گروه فرهنگ و هنر مشرق - «دانیال حقیقی» را اولین بار در غرفه نشر اسم در نمایشگاه کتاب تهران دیدم. پشت میز غرفه ایستاده بود و به نحوی هیجان انگیز با مخاطبان کتابش که داغِ داغ از چاپخانه رسیده بود، صحبت می کرد و حتی درباره بقیه کتاب های روی میز هم حرف هایی برای گفتن داشت. این انرژی و اهتمام باعث شد در همان روزهای نمایشگاه، ازبین گزینه های مختلف و متعدد، خواندن «شکوه مرگبار» (یک فیلم بیولوژیک) را شروع کنم. هر چه پیش رفتم ذهنم بیشتر از پیش، پر می شد از سئوالاتی که درباره این کتاب داشتم. حقیقی در «شکوه مرگبار»، از روشی برای نوشتنش استفاده کرده بود که ضمن شیرین بودن، ذهن مخاطب را با موضوع درگیر می کرد. همین درگیری باعث شد چند روز پیش به دفتر مشرق دعوتش کنم و همه سئولات ذهنم را روی میز مقابلش بریزم. سر وقت آمد و بی کم و کاست به همه آنها پاسخ داد. ماحصلش شد این گفتگو با بیش از ۴۰ سئوال و جواب...
**: به نظرت، این کتاب را کمی زود ننوشته ای؟
*: به نظر من، نه.
**: گمان می کنم از مجموع کتاب هایی که خوانده ای، فیلم هایی که دیده ای و گفتگوهایی که برای این کتاب انجام داده ای، چیزی در ذهنت رسوب کرده که حاصلش، شده این کتاب.
*: اتفاقاً این کتاب حالت بداهه داشته و اینگونه نبوده که برایش برنامه ریزی داشته باشم.
**: به هر حال تحلیل هایی را ارائه می کنی که حاصل دریافت های قبلی ات است.
*: طبیعی است هر نویسنده ای فکر می کند و می نویسد...
**: دقیقاً. به نظر من نوشتن درباره این موضوع، مثلاً اگر در ۴۰ سالگی تو انجام می شد خیلی موفق تر بود.
*: من با این نظر موافق نیستم. من در این مدل افکار چیزهایی می بینم که می خواهند شما را به تعویق بیاندازند. ۴۰ سالگی کتاب خودش را دارد و این سن و سال هم کتاب خودش را دارد. اتفاقاً این کتاب در ارتباط گرفتن با نسل جوان موفق بوده. البته ممکن است شما در جاهایی از کتاب شاهد خام دستی بوده باشید که این ممکن است در کتاب یک نویسنده ۶۰ ساله هم دیده بشود. این برمی گردد به پیش فرض هایی که در جامعه ما وجود دارد و مربوط می شود به باوری که فردی که سن و سال زیادی ندارد نباید به دنبال موضوعات ملتهب برود. این طور نیست که کسی سنش بالا برود و پخته بشود.
**: البته من چنین فکری ندارم.
*: مثلاً غلامحسین ساعدی چیزهایی که در سی و چند سالگی نوشته بود به مراتب بهتر از نوشته هایش در سالهای بالاتر بود. پس این بحث پختگی و خامی و ارتباطش با سن و سال نویسنده اساساً غلط است. موتزارت بهترین کارهایش را در ۲۰ سالگی ساخته.
