دولت‌های آمریکا پس از جنگ سرد میراث هژمونی کوتاه‌مدتی را که به امانت گرفته بودند، هدر دادند و اکنون دونالد ترامپ کمر به نابودی هر آن چیزی بسته که هنوز از این هژمونی توخالی باقی مانده است.

سرویس جهان مشرق موضوع «افول آمریکا»، به چالش کشیده شدن ابرقدرتی این کشور و حرکت به سمت جهانی چندقطبی سال‌هاست که مطرح می‌شود و رفته‌رفته کارشناسان بیش‌تر و بیش‌تری به این واقعیت واقف می‌شوند. مجله «فارن‌افرز» که یکی از شناخته‌شده‌ترین و مؤثرترین نشریات آمریکایی به حساب می‌رود، در آخرین شماره خود (جولای-آگوست ۲۰۱۹) با انتشار تصویری تمام‌صفحه از ریختن کرک و پر عقاب آمریکایی، مستقیماً به سراغ همین مسئله رفته است. این مجله با طرح این سؤال که «چه بلایی بر سر قرن آمریکایی آمد؟ [۱] » روی جلد خود، چندین گزارش را در جدیدترین شماره‌اش منتشر و تلاش کرده تا به این سؤال پاسخ بدهد.

 

«چه بلایی بر سر قرن آمریکایی آمد؟» تیتر اصلی و تصویر روی جلد جدیدترین شماره مجله فارن‌افرز (+)

 

مشرق طی این گزارش و چند گزارش دیگر در روزهای آینده ترجمه مقالات آخرین شماره فارن‌افرز درباره افول هژمونی آمریکا و سرنوشت «قرن آمریکایی» را خدمت مخاطبان محترم ارائه خواهد داد. پیش از این گزارشی مقدمه‌وار درباره مفهوم «قرن آمریکایی» در مشرق منتشر شده است که می‌توانید این گزارش را از این‌جا بخوانید. گزارش‌های دیگر در شماره جدید فارن‌افرز طی روزهای آینده منتشر خواهند شد.

 

در همین‌باره بخوانید:

›› افول آمریکا و بلایی که بر سر «قرن آمریکایی» آمد/ ابرقدرتی که کُرک و پرش در حال ریختن است!

 

لازم به ذکر است که مشرق صرفاً جهت اطلاع نخبگان و تصمیم‌گیران عرصه سیاسی کشور از رویکردها و دیدگاه‌های نشریات غربی این گزارش را منتشر می‌کند و دیدگاه‌ها، ادعاها و القائات این گزارش‌ لزوماً مورد تأیید مشرق نیست.

آن‌چه در ادامه می‌آید گزارش اول فارن‌افرز با موضوع افول آمریکاست که به قلم «فرید زکریا» مجری و کارشناس شبکه سی‌ان‌ان و به اعتقاد مجله فارن‌افرز «یکی از برترین کارشناسان سیاست خارجی در آمریکا» تحت عنوان «نابودی خودکرده قدرت آمریکا [۲] » منتشر شده است.

 

واشینگتن لحظه تک‌قطبی را هدر داد

یک‌جایی در این دو سال اخیر، هژمونی آمریکا مُرد. دوران سلطه آمریکا عصری کوتاه و پرهیجان بود که حدود سه دهه طول کشید و اول و آخرش با دو لحظه [و رویداد] مشخص است، که هر دوی آن‌ها نوعی سقوط بودند. این دوره در بحبوحه سقوط دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ متولد شد. پایان آن یا در واقع آغازِ پایان آن هم یک سقوط دیگر بود، سقوط عراق در سال ۲۰۰۳ و سیر کُند اتفاقات پس از آن. اما آیا مرگ موقعیت خارق‌العاده آمریکا نتیجه علل خارجی بود، یا واشینگتن با عادت‌های بد و رفتارهای بد موجب تسریع سقوط خودش شد [۳] ؟ این سؤالی است که تا سال‌های سال توسط مورخان مورد بحث قرار خواهد گرفت. اما ما در حال حاضر زمان و زاویه دید کافی را داریم تا دیدگاه‌هایی را به صورت اولیه ارائه کنیم.

همانند اکثر مرگ‌ها در این یکی هم عوامل بسیاری دخیل بودند. نیروهای ساختاریِ عمیقی در نظام بین‌الملل وجود داشتند که به شکل توقف‌ناپذیر علیه هر کشور واحدی فعالیت می‌کردند که چنین قدرت زیادی را جمع‌آوری می‌کرد. با این حال، در مورد آمریکا انسان حیرت می‌کند از این‌که واشینگتن چگونه، به‌رغم موضع بی‌سابقه‌ای که داشت، هژمونی خود را سوءمدیریت کرد [۴] و از قدرت خود به گونه‌ای سوءاستفاده نمود که متحدانش را از دست داد و دشمنانش را تشجیع کرد. و اکنون، تحت ریاست‌جمهوری ترامپ [۵] ، آمریکا به نظر می‌رسد علاقه خود، و در حقیقت اعتقاد خود، به ایده‌ها و اهدافی را از دست داده است که طی سه‌چهارم یک قرن انگیزه حضور بین‌المللی این کشور بودند.

