به گزارش مشرق، کتاب ۴۲۴ صفحهای «خون دلی که لعل شد» بههمت محمّدعلی آذرشب گردآوری شده است. این کتاب ترجمه فارسی کتاب «إنّ مع الصّبر نصراً» زندگینامه رهبر معظّم انقلاب است که توسط انتشارات انقلاب اسلامی چاپ و روانه بازار نشر شد.
بیشتر بخوانید:
آیتالله خامنهای کدام رُمانهای خارجی را در نوجوانی خواندند؟
روایت تنگدستی شدید رهبر انقلاب در کودکی
کتاب حاضر شامل بیان حکمتها، درسها و عبرتهایی است که بهفراخور بحثها بیان شده و هر کدام از آنها میتواند چراغ راهی برای آشنایی مخاطب کتاب بهویژه جوانان عزیز با فجایع رژیم منحوس پهلوی، و همچنین سختیها، مرارتها و رنجهای مبارزان و در مقابل، پایمردیها، مقاومتها، خلوص و ایمان انقلابیون باشد. بخش ابتدایی این اثر به دوران کودکی و جوانی ایشان اختصاص دارد. بخشهایی از این کتاب را میتوانید در ادامه بخوانید:
امام جماعت مسجد بازار
پدرم، آقا سید جواد خامنهای از یک خانواده علمایی معروف تبریزی بود. ایشان سال ۱۳۱۳ ه ق در نجف به دنیا آمد. پدر ایشان آقا سیّدحسین خامنهای، امام مسجد جامع تبریز بوده است. مایلم اندکی درباره این پدربزرگ آقا سیّدحسین مطالبی بگویم: ایشان بیست سال در نجف درس خوانده بود و از شاگردان فاضل شربیانی و شیخ حسن مامقانی پدر شیخ عبدالله مامقانی محسوب میشد. در سال ۱۳۱۵ ه ق سه سال پس از درگذشت میرزای شیرازی به تبریز بازگشت و در سال ۱۳۲۵ ه ق، یعنی چند ماهی بعد از نهضت مشروطه وفات یافت و در تبریز تشییع شد. سپس جنازه ایشان به نجف منتقل و در قبرستان وادیالسلام دفن گردید. ایشان پدر همسر شیخ محمد خیابانیِ معروف است. بنابراین همسر خیابانی، عمه ما است. پدرم نقل میکرد که پدربزرگمان آقاسید حسین در آغاز شب پس از خوردن شام در حالی که فرزندان سرگرم بازی بودند میخوابید، سپس دو ساعت پیش از سر زدن سپیده صبح، برای عبادت و مطالعه برمیخاست. او از علمای نامدار بود و بسیاری از علمای تبریز نزد ایشان در نجف درس خوانده بودند. ایشان وقتی به تبریز آمد، امام مسجد جامع این شهر که از خانواده معروف «مجتهد» بود، امامت مسجد را به استاد خود آقا سید حسین واگذار کرد.
عموی ما سیّد محمّد خامنهای در نجف به «سیدمحمد پیغمبر» معروف بود و از جهت رفع نیازهای مردم شهرت داشت. ایشان از اطرافیان ویژه آخوند خراسانی و سیدابوالحسن اصفهانی بود. به یاد دارم وقتی در سال ۱۳۳۶ به نجف رفتم، با شیخ حسین آقا فرزند کوچکتر آخوند خراسانی دیدار کردم. ایشان مرا شناخت و خیلی از عمویم تعریف کرد و گفت: من یکی از چهار رکن اداره کارهای عموی شما بودم.
به موضوع پدر بازمیگردم. ایشان به فضل و علم و اجتهاد معروف و نزد علمای بزرگی مانند میرزای نائینی و سیدابوالحسن اصفهانی درس خوانده بود. عفیف و باحیا بود و نسبت به مال و منال، از مناعت طبع برخوردار بود. در میانه بازار مشهد که محل کسبه و تجار و سرمایهداران است، امامت مسجدی را داشت؛ اما چشمی به مال مردم نداشت و چنین چیزهایی را نمیپسندید، یعنی در اوج بلندطبعی میزیست.