برخی دیگر از گفتگوهای مشرق با نویسندگان را هم بخوانید:
میزگرد مشرق با حضور میثم امیری، محسن باقری و مسعود آذرباد با موضوع داستان «باخ»؛
از ممیزان ارشاد تشکر میکنم! / «بی خمینی» سه سال است پشت در مانده / «باخ» روایت باخت یک گروه تروریستی است / بخشی از قلدری «رضاشاه» قلابی بود / در پرونده خونهای آلوده دیپلماسیمان ضعیف بود
با فعالان حوزه کتاب و رسانه / ۱ / گفتگو با مصطفی وثوقکیا؛
برخی ناشران، نویسندگان را بَرده میخواهند! / برای پیشرفت، رسانهام را تغییر دادم / تاثیر مجمع ناشران انقلاب در بازار نشر زیاد نیست / شهرستان ادب موفقترین مجموعه ادبی همسو با انقلاب است / برخی جایزه انقلابی میگیرند و علیه انقلاب توییت میزنند! / از گزارشهایم علیه «چشمه» پشیمان نیستم
گفتگوی مشرق با نویسندهای جوان، از تهران تا میلان؛
برای هیئتمان اتاقی را از شهرداری میلان اجاره میکنیم / «ادبیات» معشوق من است / «چادر مشکی» لباسی ایرانی است و از آن لذت میبرم
گفتگوی مشرق با «سعید مکرمی» مدیر «اسم»، «ترنجستان سروش» و «نخلستان اوج»؛
با سختگیری در تولید کتاب به مخاطبانمان احترام میگذاریم / دغدغه اصلیام «پاتوقسازی» است / «نخلستان اوج» را تبدیل به یک کافهکتاب مدرن و متشخص حزباللهی میکنیم / ترجیحم این است که با عنوان «کتابفروش» صدایم کنند
گفتگوی مشرق با «علی اکبر والایی» درباره رمان «خلوت مدیر» و چیزهای دیگر؛
فساد پهلوی را بیپرده گفتم؛ با ارشاد به مشکل خوردم / شخصیت داستان من معتقد بود «کراوات» قلاده خریت است! / داستان من باید پرفروش میشد
**: در کتاب چنین برداشتی هست که منابع مربوط به آن را چندین سال قبل تر خوانده یا دیده ای. نوشتن این کتاب در این سن و سال اتفاقی بود؟
*: قبل از هر چیز صحبت کنیم درباره اینکه چطور یک نویسنده ای با این سبک می نویسد؛ چون این کتاب نه داستان است و نه متنی آکادمیک دارد بلکه کاملاً ابداعی است. هنرمندانی که مجبور می شوند کارهای ابداعی کنند، چه کسانی هستند؟ هنرمندان آوانگارد چه کسانی هستند؟ متاسفانه در کشورمان جایگاه افراد را نمی شناسیم. کسی که سرمایه فرهنگی خیلی بالایی دارد اما در فضای آکادمیک نمی تواند وارد بشود، و هیچ جایگاه خاصی ندارد و حتی در مدرسه هم نمی گذارند درس بدهد؛ حتی مدیر میانی یک بخش فرهنگی هم نمی تواند بشود و هیچ مدیومی ندارد تا حرفش را بزند، آن سرمایه فرهنگی بالای خودش را در فرم های اینچنینی عرضه می کند. من از نظر دانش خودم را بالاتر از خیلی از اعضای هیات علمی دانشگاههای کشور می دانم اما به دلایل زیادی هیچ وقت نمی توانم به جایگاه آنها برسم چون ضوابط بروکراتیک زیادی دارد؛ اما نوشتن «شکوه مرگبار» هیچ ضابطه ای ندارد. از طرف دیگر قشری داریم که ایدئولوژی عجیب و غریبی دارند. مثلاً داستان نویسی و نویسندگی را دو چیز مجزا می دانند! و هر چیزی که در فضای داستان نباشد حالشان را بد می کند. در حالی که من می توانم وراجی کنم. همین وراجی هم یک مدیوم است. اراجیف گویی هم یک مدیوم است. «ریموند چندلر» که یکی از این نوع آدم هاست، حرف قشنگی می زند. آدمی بود که سرمایه فرهنگی بالایی داشت اما مدیر یک شرکت نفتی بود که ورشکست شده بود. سرمایه فرهنگی اش را آورد و در فرم رمان های عامه پسند، آن انقلاب ادبی را در آمریکا به وجود آورد. گاهی برخی مسائل به ظاهر پیش پا افتاده اند ولی هنرمندان آوانگارد سراغشان می روند. مثلاً مجله شارلی ابدو که داعشی ها به آن حمله کردند، آدم های آوانگاردی داشت. آدم های رادیکالی در عرصه فرهنیگی بودند. اینها دقیقاً سرمایه فرهنگی بالایی داشتند اما جامعه نمی خواست حرفشان را بشنود. طبقه نوکیسه رمان هایی دوست دارند که قصه گو و عاشقانه باشد. اینها بازنمایی زندگی خودشان را دوست دارند.