اصلی‌ترین شعار انتخاباتی دونالد ترامپ این بود: «آمریکا را دوباره باشکوه کنیم» (+)

در همین‌باره بخوانید:

›› «زندگی در کثافت»: از مجسمه ترامپ که می‌گوید «روی من ادرار کن» تا «گشت مدفوع» در شهرهای آمریکا

›› انتقال شبانه کودکان مهاجر در آمریکا از پرورشگاه به بیابان‌های تگزاس

تولد یک ستاره؛ دوران اوج هژمونی آمریکا

هژمونی آمریکا در دوران پس از جنگ سرد مانند هیچ‌یک از هژمونی‌هایی نبود که جهان از دوره امپراتوری روم تا آن زمان به خود دیده بود. نویسندگان علاقه‌مند هستند که طلوع «قرن آمریکایی» را به سال ۱۹۴۵ نسبت بدهند، چندی پس از آن‌که «هنری لوس» ناشر [سرشناس آمریکایی و بنیانگذار مجله‌هایی مانند «تایم» و «لایف»] این اصطلاح را ابداع کرد [جزئیات بیش‌تر]. اما دوران پس از جنگ جهانی دوم کاملاً متفاوت با دوران بعد از سال ۱۹۸۹ [و آغاز سرنگونی‌ها در حکومت‌های اقماری اتحاد جماهیر شوروی] بود. حتی پس از سال ۱۹۴۵ هم فرانسه و انگلیس هنوز در بخش‌های بزرگی از جهان امپراتوری [و مستعمره‌های] رسمی و بنابراین نفوذی عمیق داشتند. خیلی زود اتحاد جماهیر شوروی هم خود را به عنوان یک ابرقدرت رقیب معرفی کرد و نفوذ واشینگتن در هر گوشه‌ای از کره زمین را به چالش کشید. به خاطر دارید که عبارت «جهان سوم» از تقسیم جهان به سه بخش نشأت گرفت که در آن «جهان اول» آمریکا و اروپای غربی و «جهان دوم» کشورهای کمونیستی بودند؛ «جهان سوم» هر جای دیگری در جهان بود که یک کشور در آن میان قرار گرفتن تحت نفوذ آمریکا یا نفوذ شوروی یکی را انتخاب می‌کرد. برای بخش عمده‌ای از جمعیت جهان، از لهستان گرفته تا چین، آن «قرن» به ندرت «آمریکایی» به نظر می‌رسید.

در سوی دیگر، برتری [و ابرقدرتی] آمریکا پس از جنگ سرد ابتدا تقریباً قابل‌تشخیص نبود. چنان‌که من [فرید زکریا] سال ۲۰۰۲ در نیویورکر اشاره کردم، اکثر حضار [در صحنه بین‌المللی] متوجه این برتری نشدند. مارگارت تاچر، نخست‌وزیر انگلیس، سال ۱۹۹۰ گفت جهان دارد به سه حوزه سیاسی تقسیم می‌شود که تحت تأثیر دلار، ین و مارک آلمان قرار دارند. هنری کیسینجر [وزیر خارجه و مشاور امنیت ملی سابق آمریکا] در کتاب سال ۱۹۹۴ خود به نام «دیپلماسی» طلوع یک عصر چندقطبی جدید را پیش‌بینی کرد. داخل آمریکا که قطعاً حس پیروزی وجود نداشت. یکی از مشخصه‌های کمپین‌های تبلیغاتی انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۹۹۲ احساس ضعف و درماندگی بود. «پال سونگاس» از نامزدهای دموکرات بارها و بارها گفته بود: «جنگ سرد تمام شده است؛ ژاپن و آلمان پیروز شده‌اند.» بازیگران آسیایی پیشاپیش صحبت درباره «قرن [منطقه] اقیانوس آرام» را شروع کرده بودند.

