به دوستان گفتم بیایید شعار «شهر گرسنه را نجات دهید!» را اجرا کنیم و تلاش کنیم از هر راهی که شده برای مردم غذا تهیه کنیم.

سرویس سیاست مشرق - خون دلی که لعل شد ترجمه فارسی خاطراتی است که آیت‌الله خامنه‌ای به زبان عربی از دوران جوانی و سال‌های مبارزه و زندان خود در دوران تبعید روایت کرده‌اند. در سلسله گزارش پیش رو هر روز برشی از کتاب خون دلی که لعل شد که حاوی خاطره‌ای جذاب از دوران‌های زندگی رهبر فرزانه انقلاب است برای مخاطبان منتشر می‌کنیم.

***

قسمت قبلی خاطرات رهبرانقلاب را از اینجا بخوانید

گریه آیت‌الله خامنه‌ای برای کودکی که در سیل جان باخته بود

متن زیر روایتی است از خاطره رهبرانقلاب درباره سیل ایرانشهر در سال ۱۳۵۷ هنگامی که ایشان در آن منطقه تبعید بودند.‌

به شهر برگشتیم و در کمیته نجات امدادی که تشکیل داده بودیم. مستقر شدیم. خبر دادند که هشتاد درصد خانه‌های شهر ویران شده و تمام خانه‌هایی را هم که ویران نشده آب فراگرفته است. بیشتر خانه‌های ایرانشهر یک طبقه است.

ناگهان به ذهنم رسید که مردم شهر از دیروز ظهر تا کنون غذایی نخورده‌اند و گرسنه‌اند. نانواها به علت سیل، نانوایی‌های را بسته بودند آب هم وارد مغازه‌ها شده بود وهم وارد انبارها و رفع این مشکل چند روزی طول می‌کشید بنابر این گرسنگی شهر را تهدید می‌کرد به دوستان گفتم بیایید شعار «شهر گرسنه را نجات دهید!» را اجرا کنیم و تلاش کنیم از هر راهی که شده برای مردم غذا تهیه کنیم.

دیدم مردم سرگردان و مبهوت در راه‌ها را کنده‌اند و حادثه آنها را از گرسنگی غافل کرده در کنار راه یک دکان بقالی را دیدم که چون از سطح زمین بلندتر بود. از آب‌گرفتگی نجات یافته بود.

صاحب مغازه جلوی در مغازه ایستاده بود. به چپ و راست نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه باید بکند. نزد او رفتم و گفتم: در دکان شما چیزی که مردم بتوانند بخورند، یافت می‌شود؟ گفت: فقط بیسکویت گفتم: هر چه داری بده همه کارتن‌های بیسکویتش را خریدم که البته زیاد هم نبود و همانجا میان مردم آواره توزیع کردم این فقط یک اقدام مسکن و موضعی بود و علاج یک شهر گرسنه را نمی‌کرد.

به اداره پست رفتم و به آقای کفعمی در زاهدان عالم بزرگ معروف استان سیستان و بلوچستان که قبلاً ذکرش رفت تلفن زدم و درباره ابعاد فاجعه با او صحبت کردم و گفتم: ما به نان و خرما و اگر بشود پنیر نیز هر چه زودتر و به هر اندازه که بتوانید نیاز داریم از او خواستم با آقای صدوقی در یزد و با مشهد و تهران نیز تماس بگیرد و به همه اطلاع دهد که ما به غذا نیاز داریم چند بار با صدای بلند تکرار کردم به همه بگویید من با بی‌صبری منتظر نان و خرمایم.

وقتی گوشی تلفن را گذاشتم دیدم مردم پشت سر من با شگفتی به التماس و اهتمام شدید من گوش می‌دادند و با حالت ستایش و تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند طبیعی بود که خبر این اقدام من ظرف کمتر از یک ساعت در شهر پخش شود.

اهالی شهر به تلاش‌های من دل سپردند زیرا از ناتوانی علمایشان و نیز ناتوانی مقامات رسمی در امدادرسانی فوری مطلع بودند. علما قدرت نداشتند و مقامات رسمی هم اهمیتی نمی‌دادند و بلکه عاجز از آن بودند.