**: اینکه می گویی «مدیوم وراجی» من را به یاد برخی صفحات کتابت انداخت که چندین بار می خواندم اما آنها را نمی فهمیدم. ممکن است در این کتاب از این مدیوم هم استفاده کرده باشی؟
*: شما وقتی موسیقی جاز گوش می دهی، همه جایش را می فهمی؟ یا حتی در موسیقی سنتی همه لحظاتش را می فهمی؟
**: نسبت من با موسیقی با نسبت من با کتاب فرق می کند.
*: این هم می تواند آنگونه باشد...
**: من، هم نویسنده ام و هم کتاب های زیادی می خوانم. اینکه من چند صفحه را بخوانم و نفهمم، برایم سنگین است و با توجه به اینکه این مدیوم وراجی را به رسمیت می شناسی، این سئوال را پرسیدم.
*: نه، مدیوم وراجی به معنای زدن حرف های بی معنی نیست. اصلاً کتاب من در مدیوم وراجی نیست. شاید به خاطر این بوده که برخی حرف هایم را نتوانسته ام راحت بیان کنم. خودسانسوری باعث اینگونه نوشتن شده است.
**: یعنی حرفت را آنقدر به لایه های پنهان برده ای که ممکن است من متوجه حرفت نشوم.
*: بله، یعنی از نشانه شناسی هایی استفاده می کنم که ممکن است برخی که با من قرابت فکری و فرهنگی ندارند، متوجه حرفم نشوند.
**: این همه گاردی که در برابر روشنفکرها گرفتی...
*: من اصلاً گاردی نگرفته ام...
**: مثل اولین باری که از مدرسه فرار می کنی و به کافه می روی و انتظاراتت برآورده نمی شود..
*: این به خاطر این بود که آدرس را اشتباهی گرفته بودم. کافی شاپ جای روشنفکری نبود و من فکر می کردم همان فضای کافه ها و ایده های روشنفکری آنجا جاری است که اشتباه می کردم. کافی شاپ برای ارتباطات دختر پسری است اما کافه جایی است که در آن بحث های جدی سر می گیرد.
**: یعنی کافه هایی که حرفهای جدی داشته اند را پیدا کردی؟
*: بله، کافه هایی در تهران بود که در آن حرف های جدی گفته می شد. مثلاً کافه ای بود در خیابان آبان و یک متصدی ارمنی داشت که در این فضا به سر می برد.
**: جای دیگر به شارلاتانیسم محافل روشنفکری اشاره می کنی یا از برخی افراد اسم می آوری… می خواهم نسبتت با روشنفکری در این کتاب را برایمان تشریح کنی.
*: نسبت من و روشنفکری در این کتاب، دیالکتیک است. ما در کشورمان سه کلانشهر روشنفکری و ادبی داشته ایم که الان از بین رفته است. اولین کلانشهر ادبی در تهران بوده که هسته اولیه اش در دهه ۲۰ و ۳۰ شکل گرفت و با وقوع انقلاب، تقریباً این کلانشهر یا نحله یا مکتب تهران از بین رفت. دومین کلانشهر ادبی، کلانشهر آبادان و خطه جنوب است. این کلانشهر هم با شروع جنگ، پراکنده شدند و از بین رفتند. سومین کلانشهر ادبی که آدم های واقعی از آن بیرون آمدند، کلانشهر ادبی اصفهان است. این کلانشهر تا اواسط دهه هفتاد هم ادامه پیدا کرد و با از بین رفتن آقای میرعلایی این کلانشهر هم از رفت. این وسط یک شهرستانک ادبی هم داریم که به شکل مرموزانه ای حیاتش ادامه پیدا کرده که در رشت است. تاثیرش مثل قبلی ها نیست اما هنوز ادامه دارد و از هم نپاشیده است. گاندی وقتی اکت های نمادینی انجام داد که از آنها معانی مشخصی برون آمد و ملت هند را از زیر استعمار پیر نجات داد، انگلیسی ها یک سری آدم شبیه گاندی درست کردند که حرکت های شبیه گاندی انجام می دادند. دلقک های گاندی را در هند درست کردند. مثلاً یک راهب در گوشه ای پیدا می شد که مثلاً یک حرکتی را راه انداخته بود. می خواستند از اعتبار گاندی استفاده کنند. وقتی کلانشهرهای ادبی از بین رفت، یک سری شعبده باز پیدا شدند که از دل روزنامه نگاری بعد از دوم خرداد بیرون آمده اند. یعنی کار روشنفکری و کار رسانه را قاطی کرده اند و مدیوم هایی را به وجود آورده اند که من اسمش را شعبده بازی های روشنفکرانه می گذارم. چون اصیل نیست و تاثیری ندارد و در جهت منافع اصلاحطلبان عمل میکنند.