حتی خود آمریکایی‌ها، از جمله «هنری کیسینجر» وزیر خارجه سابق آمریکا نیز ظهور هژمونی این کشور را پیش‌بینی نمی‌کردند (+)

یک استثنا در میان این تحلیل‌ها وجود داشت؛ مقاله‌ای غیب‌گویانه که سال ۱۹۹۰ در صفحات همین مجله [فارن‌افرز] به قلم «چارلز کراتامر» از تحلیلگران محافظه‌کار و تحت عنوان «لحظه تک‌قطبی [۶] » [دوره کوتاهی که کراتامر پیش‌بینی کرده بود آمریکا در آن تنها ابرقدرت جهان خواهد بود] منتشر شد. اما حتی همین گزارش مبتنی بر حس پیروزی هم در گستره‌اش محدود بود، چنان‌که عنوانش [و استفاده از کلمه «لحظه»] نیز نشان می‌دهد. کراتامر طی مقاله‌ای در واشینگتن‌پست اذعان کرده بود «لحظه تک‌قطبی، کوتاه خواهد بود» و پیش‌بینی کرده بود که پس از زمانی بسیار کوتاه، آلمان و ژاپن، دو «ابرقدرت منطقه‌ای» در حال ظهور، سیاست‌های خارجی مستقلی از آمریکا را پیگیری خواهند کرد.

سیاست‌گذاران از تضعیف نظام تک‌قطبی که به عقیده آن‌ها قریب‌الوقوع بود، استقبال کردند. با آغاز جنگ‌های بالکان در سال ۱۹۹۱، «ژاک پوس» رئیس وقت شورای اتحادیه اروپا گفت: «این، ساعتِ [و فرصت قدرت‌نمایی] اروپاست.» و توضیح داد: «اگر یک مشکل وجود داشته باشد که اروپایی‌ها بتوانند آن را حل کنند، آن مشکل، مشکل یوگسلاوی است. این کشور، اروپایی است و [حل مشکل آن] کار آمریکایی‌ها نیست.» با این حال، نهایتاً مشخص شد که تنها آمریکا ترکیب لازم از قدرت [سخت] و تأثیرگذاری را برای دخالت کارآمد و حل این بحران دارد.

به هر ترتیب، اواخر دهه ۱۹۹۰، زمانی که یک سری واکنش‌های مستأصلانه اقتصادی موجب شد تا اقتصادهای شرق آسیا وارد یک چرخه سقوط آزاد شوند، تنها آمریکا بود که توانست ثبات را به نظام مالی جهانی برگرداند. واشینگتن یک بسته نجات ۱۲۰ میلیارد دلاری بین‌المللی را برای اعطا به کشورهایی ترتیب داد که بیش‌ترین آسیب را در بحران اقتصادی دیده بودند، و به این ترتیب به بحران پایان داد. مجله تایم عکسی از سه آمریکایی، یعنی «رابرت رابین» وزیر خزانه‌داری، «آلن گرین‌اسپن» رئیس بانک مرکزی، و «لارنس سامرز» معاون وزیر خزانه‌داری، را روی جلد خود با این عنوان چاپ کرد: «کمیته نجات جهان».

 

«کمیته نجات جهان»؛ (از چپ) «رابرت رابین» وزیر خزانه‌داری، «آلن گرین‌اسپن» رئیس بانک مرکزی، و «لارنس سامرز» معاون وزیر خزانه‌داری آمریکا (+)

آغازِ پایان؛ اعتیاد آمریکا به جنگ‌های بی‌پایان

دقیقاً همان‌گونه که هژمونی آمریکا در اوایل دهه ۱۹۹۰ بدون آن‌که کسی متوجه شود رشد کرد، در اواخر دهه ۱۹۹۰ هم هژمونی نیروهای دیگری رشد کرد که قرار بود هژمونی آمریکا را تضعیف کنند؛ با وجود آن‌که از همان زمان هم افرادی پیشاپیش شروع به دادن القابی مانند «کشورِ غیرقابل‌چشم‌پوشی [که اداره دنیا بدون آن ممکن نیست]» و «تنها ابرقدرت دنیا» به آمریکا کرده بودند. اول و مهم‌تر از همه، ظهور چین بود. اگر الآن به گذشته نگاه کنیم می‌بینیم به راحتی می‌شد پیش‌بینی کرد که پکن تبدیل به تنها رقیب جدی واشینگتن خواهد شد، اما یک‌چهارم قرن قبل، این مسئله به اندازه الآن واضح نبود. اگرچه رشد چین از دهه ۱۹۸۰ با سرعت زیادی آغاز شده بود، اما این رشد سریع از یک مبدأ بسیار پایین شروع شده بود [و رسیدن پکن به جایگاه ابرقدرتی پیش‌بینی نمی‌شد]. تعداد اندکی از کشورها توانسته بودند این روند رشد را بیش از یکی دو دهه تداوم ببخشند. چنان‌که «اعتراضات میدان تیان‌آن‌من [۷] » [در سال ۱۹۸۹] نیز نشان داد، ترکیب عجیب و غریب کاپیتالیسم و لِنینیسم در چین متزلزل به نظر می‌رسید.