***
لهجه نجفی
زادگاه مادرم نجف است. ایشان لهجه عربی داشت. در کودکی، با لهجه عربی نجفی حرف میزده است. با قرآن آشنا بود. قرآن را خوب و با صدایی جالب تلاوت میکرد. در اواخر عمر، صدایش گرفته بود و من صدای خوش او را به یادش میآوردم. بر قرائت کلامالله مجید با قرآن اهدیای پدرش مداومت روزانه داشت. شیوه قرائت ایشان، ما را در آن کم سن و سالی به خود جذب میکرد. پیرامونش گرد میآمدیم و به تلاوتش گوش میکردیم. ایشان هم از فرصت استفاده میکرد، معانی برخی آیات را برای ما به فارسی ترجمه میکرد و داستانهای پیامبران را برایمان بازمیگفت. شیفتگی وافرش به زندگی حضرت موسی (ع) موجب میشد تا داستان زندگی این پیامبر بزرگ را با همه جزئیات برای ما شرح دهد. آنچنان با علاقهمندی درباره حضرت موسی سخن میگفت که شوق شنیدن ماجراهای او را در ما برمیانگیخت.
با دیوان حافظ مأنوس بود و برخی اشعار او را از حفظ داشت و با آن فال میگرفت. کما اینکه با حدیث نیز آشنا بود. حدیثی میگفت و پدر به ایشان اعتراض میکرد که به این حدیث تاکنون برنخورده است، اما ایشان منبع حدیث را برای پدر ذکر میکرد. همچون پدر مناعت طبع داشت. از ناداری خود هرگز با کسی سخنی نمیگفت. همیشه رنج خود را به شیوههای گوناگون پویشده میداشت.
نکات اولیه قرائت قرآن و قواعد زبان عربی را از مادر آموختم؛ کما اینکه روح دلیری و نستوهی را نیز او در من دمید. مادر به خاطر بازداشتهای پیاپی من و حملات ساواک به منزل، رنج بسیار کشید؛ اما در برابر دژخیمان مهاجم، با پایداری و صلابت میایستاد؛ جوابشان را میداد و با آنها مجادله میکرد. او حتی مشوق من در ادامه این راه پردرد سر نیز بود؛ چنان که به موقع بازخواهم گفت.
**
شما دیگر چرا سید؟
تمسخر عمامه و علمای دین در ایران به شیوههای مختلف رایج بود و به صورت یک روحیه عمومی جمعی درآمده بود و همه بخشهای جامعه را در برمیگرفت و حتی من هم از این روحیه در سلامت نماندم.
در محله ما شخص معممی به نام شیخ فائقی بود. او مردی فاضل بود که در مجالس، روضه میخواند. عمامه بزرگی بر سر میگذاشت و محاسنی کمپشت بر چهره داست و الاغی کوچک و تند و تیز سوار میشد. خانهاش در کوچه مجاور کوچه ما بود. او هر روزه سوار بر الاغش از جلوی خانه ما میگذشت و در کوچهها با سرعت حرکت میکرد.
یک روز با دوستانم مشغول بازی والیبال بودم. من به این ورزش بیش از سایر ورزشها پرداختهام. هنگام بازی، عمامه را برمیداشتم و به پوشیدن همان قبا- که آن هم جزو لباسهای طلاب و روحانیون است- اکتفا میکردم. در حین بازی متوجه شدیم که آقای فائقی سوار بر الاغ از دور با سرعت میاید. بچهها با هم قرار گذاشتند او را مسخره کنند. وقتی نزدیک شد، همگی- از جمله خود من! - فریاد زدند: «آشیخ… آشیخ»! این کلمه به تنهایی حرف زشتی نیست، چون مخفف «آقا شیخ» است؛ اما وقتی دستهجمعی با خنده فریاد میشد، نشان از تمسخر داشت.
وقتی به ما نزدیک شد، سر الاغ را به سمت ما برگرداند و با عصبانیت به سمت ما آمد. بچهها گریختند و من بر جا ایستادم. از خر پیاده شد و نزدیک من آمد. هم مرا و هم پدرم را میشناخت و هم میدانست که من معمم هستم. لذا با لبخندی آمیخته به تعجب و گلایه و با نرمی و مهربانی گفت: شما دیگر چرا سید عزیز؟!