**: چرا می خواهی بین روشنفکری و روزنامه نگاری مرز بگذاری؟ اینها قوت دهنده هم هستند.
*: در جامعه ای که سانسورش خیلی شدید است و رسانه آزاد نداریم، مطبوعات روشنفکرانه نیستند چون مستقل نیستند. استقلال شرط اول روشنفکری است. روشنفکری که وابسته باشد، روشنفکر نیست و ایدئولوگ است.
**: پس نسبت تو با روشنفکری در این کتاب، نسبت متضادی نیست.
*: من همیشه در دیالکتیکم و من اصلاً اینگونه نیستم که مطلقاً علیه چیزی باشم. مگر موضوعات خاصی مثل فاشیسم. فاشیسم شر مطلق است و ما باید علیه آن باشیم. خطر اینکه ۱۹۸۴ جورج اورول اتفاق بیفتد، همیشه پیش گوش ماست و ما کاملاً باید گاردمان را ببندیم. اما در مورد سایر موارد، بازی است و قضیه مرگ و زندگی نیست. تعداد قضایای مرگ و زندگی در این بین، خیلی نیست.
**: یکی از چیزهایی که در کتابت خیلی به من چسبید این بود که در صفحه ۲۳ نوشتی هیچ ملتی نمی تواند سوار بر خودروی شخصی علیه استبداد بشورد و در جایی دیگر می گویی انقلاب ۵۷ انقلاب پیادهروانه است. این نکته جالبی بوده که من در جای دیگری ندیده ام. کی به این موضوع رسیدی؟ بعد از شروع پیاده روی ات یا؟...
*: به هر حال من در زمینه مطالعات کلانشهرها صاحبنظرم و کتاب و رویکردی وجود ندارد که از آن مطلع نباشم. من در این حوزه صاحبنظر و بزرگوارم! این جزو مسائل پایه ای است که شهر، عرصه پیاده هاست و حق تقدم با پیاده هاست و این انحرافی است که ما به خودروی شخصی وابسته می شویم. این به خاطر سرمایه داری است که می خواهد سفر تولید کند، بنزین بفروشد، قطعات یدکی بفروشد، برای مسافرکش ها شغل ایجاد کند؛ خود ترافیک هم کلی هزینه ایجاد می کند؛ پس ما باید اولویت را به پیاده ها بدهیم. پیاده روی سلامت عمومی را بیشتر می کند، مصرف سوخت را کمتر می کند، وحدت را زیاد می کند و...
**: این مسائل که تا این حد واضح است، چرا تا این اندازه مغفول مانده؟ یادم هست یکی از دوستان تو در صفحه شخصی اش تصاویری از اختلال در پیاده روها منتشر می کرد که بسیار مورد توجه قرار گرفت.
*: تهران شهر پیاده مداری نیست. یکی از معمارهای بزرگ دنیا را در یکی از بلندترین خیابان های تهران که خیابان انقلاب بود بردند و نظرش را خواستند. گفته بود در همین ۱۰۰ متر، چهار بار کف سازی پیاده رو عوض شده است! ابتدایی ترین چیز این است که وحدت را در کف سازی حفظ کنیم تا حس پیوستگی را به پیاده ها بدهد. البته الان کارهایی در این زمینه شده که کافی نیست. در کشور ما فقط مهندسی عمران وجود دارد در حالی که معماری، معماری منظر، طراحی شهری، برنامه ریزی شهری و … عملاً وجود ندارد و اشتغالزایی در این حوزه نمی شود و از نیروهای این حوزه هم استفاده ای نمی شود. در صورتی که مطالعات شهری در لس آنجلس، جزو کتاب های مردمی و پرفروش است. کتاب من هم سعی کرده یک جورهایی اینگونه باشد اما اگر اینگونه بود، هیچ ناشری آن را چاپ نمی کرد؛ به همین خاطر مجبور است مفرح هم باشد و مثلاً کمی طنز هم داشته باشد که در نهایت، پیش شما خامدستانه جلوه می کند!