با این وجود، رشد چین تداوم پیدا کرد و این کشور به یک قدرت بزرگ جدید در محله [و دنیا] تبدیل شد، قدرتی که توان و آرزوی برابری با آمریکا را داشت. روسیه نیز به نوبه خود از کشوری ضعیف و منفعل در اوایل دهه ۱۹۹۰ تبدیل به یک قدرت انتقام‌طلب شد، خرابکاری با ظرفیت و زیرکی کافی برای ایجاد اختلال [در معادلات قدرت]. با ظهور دو بازیگر مهم جهانی خارج از نظام بین‌المللی ساخته دست آمریکا، دنیا وارد فاز پساآمریکایی شده بود. امروز، آمریکا هنوز هم قدرتمندترین کشور روی کره زمین هست، اما در دنیایی زندگی می‌کند که قدرت‌های جهانی و منطقه‌ای در آن، هم می‌توانند مقابل واشینگتن بایستند، و هم مرتباً این کار را می‌کنند.

حملات ۱۱ سپتامبر و پیدایش تروریسم نقشی دوگانه را در افول هژمونی آمریکا ایفا کرد. در ابتدا به نظر می‌رسید این حملات، واشینگتن را باانگیزه و قدرتش را بسیج کرده باشد. سال ۲۰۰۱ این کشور (که آن زمان هنوز هم اقتصادی بزرگ‌تر از مجموع پنج کشور بعدی داشت) تصمیم گرفت بودجه دفاعی خود را به میزانی افزایش دهد (حدود ۵۰ میلیارد دلار) که از کل بودجه دفاعی سالیانه انگلیس بیش‌تر بود. واشینگتن هنگام مداخله در افغانستان توانست حمایت قابل‌توجهی را در دنیا برای این عملیات خود جلب کند، از جمله از طرف روسیه. دو سال بعد و این‌بار به‌رغم اعتراضات متعدد، آمریکا باز هم توانست یک ائتلاف بزرگ بین‌المللی را برای حمله به عراق تشکیل بدهد. سال‌های ابتدایی قرن حاضر، نقطه اوج قدرت مطلق آمریکا بودند، سال‌هایی که واشینگتن آن‌ها را صرف تلاش برای شکل‌دهی مجدد به کشورهایی کرد که [برای مردم آمریکا] کاملاً بیگانه بودند و هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر قرار داشتند (یعنی افغانستان و عراق)، در حالی که بقیه کشورهای دنیا یا با اکراه به این [ماجراجویی‌ها و] اقدامات آمریکا تن دادند یا به شکل علنی با آن‌ها مخالفت کردند.

حوادث ۱۱ سپتامبر نقطه عطفی در سیاست خارجی آمریکا و نقطه آغاز افول هژمونی این کشور بود (+)

در همین‌باره بخوانید:

›› چگونه متوجه دروغ بودن یک جریان رسانه‌ای شویم

›› چگونه ۱۱ سپتامبر ترامپ را رئیس‌جمهور کرد

عراق، به طور خاص، یک نقطه عطف [در تاریخچه افول هژمونی آمریکا] بود. واشینگتن به انتخاب خودش [و بدون ضرورت] در عراق وارد جنگ شد با آن‌که بقیه دنیا نسبت به این جنگ بدبین بودند. همچنین تلاش کرد تا سازمان ملل را نیز وادار کند تا بر این عملیات مهر تأیید بزند؛ و وقتی معلوم شد وادار کردن سازمان ملل دشوار است، به کل این سازمان را کنار گذاشت. آمریکا «دکترین پاول» را نادیده گرفته بود؛ نظریه‌ای که «کالین پاول» در دوره ریاستش بر ستاد مشترک ارتش آمریکا طی جنگ خلیج [فارس] آن را ترویج کرد و می‌گفت: ورود به جنگ صرفاً زمانی ارزشش را دارد که پای منافع ملی حیاتی در میان باشد و پیروزی مطلق نیز حتمی باشد. دولت بوش اصرار می‌کرد که می‌توان چالش گسترده اشغال عراق را با شمار اندکی نیروی نظامی و یک درگیری کوچک از پیش رو برداشت. [حامیان جنگ] می‌گفتند جنگ عراق پول خودش را درمی‌آورد [و هزینه تحمیلی جنگ از طریق خودش جبران خواهد شد]. به علاوه، واشینگتن پس از ورود به بغداد [و اشغال پایتخت عراق] تصمیم گرفت حکومت این کشور را نابود، ارتشش را منحل و دولتش را تصفیه کند، که منجر به ایجاد آشوب شد و به شعله‌ور شدن شورش‌ها کمک کرد. هر کدام از این اشتباهات به تنهایی قابل‌جبران بودند، اما مجموع همه آن‌ها جنگ عراق را به یک افتضاح پرهزینه تبدیل نمود.

