراهیم هم یک کوچه آنطرف‌تر.

اکبر موقعی که داشت لب شط غسل‌شهادت می‌کرد شهیدشد.

محمود مسئول کارهای فرهنگی مسجد، درکنار سامی، سریک کوچه نزدیک مدرسه پشت گلفروشی باهم شهیدشدند.و تعدادی ازبچه‌های فضول آنروزها ومردان بزرگ و حماسه‌ساز امروز، درلابلای آجرپاره‌های شهر مدفون شدند.
جنازه حسین وشبیر روی‌هم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد، که هردورا دریک قبر جادادند، وجنازه محمودرضا هم لابلای نخلستانهای نزدیک دبیرستان دورقی پیداشد، درحالی که یک لنگه کفش او کمی آنطرف‌تر پرت شده بود، وساعت مچی‌اش هم لابلای شاخ و برگها ازکار افتاده بود.

اینهاکه نوشته‌ام گذری کوتاه بود خلاصه‌وار درمورد شهدائی که اکنون درجمع ما نیستند، ودنیا راگذاشته‌اند برای اهلش.تا زنده بودند و درعالم کودکی کارشان اذیت کردن وچوب توی سوراخ مورچه‌ها کردن بود، ووقتی بزرگ شدند، هنوز دراوان نوجوانی که چون شمع بپای انقلاب‌اسلامی آب شدند.

وحالا تصاویر چهره‌های نورانی و دوست‌داشتنی آنها زینت‌بخش نمازخانه سپاه شده.

بهروز مرادی
۷/۱۰/۶۳
خرمشهر

سال ۶۷ باتهاجم مجدددشمن واشغال بخشی ازخاک ایران‌اسلامی، بهروز دوباره عازم میادین نبردشد. او درجبهه شلمچه بایک قبضه آرپی‌جی۷ به همراه دیگردوستانش به شکار تانک‌های دشمن رفت و به‌گفته همرزمانش، موفق شده بود۸ تانک دشمن راهدف قراردهد.

بهروز آن‌قدر گلوله آرپی‌جی شلیک کرده بودکه ازگوش‌هایش خون جاری بود ولی لحظه‌ای استراحت رانمی‌پذیرفت.

سرانجام روزچهارشنبه۴تیر ۱۳۶۷ هنرمندجوان خرمشهری، نقاش، عکاس، خبرنگار، نویسنده، سخنران، بهروز مرادی فرزندشهید"قربانعلی مرادی"، برادرشهید"فرزاد مرادی"، هدف تیردشمن قرارگرفت و به پدروبرادر شهیدش پیوست وپیکرش درگل‌زار شهدای زادگاهش خرمشهر آرام گرفت.