**: اصلاً برای چه این کتاب را نوشتی؟ دنبال چه بودی؟
*: این کتاب به خیل از مسائلی که در کلانشهرهای ما وجود دارد، پاسخ می دهد. تمرکز من بیشتر روی تهران بوده چون اینجا را بهتر می شناختم. شاید در آینده کتابی هم درباره اصفهان بنویسم. همین قضیه نوجوانی فرهنگی، چیزی بود که ملزم بودم درباره اش حرف بزنم. نمی توانستم سکوت کنم و به خاطرش یک کتاب نوشتم و برای چاپ شدنش هم دوندگی زیادی کردم. می خواستم سریع چاپ بشود و نشر اسم در این راه خیلی به من کمک کرد و خیلی سریع آن را تولید کرد. کار کردن با نشر اسم خیلی دوستانه و بی حاشیه بود. من از آقایان مکرمی و صادقی تشرک می کنم که کمک کردند تا حرفم را بزنم.
**: چرا سرعت در نشر این کتاب برایت مهم بود؟
*: همیشه اینگونه است که ایده ها و سیاست ها زمانمند هستند. یک سری از ناشران برخی کتابها را ده سال نگه می دارند. برای چه این کار را می کنند؟ برای اینکه دارند خط می گیرند.
**: یعنی می خواهند حرف خاص نویسنده را بیات کنند؟
*: دقیقاً همین است. یعنی می خواهند زمانش بگذرد. البته چاپ هم می کنند اما وقتی که دیگر کارکردش را از دست داده. به همین خاطر می گویم روزنامه نگاری دانشی دارد که از آن ممکن است در جهت منفی استفاده کنند. این هم همان نقطه ای است که کار رونامه نگار را با روشنفکری جدا می کند.
**: کمی درباره «ایدئولوژی – ژانر» تهران برایمان بگو. چیزی که بارها در کتابت به آن اشاره کرده ای...
*: در جامعه ای زندگی می کنیم که از قدیم یک ژن سوسیالیستی و جمع گرایانه داشته. سوسیالیسم های خداپرستی بوده اند که از قدیم وجود داشته اند. همچین مردم ما طرفدار بازار آزاد و بورژوازی هم بوده اند. این دو تا یک فرق دارند که وقتی می خواهند عمداً فضا را مال خودشان کنند، در جنگ دو قطبی و قدیمی؛ سوسیالیست ها به ایدئولوژی گرایش پیدا کرده و و طرفداران سرمایه داری آزاد هم به سمت ساختن یک ژانر رفته اند. مطالعات ژانر در علوم اجتماعی یکی از متدهاست. مثلاً در جرائم اقتصادی، مهره ها را به صورت ژانری بررسی می کنند. ما در تهران یک ژانر داریم که دنبال بازنمایی است و یک ایدوئولوژی داریم که با آن مخالف است اما در عین حال به یک پیوند رسیده اند. ما در مرز باریکی از ایدئولوژی و ژانر زندگی می کنیم. برای همین آدم های دورگه شده ایم.
**: یک مثال مصداقی از این پیوند می توانی برایمان بزنی؟
*: مثل ناشرهایی که داستان های عامه پسند چاپ می کنند و از طرف دیگر عجیب ترین مطالعات مارکسیستی را هم چاپ می کنند. یا روزنامه هایی که صفحاتی دارند که مسخره ترین فیلم ها را نقد می کنند و در صفحه بعدی درباره «آنتونیو نِگری» (فیلسوف مارکسیست پست مدرن) مطلب می نویسند.
**: این تضاد فقط در تهران است یا در جای دیگری هم سراغ داری؟
*: بقیه کشور تابع تهرانند و در بقیه دنیا هم تکلیفشان مشخص است و احتمالاً این یک ویژگی مخصوص کشور ما است. مثلاً فلان کمپانی وقتی برنامه ای تلویزیونی تولید می کند، یک ژانر خاصی دارد اما در کشور ما، همه، همه کاره اند.