واشینگتن پس از ۱۱ سپتامبر تصمیمات مهم و تأثیرگذاری گرفت که اگرچه همه آن‌ها را عجولانه و از روی ترس اتخاذ کرد، اما پیامدهای آن تصمیمات هنوز هم دامن‌گیر آمریکاست. آمریکا خودش را در معرض خطری مرگ‌بار می‌دید که برای دفاع از خود مقابل آن باید هر کاری لازم است انجام دهد؛ از حمله به عراق تا صرف هزینه‌های بی‌شمار برای امنیت داخلی تا توسل به شکنجه. از دید بقیه دنیا، آمریکا هدف نوعی از تروریسم قرار گرفته بود که بسیاری از کشورها سال‌های سال بود با آن دست و پنجه نرم می‌کردند، اما این کشور اکنون داشت مانند یک شیر زخمی خودش را به این‌ور و آن‌ور می‌کوبید و هنجارها و ائتلاف‌های بین‌المللی را زیر پا می‌گذاشت. دولت جورج دابلیو بوش طی دو سال ابتدایی خود بیش از هر دولتی در گذشته از توافق‌های بین‌المللی خارج شد. (البته بی‌شک این رکورد اکنون توسط پرزیدنت ترامپ شکسته شده است.) رفتار آمریکا در خارج از مرزهای خود در دولت بوش صلاحیت اخلاقی و سیاسی آمریکا را از بین برد، چنان‌که متحدان دیرینه‌ای مانند کانادا و فرانسه ماهیت، اخلاق و سبک سیاست خارجی آمریکا را در تضاد با خودشان می‌دیدند.

دیدار سال ۲۰۰۲ جورج بوش پسر (راست)، رئیس‌جمهور وقت آمریکا، با اعضای کنگره با هدف مقدمه‌چینی برای جنگ عراق (+)

گل به خودی؛ هژمونی توخالی آمریکا

بنابراین کدام عامل هژمونی آمریکا را از میان برد؟ ظهور چالش‌های جدید یا دست‌اندازی توسعه‌طلبانه؟ مانند هر پدیده تاریخی بزرگ و پیچیده دیگری، احتمالاً پاسخ این سؤال «همه موارد بالا»ست. ظهور چین یکی از آن تغییرات زیربنایی در عرصه بین‌المللی بود که می‌توانست قدرت بی‌رقیب هر هژمونی را از میان ببرد، صرف‌نظر از این‌که آن هژمون چه اندازه در دیپلماسی مهارت می‌داشت. با این حال، بازگشت روسیه [به حلقه ابرقدرت‌ها] مسئله پیچیده‌تری بود. شاید اکنون خیلی‌ها فراموش کرده باشند، اما واقعیت این است که اوایل دهه ۱۹۹۰، مقامات مسکو مصمم بودند تا کشورشان را به یک «دموکراسی لیبرال»، یک کشور اروپایی و به نوعی یک متحد برای غرب تبدیل کنند. «ادوارد شواردنادزه» که طی سال‌های پایانی اتحاد جماهیر شوروی وزیر خارجه این کشور بود، از جنگ سال‌های ۱۹۹۰ و ۱۹۹۱ آمریکا علیه عراق حمایت کرد. پس از فروپاشی شوروی نیز «آندری کوزیرف» اولین وزیر خارجه روسیه حتی از شواردنادزه هم لیبرال‌تر بود؛ فردی طرفدار اینترناسیونالیسم [بین‌الملل‌گرایی] و حامی قدرتمند حقوق بشر.

این‌که چه کسی [فرصت جذب] روسیه را از دست داد، سؤالی است که پاسخ دادن به آن نیازمند یک گزارش مستقل است. اما در این‌جا لازم به ذکر است که اگرچه واشینگتن تا اندازه‌ای برای مسکو موقعیت و احترام قائل شد (مثلاً گروه اقتصادی «جی ۷» را [با اضافه کردن روسیه] به «جی ۸» تبدیل کرد)، اما هرگز نگرانی‌های امنیتی روسیه را واقعاً جدی نگرفت. به عنوان نمونه، آمریکا ناتو را به شکلی سریع و خشن توسعه داد؛ روندی که شاید برای کشورهایی مانند لهستان ضرورت داشت که در طول تاریخ دچار ناامنی و تحت تهدید روسیه بوده‌اند، اما تا همین امروز هم بدون آن‌که هیچ فکری پشتش باشد یا به حساسیت‌های روسیه توجهی کند، ادامه پیدا کرده و اکنون حتی مقدونیه را نیز شامل می‌شود. البته رفتارهای تهاجمی امروز ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهور روسیه، همه اقداماتی که علیه کشورش انجام شده‌اند را در ظاهر توجیه می‌کند، اما هنوز هم لازم است که از خود بپرسیم: کدام انگیزه‌ها بودند که در وهله اول باعث ظهور پوتین و سیاست خارجی او شدند؟ شکی نیست که این انگیزه‌ها عمدتاً به داخل روسیه برمی‌گشتند، اما آمریکا نیز در این میان نقش داشت و به نظر می‌رسد اقدامات این کشور، مخرب و موجب شعله‌ورتر شدن انگیزه‌های انتقام و کینه‌توزی در روسیه بوده‌اند.