**
علاقهمندیهای من
از شش سال تحصیل در حوزه مشهد خاطرات بسیاری دارم که یک مورد آن را ذکر میکنم و آن عبارت بود از شیفتگی شدید من به مطالعه کتابهای داستان و رمانهای مشهور جهانی و ایرانی. شاید من همه داستانهای میشل زواگو را که ۱۰ تاست، خواندهام. داستانهای «الکساندر دوما» ی پذر و پسر را هم خواندهام. همچنین تمامی یا بیشتر داستانهای ایرانی را نیز خواندهام. خواندن این داستانها و رمانها تأثیر محسوسی در ذهن و شیوه نگارش انسان دارد.
سال ۱۳۳۶ چندماه به عراق سفر کردم؛ برخی کتابهایی را هم که به آنها علاقه داشتم، به همراه خود بردم. بعد به کتابخانه شوشتریه نجف اشرف رفتم که اتفاقاً بسیاری از کتابهای عمویم- سیدمحمد- در این کتابخانه هست و موقوفه آنجاست. در آنجا کتابهایی را استنساخ کردم. سپس به همراه خانواده از طریق بصره- به ایران بازگشتیم و از خرمشهر با قطار به تهران آمدیم. در تهران کتابها را به همراه چند شناسنامه گم کردم. همه جا را زیر و رو کردم و هرجایی را گشتم، به انبارهای راهآهن رفتم و مدتها در آنجا جستوجو کردم؛ اما نتیجهای نداشت. پریشان و اندوهگین و افسوسمند به مشهد بازگشتم. دو سال بعد نامهای از یک راننده تاکسی به دستم رسید که نوشته بود: من بستهای را که در اتومبیلم جا مانده بود، پیدا کردم؛ آن را باز کردم، اما هیچ نشانی از صاحبش در آن نیافتم؛ فقط چند کتاب و شناسنامه در آن بود. دیدم صاحب شناسنامه، معمم است؛ لذا از فردی معمم در تهران پرس و جو کردم و او نشانی مسجد مشهد را به من داد. به این ترتیب کتابها به من بازگشت.
**
جواهری شاعر
ادبیات معاصر عرب در مجموع نتوانسته علاقهام را جلب کند؛ چون در قسمتهایی از آن چیزهایی یافتهام که منافی ذائقه عربی و زبان عربی است. بویژه باید از سبک متأثر از سبک و محتوای ادبیات اروپایی یاد کنم، که نه ادبیات عربی است و نه ادبیات اروپایی بلکه چهره مسخ شدهای است که هر طبع سالم و ذوق سلیمی آن را پس میزند. لذا در جستوجوی آن ادبیاتی برآمدم که با زبان عربی لذتبخشی که با آن خو گرفتهام، سازگار بوده و زبان و سبک آن، از اصالت برخوردار باشد.
من آثار نویسندگان و شعرای بزرگ معاصر مصری، شامی و عراقی را خواندهام؛ اما گمشده خود را- از جمله- در سرودههای محمدمهدی جواهری شاعر عراقی، یافتم. جواهری به دلیل پرورش ادبی و دینی اصیل خود در خانواده معروف جواهری و محیط دینی و ادبی نجف، زبان و بیان عربی اصیلی دارد؛ کما اینکه توجه به رنجها و آرزوهای مردم و تأثیرپذیری از آن، از ویژگیهای برجسته شعر اوست. ویژگی دیگرش، مواضع شجاعانه او در مقابله با حاکمان ستمگر است، که به خاطر آن بارها بازداشت و زندانی شد.
وقتی دوست لبنانی ادیب و فاضلم، مرحوم سیدمحمدجواد فضلالله از انقلابیگری و مواضع با صلابت جواهری برایم گفت، به این شاعر بیشتر علاقهمند شدم. او همچنین از قصیدهای که جواهری در برابر مرحوم محمدحسین کاشفالغطاء انشاد کرده بود، برایم گفت؛ که این قصیده، کاشفالغطاء را عمیقاً تکان داد و از بس از آن خوشش آمد، زمام اختیار از کف داد و فریاد کشید: شیخنا! متنبی شاعر سیفالدوله بود و من شاعر سیف الاسلامم! که مقصودش از سیفالاسلام (شمشیر اسلام) همان خود کاشفالغطاء بود.
از شما چه پنهان، من هنگامی که برخی از قصاید جواهری را خواندم، گریستم. قصیده «لالایی گرسنگان» (تنویمة الجیاع) از آن جمله است:
نامی جیاع الشعب نامی
حرستک آلهة الطعام
نامی، فإن لم تشبعی
من یقظة فمن المنام...