**: خاطراتی از دهه شصت یا هفتاد در کتابت آمده که برای من که سنم به آن موقع قد می دهد، آشناست اما به نظرم به سن و سال تو نمی خورد.
*: من نویسنده ام و نویسنده ها حافظه قویای دارند.
**: فقط حافظه است یا تو در آوردن جزئیات خاطرات از تجربیات بقیه هم استفاده کرده ای؟
*: خیلی کم. من حافظه قوی دارم و دو سه سالگی ام هم به یادم هست. مثلاً برخی چیزها هم بوده که پدرم بارها برایمان تعریف کرده. مثلاً حکایت دوچرخه های قرمز را بارها برای ما تشریح کرده است.
**: «پل طبیعت» را هم به خوبی نقد کرده ای و نگاه جدیدی به کسانی می دهد که به این پل می روند. این از نقاط قوت کتاب توست.
*: تحت تاثیر همین نقدی که روی پل طبیعت انجام دادم، برخی معماران در تهران، ایده های جدیدی گرفته اند و در جامعه معماران تاثیر گذار بوده است. من قبل از چاپ، کتابم را به عده ای داده بودم تا بخوانند.
**: در کتابت یک سری آدم هایی را می آوری که من چرایی اش را نمی فهمم. بخش های خواندنی ای را شکل داده اند اما علت بودنشان معلوم نیست. مثلاً «میترا حجازی پور» یک روایت خیلی خوب است اما نمی دانم آنجا چه کار می کند؟ بخش «دانا ماشاالله پور» هم همینطور است. یا بخش «مرتضی پاشایی» اگر چه خودش ضعف هایی دارد اما من نمی دانم آنجا چه کار می کند؟ بخش خانمی که با پورشه تصادف کرده بود می توانست یکی از بهترین بخش های کتاب تو باشد ما زود رهایش می کنی...
*: به خاطر مسائل اخلاقی از کنار آن گذشتم و نخواستم درد و رنج بازماندگانش را تشدید کنم. من باید خودم را به جای طرف مقابل هم بگذارم.
**: نسبت این روایت های قوی مستند با تحلیل های تو چفت و بست خوبی ندارد. این را قبول داری؟
*: نه، قبول ندارم چون قرار نبوده این اتفاق بیفتد. کتاب من مثل یک تلویزیونی است که مدام دارید کانالش را عوض می کنید. به همین خاطر، چفت و بست در این برنامه ها وجود ندارد.
**: منِ مخاطب چطوری باید این را بفهمم؟
*: این کتاب ابداعی است و تا کنون در ایران، کسی با این مدل کتاب ننوشته است. کتاب های ابداعی همیشه این وضعیت را دارند. مثلاً تکنیکی که خیام در رباعیاتش استفاده کرده و آنها را در یک کتاب کنار هم آورده همین است و منبع الهام من هم بوده. البته قبل از من در دنیا خیلی ها از این روش الهام گرفتهاند. منظورم این است که کشف من نیست و چیز چندان جدیدی هم نیست.
**: استفاده از این تکنیک خطر نداشت و نمی ترسیدی در فروش کتاب تاثیر بگذارد؟
*: من هیچ وقت نویسنده پرفروشی نمی شوم. من حتی اگر کتاب فهیمه رحیمی را بنویسم، پرفروش نمی شود! چون کلانشهرهای ادبی از بین رفته است. من مثل گیاهی می مانم که می خواهند در شوره زار بکارند. در شوره زار خار مغیلان درمی آید و این گیاه، یک تک گیاه است. من هیچ وقتی نمی توانم مطرح بشوم الا اینکه کلانشهر ادبی ساخته شود. اگر ساخته شود من سوپراستارش هستم.
**: ممکن این کلان شهر ادبی ساخته شود؟
*: من به همراه دوستم «آراز بارسقیان»، بیانیه کلانشهر یک را دادیم که بگوییم ما نیاز به یک کلانشهر ادبی در کشور داریم. حالا ممکن است شکل بگیرد یا نه.