به‌رغم متهم شدن ترامپ به «روسیه‌دوستی»، کارشناسان معتقدند پوتین بیش از هر زمان دیگری مسکو را از آمریکا دور کرده است (+)

بزرگ‌ترین اشتباهی که آمریکا در «لحظه تک‌قطبی»اش انجام داد (چه در قبال روسیه و چه در قبال مسائل دیگر) این بود که دیگر توجه نکرد [و به تحولات بین‌المللی اهمیت نداد]. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، آمریکایی‌ها می‌خواستند به خانه برگردند [و روی مسائل داخلی تمرکز کنند] و همین کار را هم کردند. در طول جنگ سرد، آمریکا به شدت به رویدادهای آمریکای مرکزی، جنوب شرقی آسیا، تنگه تایوان و حتی آنگولا و نامیبیا توجه نشان داده بود. با این حال، اواسط دهه ۱۹۹۰ این کشور تمام علاقه‌اش به مسائل جهانی را از دست داد. پخش برنامه با موضوع مسائل خارجی در شبکه ان‌بی‌سی از ۱۰۱۳ دقیقه در سال ۱۹۸۸ به ۳۲۷ دقیقه در سال ۱۹۹۶ کاهش پیدا کرد. (امروزه مدت زمانی که سه شبکه اصلی آمریکا در مجموع به پخش گزارش درباره مسائل خارجی اختصاص می‌دهند تقریباً معادل مدت زمانی است که هر یک از آن‌ها مستقلاً در سال ۱۹۸۸ به این برنامه‌ها اختصاص می‌دادند.) نه کاخ سفید و نه کنگره در طول دولت جورج دابلیو بوش هیچ تمایلی به انجام اقدامات آرمان‌گرایانه برای متحول کردن روسیه نشان ندادند و هیچ علاقه‌ای به ارائه نسخه جدیدی از «طرح مارشال [۸] » [برنامه آمریکا برای افزایش نفوذ خود در غرب اروپا پس از جنگ جهانی دوم] یا تعامل عمیق با مسکو نداشتند. حتی در بحبوحه بحران‌های اقتصادی بین‌المللی‌ای که طی دولت کلینتون به وجود آمدند هم سیاست‌گذاران آمریکایی به تقلا افتادند و مجبور بودند فی‌البداهه فکری بکنند، چون می‌دانستند که کنگره هیچ بودجه‌ای را برای نجات مکزیک یا تایلند یا اندونزی اختصاص نخواهد داد. البته اعضای کنگره توصیه‌هایی را ارائه می‌دادند (که اکثراً به گونه‌ای طراحی شده بودند تا به کمک‌های ناچیزی از جانب واشینگتن نیاز داشته باشند)، اما رویکردشان رویکرد یک «دعاگوی از دور» بود، نه یک «ابرقدرت دخیل در ماجرا.»

آمریکا از زمان پایان جنگ جهانی اول همواره به دنبال ایجاد تحول در دنیا بوده است. چنین چیزی طی دهه ۱۹۹۰ بیش از هر زمان دیگری محتمل به نظر می‌رسید. کشورهای سرتاسر کره زمین داشتند به سوی سبک [زندگی] آمریکایی پیش می‌رفتند. به نظر می‌رسید جنگ خلیج [فارس] نقطه عطفی در نظم جهانی باشد، چراکه این جنگ برای حفاظت از یک هنجار به راه افتاده بود، مقیاسش کوچک بود، قدرت‌های بزرگ از آن حمایت می‌کردند و قانون بین‌المللی نیز به آن مشروعیت بخشیده بود. اما دقیقاً همان زمانی که همه این تحولات مثبت داشت رخ می‌داد، آمریکا علاقه‌اش [به مسائل بین‌المللی] را از دست داد. سیاست‌گذاران آمریکایی در دهه ۱۹۹۰ هم هنوز می‌خواستند دنیا را متحول کنند، اما با حداقل هزینه. آن‌ها منابع یا سرمایه سیاسی لازم برای وارد شدن به این مسائل را نداشتند. این یکی از دلایلی بود که توصیه و مشورت واشینگتن به کشورهای دیگر همیشه یک چیز بود: شوک‌درمانیِ اقتصادی و دموکراسیِ آنی. هر روند کُندتر یا پیچیده‌تری (به عبارت دیگر، هر روندی شبیه به سیر لیبرال‌سازی اقتصاد و دموکراتیک‌سازی سیاست در خود غرب) غیرقابل‌قبول بود. پیش از ۱۱ سپتامبر تاکتیک آمریکا برای مقابله با چالش‌ها اکثراً «حمله از دور» بود که موجب ظهور رویکردهای دوقلوی «تحریم اقتصادی» و «حملات هوایی دقیق» شد. چنان‌که «الیوت کوهن» کارشناس علوم سیاسی در توصیف قدرت نیروی هوایی می‌گوید، هر دوی این رویکردها مشخصه روابط عشقی در عصر مدرن را داشتند: «لذت بدون تعهد» [و انتفاع بدون هزینه].