به مسجد آل‌الرسول رفتم تا آنجا را آماده کنم که مرکز امدادرسانی باشد. همه نگاه‌ها به مسجد دوخته شد دو سه ساعت بیشتر طول نکشید که یک کامیون بزرگ پر از نان و خرما و هندوانه و پنیر رسید. بلندگوی مسجد را با تلاوت قران باز کردیم و بعد اعلام کردیم که مسجد آل‌الرسول مرکز کمک به مردم و رساندن غذا برای نجات مردم است.

به برادرانم گفتم: به هر کس که می‌آید غذا بدهید اگر گفت کم است بیشتر بدهید اگر دوباره هم آمد به او بدهید و نگویید قبلاً گرفته‌ای باید بدین وسیله نگذاریم مردم حریص شوند. البته مطمئن بودم که برادران سایر شهرها نیز به ما کمک خواهند رساند و این چنین ما کار امدادرسانی را آغاز کردیم.

من خودم میان برادران به دقت تقسیم کار کردم. یک تشکیلات جدی شکل گرفت. و من از تجربه سابق خود در زلزله فردوس در سال ۱۳۴۷ استفاده کردم در شهریور آن سال در فردوس و اطراف آن زلزله نسبتاً شدیدی اتفاق افتاده من و گروهی از برادران برای کمک‌رسانی به آنجا رفتیم و بیش از دو ماه ماندیم و طی آن تجربیات ارزشمندی در زمینه کمک به مردم و نیز بسیج نیروهای مردمی به دست آوردیم.

من از آن ایام خاطرات جالبی دارم. در هر حال، کار ما در ایرانشهر پنجاه روز ادامه یافت. به دیدار مردم در خانه‌ها و آلونک‌ها و چادرها می‌رفتیم. تعداد افراد خانواده‌ها را آمار گرفتیم. گاهی ارقامی که به ما داده می‌شد دقیق نبود ولی حمل بر صحت می‌کردیم و بررسی مجدد نمی‌کردیم ما به اعماق احساسات و عواطف مردم نفوذ کرده بودیم.

توزیع را بر اساس آمارهایی که نوشته بودیم قرار دادیم. برگه‌هایی برای کوپن خواربار تهیه کردیم و هر خانواده طبق برگه کوپن سهمیه دریافت می‌کرد در این مدت علاوه بر مواد غذایی که گاه به گاه توزیع می‌شد تعداد بسیاری چراغ، پتو، ظرف، فرش و زیرانداز و سایر لوازم ساده زندگی توزیع کردیم کسانی بودند که کوپن تقلبی درست می‌کردند و امضای مرا روی آن جعل می‌کردند ولی امضای من با آنکه ظاهراً ساده بود اما رمزی داشت که خود من از آن آگاه بودم. من متوجه جعل می‌شدم اما به روی آنها نمی‌آوردم.

در آن روزهای امدادرسانی آقای حجتی از سنندج به ایرانشهر آمد او در سنندج بیمار شده بود و مرخصی گرفته بود تا به کرمان برود آنها هم به او اجازه داده بودند او از کرمان برای دیدن ما به ایرانشهر آمد آمدنش فرصتی برای تجدید دیدار بود با هم شب را تا صبح بیدار ماندیم صبح از او دعوت کردم تا به شهر برویم و با ماشین من در شهر بگردیم خودم پشت فرمان نشستم و او کنار من نشست وقتی دید مردم از زن و مرد و کودک موقعی که اتومبیل ما را می‌بینند برای ما دست تکان می‌دهند و به ما سلام می‌کنند شگفت‌زده شد با تعجب گفت: به یاد داری در آغاز مردم حتی از سلام دادن به ما دریغ می‌کردند؟ گفتم: بله، به یاد دارم اما وقتی فردی شریک غم و شادی مردم می‌شود این چنین جایگاهی در دل آنها می‌یابد.

در پایان ۵۰ روز امدادرسانی و پس از برطرف کردن آثار سیل تا جایی که می‌توانستیم جشن بزرگی برپا کردیم. و من در آن جشن سخنرانی کردم که هنوز متن صدای ضبط شده سخنرانی و تصاویر جشن موجود است.