**: دو – سه جا در صفحات ۹۱، ۱۲۴ و ۱۲۵ اشاره به شهادت داری. من نمی فهمم منظورت از شهادت، همین «شهادت» مصطلح است یا نه؟
*: این شهادت با آن شهادت مصطلح فرق دارد و شاید نباید از آن استفاده می کردم.
**: اگر کسی سابقه ناشر و تو را نداند، حتماً ممکن است در ذهنش شکل بگیرد که می خواسته ای شهادت را بزنی!
*: مگر ممکن است؟ ما در جامعه مان افرادی را داریم که الکی می خواهند نشان بدهند شهید شده اند. هر جایی گیر می کنند، شهید می شوند. یک امر تظلم خواهانه ای دارند که انگار از شدت ظلم، کشته شده اند. این ربطی به شهادت در دفاع مقدس ندارد. خودکشی ها هم در همین راستا است. در راه خودش، خودش را شهید می کند. یک سری واژه ها انحصاری شده اند در جامعه ما.
**: در آوردن اسم افراد خیلی دست و دلبازی کرده ای. چه در تعریف و چه انتقاد. به هر حال سالهای زیادی می خواهی بنویسی و کتاب هایت خوانده بشود. نترسیدی که ذکر این اسم ها برایت مشکل ساز بشود؟
*: امیدی ندارم و هر کتابی که منتشر می کنم فکر می کنم آخرین کتابم باشد. بچه تهران وقتی با کسی دعوا می کند، دیگر تمام است. من در غرب تهران بزرگ شده ام اما خانواده ام برای جنوب تهران بوده اند. ما کاری به کارشان نداریم. اینها به خاطر این است که در دعواهای ما بالاسری وجود ندارد و شبیه به دعوای تام و جری شده است. در تمام محیط ها اینگونه است. حتی در دعوای کارگرها و کارفرماها هم دعواها تام و جری است.
**: چرا اینقدر اصرار داری سیگار کشیدنت را به مخاطب القا کنی؟
*: الان شکر خدا ترک کرده ام اما قبلاً واقعاً زیاد سیگار می کشیدم. الان وقتی در خیابان کسی را می بینم که سیگار می کشد، تعجب می کنم.
**: جایی از کتابت، کیهان بچه ها و سروش نوجوان را می زنی اما خیلی از نویسندگان، کار نوشتنشان را با این مجلات شروع کرده اند.
*: به نظر من مجلاتی آبکی بودند و این تصور من از این مجلات بود. ممکن است مخاطبان کتاب من، همه حرف های من را نپذیرند.
**: الان مجله ای هست که بپسندی؟
*: در حال حاضر، واقعاً نه.
**: چقدر تلویزیون می بینی؟
*: بستگی به روزش دارد اما خیلی کم. مثلاً وقتی تلویزیون مان خراب شد تا چند روز اصلاً برای کسی در خانه ما مهم نبود. کلاً با اینکه مدت زیادی به یک کار بپردازم، میانه ای ندارم. الا کتاب که ساعتها برایش وقت می گذارم.
**: گاهی در نوشته هایت به کتابفروشی ها هم حمله کرده ای. حتی شهر کتاب ها...
*: من از دوران اصلاحات توقعاتی داشتم که برآورده نشد. هر پدیده ای که زاده ی این دوران است به نظر من کارکرد صحیح اجتماعی ندارد و در داخل همان ایدئولوژی ژانر قرار میگیرد. صرفاً هستند که بگوییم ما هم داریم. یکی از دلایلی که بسیاری از همین کتابفروشیهای زنجیرهای امروز خالی از مشتری هستند همین است. چون آزادی وجود ندارد. همه چیز ویترین است. واقعیتی که ساخته شده، نه اینکه بر اساس یک نیاز واقعی یک عدهای بروند با فکر مستقل به آن نیاز پاسخ بدهند. وقتی مردم به کتابهای ما اعتماد ندارند معنی اش این است که به کتابفروشیها هم اعتماد ندارند، به سینماها هم اعتماد ندارند و این معنیاش فقط این نیست که به چیزهایی که درون این فضاها عرضه میشود اعتماد ندارند، حتی کالبد و معماریاش هم به نظرشان آن چیزی که باید باشد نیست. نمونهی کلاسیک این مشکل همین نمایشگاه کتاب است که مدام داریم سرش بحث میکنیم که آیا برگزاری نمایشگاه در مصلا کار درستی است یا نه؟ هیچ مهم نیست که برویم در مصلا نمایشگاه کتاب برگزار کنیم به نظر من، چون فضای منعطف پاسخدهی دارد، اما مشکل از آنجایی شروع میشود که ما هیچ ایدهی کلاسیکی درباره نمایشگاه کتاب در ذهنمان نداریم. درباره هیچ پدیدهای یک ایدهی کلاسیک وجود ندارد که آدمها مقایسه کنند و بر اساس آن قضاوت کنند.