البته این محدودیت‌هایی که در تمایل آمریکا به پرداخت هزینه و به دوش کشیدن بار [متحول کردن دنیا] وجود داشتند، هرگز موجب تغییر در لفاظی‌های آمریکا نشدند و به همین دلیل هم هست که من [فرید زکریا] سال ۱۹۹۸ در مقاله‌ای در مجله نیویورک‌تایمز [ویژه‌نامه روزهای یک‌شنبه روزنامه نیویورک‌تایمز] ویژگی اصلی سیاست خارجی آمریکا را این‌گونه بیان کردم: «تحول در حرف اما کوتاه آمدن در عمل [۹] .» در آن مقاله هم گفته بودم که نتیجه این نوع سیاست «یک هژمونی توخالی» است. همان توخالی بودن هژمونی آمریکا تا به امروز هم پابرجا مانده است.

عقاب آمریکا در حالی که کرک و پرهایش می‌ریزد و چشمش کبود است؛ هژمونی واشینگتن یک هژمونی توخالی است (+)

ضربه نهایی؛ دونالد ترامپ

دولت ترامپ سیاست خارجی آمریکا را باز هم بیش از پیش توخالی کرده است. غریزه ترامپ [و درک او از دنیای پیرامونش] «جکسونی» است [۱۰] [نوعی پوپولیسم ملی‌گرایانه و خودمحورانه که از زمان «اندرو جانسون» هفتمین رئیس‌جمهور آمریکا آغاز شد]، یعنی عموماً علاقه‌ای به جهان اطرافش ندارد، جز این‌که معتقد است اکثر کشورهای دنیا دارند کلاه آمریکا را برمی‌دارند [اعتقادی که بیش از همه در جنگ تجاری ترامپ با چین مشهود است]. ترامپ ملی‌گرا، پوپولیست و حامی تمرکز بر اقتصاد داخلی [۱۱] [و مقابله با واردات] است و مصمم است که «اول، آمریکا» را در نظر بگیرد [اشاره به شعار تبلیغاتی ترامپ درباره تمرکز بر وضعیت داخلی آمریکا به جای دخالت در کشورهای دیگر]. اما اگر راستش را بخواهید، مهم‌ترین کاری که ترامپ انجام داده خالی کردن میدان بوده است [۱۲] . آمریکا در دوره ترامپ از «شراکت اقیانوس آرام» [پیمان تجاری میان شماری از کشورهای حاشیه اقیانوس آرام در دو قاره آمریکا و آسیا] و به طور کلی تعامل با آسیا خارج شد. همچنین در حال خروج از شراکت ۷۰ ساله‌اش با زوج خود یعنی اروپاست. سیاست واشینگتن در قبال آمریکای لاتین منحصر به یکی از این دو مسئله بوده است: جلوگیری از ورود مهاجران یا جذب آرا در ایالت فلوریدا [که میزبان شمار زیادی از مهاجران آمریکای لاتین است]. ترامپ حتی توانسته علاقه کانادایی‌ها به آمریکا را هم از بین ببرد (که حقیقتاً کار ساده‌ای نیست). و سیاست خاورمیانه‌ای خود را نیز به اسرائیل و عربستان برون‌سپاری کرده است. به استثنای چند مورد بداهه‌کاری (مثلاً تلاش برای صلح با کره شمالی به خاطر تمایل نارسیسیستی (خودشیفتگی) به بردن جایزه [صلح] نوبل)، آن‌چه بیش از همه درباره سیاست خارجی ترامپ به چشم می‌آید، وجود نداشتن آن است.