**: تو در این سال ها (اواسط دهه هفتاد) که سنی نداشتی؟
*: اتفاقاً افراد در کشور ما از سنین خیلی پایین با سیاست عجین می شوند. اولین رمان من یعنی «اعلام وضعیت گیاهی» را در ۱۹ سالگی نوشتم و در ایران غیر مجاز و در لندن چاپ شد. این رمان رگه هایی از سیاست داشت. آن دوره ای بود که کتاب ها را به طور فله ای غیر مجاز می کردند. دوره احمدی نژاد بود. این انتظاراتی بود که از کودکی وجود داشت به این شکل که ممکن بود پسر خاله بزرگتر من با مسئله ای رو به رو میشد و این به شکل ارگانیک مسئله من هم میشد که در ابتدای دوران اصلاحات سن و سالی هم نداشتم، اما به انتظارات من هم تبدیل می شد. همینطور که بزرگتر می شدم، امیدی بود که صبر کنید، توسعه سیاسی اتفاق می افتد. انتقاد من به توسعه فرهنگی سیاسی ماست که انگار فقط پوسته ای هستند.
**: برخی جاهای کتابت، مواضع روشنی گرفتی که ممکن است برایت هزینه داشته باشد، مثل حمایت از حرف های دلواپسان درباره برجام...
*: یاغی بودن هزینه دارد. مثلاً یکی اینکه که کتاب «کارآگاهان خونسرد» م فسخ قرارداد شد. نهادهای فرهنگی که به داشتن روحیه اصلاح طلب مشهور هستند شدیداً انحصار طلب شده اند.
**: در این فضا، وجود «نشر اسم» یک هوای تازه و خوب است برای تو...
*: بله، نشر اسم خیلی خوب است. حاشیه ای دیده نمی شود و جنگ قدرتی در آن وجود ندارد. مهمتر از آن، نشر جوانی است و انگیزه دارد.
**: در پایان چند کتاب برای خواندن به ما پیشنهاد بده...
*: داستان ۲۶۶۶ روبرتو بولانیو را پیشنهاد می کنم. سربازان سالامیس اثر خاویر سرکاس را هم پیشنهاد می کنم که هر دوی اینها را محمد جوادی ترجمه کرده است. کتاب سندباد در سفر مرگ که گفتگوهای شاملو است و نشر چشمه آن را منتشر کرده هم خوب است که نمی دانم چرا این کتاب در چاپ دوم مانده؟ و در نهایت هم کتاب «سه شنبه» از آراز بارسقیان را که نشر اسم منتشر کرده، پیشنهاد می کنم.
**: خودت چگونه کتاب می خوانی؟
*: ممکن است یک روز کمی کتاب بخوانم و یک روز دیگر ۵ ساعت مشغول خواندن باشم.
**: یعنی همه دریافت هایت از کتاب نیست؟
*: بخش عمده ای از آنها از راه کتاب و فیلم مستند است.
**: و حرف آخر درباره «شکوه مرگبار»...
*: شکوه مرگبار راجع به تازه بالغیِ فرهنگی ایرانی ها است. به نظر من این خوب است که برای پیر شدن، عجله نکنیم. این ایده ای است که احتمالاً در کتاب نتوانستم آن را به خوبی بیان کنم. در کتاب بیشتربه خطرناکی بی تجربگی این دوران پرداختم اما خوب است که برای پیر شدن عجله نکنیم...
*میثم رشیدی مهرآبادی