«آمریکایی بخرید - آمریکایی استخدام کنید»؛ سیاست‌های اقتصادی ترامپ دقیقاً عکس سیاست‌های تجارت آزاد است (+)

در همین‌باره بخوانید:

›› دونالد ترامپ از جنبه‌های زیادی یک «دلقک» است

›› نمایش «دلقک» روی صحنه گردهمایی ملی جمهوری‌خواهان

›› درمان مخالفان ترامپ با «سگ‌درمانیِ» دانشگاهی/ مراسم «گریه‌کنان» در دانشگاه نخبه آمریکایی

بریتانیا زمانی که ابرقدرت زمان خود بود، هژمونی‌اش را به خاطر بروز تحولات ساختاری متعدد و بزرگ از دست داد؛ ظهور آلمان، آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی. اما به خاطر دست‌اندازی و تکبر بود که بریتانیا کنترل خود بر امپراتوری‌اش را از دست داد. سال ۱۹۰۰ که یک‌چهارم از جمعیت دنیا تحت حکومت بریتانیا بود، آن‌چه اکثر مستعمره‌های مهم بریتانیا می‌خواستند، صرفاً خودمختاریِ محدود بود؛ مفهومی که آن زمان تحت عناوینی مانند «حاکمیت نیمه‌مستقل [۱۳] » یا «حکومت داخلی [۱۴] » از آن یاد می‌شد. اگر این کشور فوراً این خودمختاری محدود را به تمامی مستعمره‌های خود داده بود، چه کسی می‌داند، شاید عمر امپراتوری بریتانیا می‌توانست تا چندین و چند دهه بیش‌تر ادامه پیدا کند. اما بریتانیایی‌ها حاضر به برآورده کردن خواسته مستعمره‌های خود نشدند و به جای تأمین منافع کل امپراتوری، روی منافع محدود و خودخواهانه خودشان اصرار ورزیدند.

این بخش از سرنوشت امپراتوری بریتانیا بی‌شباهت به وضعیت امروز آمریکا نیست. آمریکا هم اگر در پیگیری اهداف و منافع گسترده‌تر [به نفع کل دنیا] ثابت‌قدم‌تر عمل کرده بود، می‌توانست تأثیرگذاری خود را چندین و چند دهه بیش‌تر ادامه دهد (اگرچه به شکلی متفاوت). به نظر می‌آید قانون تداوم هژمونی لیبرال خیلی ساده باشد: «بیش‌تر لیبرال باش و کم‌تر هژمونی‌طلب.» با این حال، واشینگتن در موارد بی‌شمار و بی‌اندازه علنی فقط منافع محدود خودش را پیگیری کرد و به این ترتیب متحدانش را از خود راند و دشمنانش را تشجیع کرد. بر خلاف بریتانیا در پایان دوران امپراتوری‌اش، آمریکا ورشکسته یا دارای یک امپراتوری بیش از حد گسترده نیست [البته این در صورتی است که استقرار پایگاه‌ها و نیروهای آمریکایی در نقاط مختلف کره زمین را به معنای «امپراتوری بیش از حد گسترده» در نظر نگیریم]. این کشور هنوز هم منحصراً قدرتمندترین کشور دنیاست. در آینده هم همچنان بیش از هر کشور دیگری به اِعمال نفوذ [در عرصه بین‌المللی] ادامه خواهد داد. اما دیگر نخواهد توانست نظام بین‌المللی را تعریف و بر آن حکم‌فرمایی کند، آن‌گونه که در گذشته به مدت تقریباً سه دهه این کار را انجام داده بود.

دولت و سیاست خارجی فاجعه‌بار ترامپ می‌تواند ضربه نهایی بر پیکره هژمونی آمریکا باشد (+)

بنابراین آن چیزی که باقی می‌ماند، [ارزش‌ها و] ایده‌های آمریکایی است. آمریکا از این نظر یک هژمون منحصربه‌فرد بوده که از گسترش نفوذش برای بنیانگذاری یک نظم نوین جهانی استفاده کرده است، نظمی که پرزیدنت «وودرو ویلسون» رؤیای آن را در سر می‌پروراند و پرزیدنت «فرانکلین روزولت» آن را به کامل‌ترین شکل خود تصور [و ترسیم] کرده بود. این نظم نوین جهانی همان دنیایی است که نیمی از آن پس از سال ۱۹۴۵ [و پایان جنگ جهانی دوم] ساخته شد و گاهی اوقات «نظم لیبرال بین‌المللی» نامیده می‌شود؛ نظمی که اتحاد جماهیر شوروی خیلی زود از آن رو برگرداند تا حوزه نفوذ خودش را بسازد. اما «جهان آزاد [۱۵] » [و بلوک غرب] توانست جنگ سرد را هم از سر بگذراند و پس از سال ۱۹۹۱ [و فروپاشی شوروی] آن‌چنان گسترش یافت که بخش اعظم کره زمین را دربرگرفت. ایده‌های پشت این نظم نوین سه‌چهارم قرن است که ثبات و رونق را به ارمغان آورده‌اند. اکنون سؤالی که وجود دارد این است که آیا همزمان با افول قدرت آمریکا، نظام (مقررات، هنجارها و ارزش‌های) بین‌المللی‌ای که این کشور از آن حمایت کرده بود جان سالم به در خواهد برد؛ یا آمریکا [علاوه بر قدرتش] شاهد افول امپراتوری ایده‌هایش نیز خواهد بود؟

 

آن‌چه خواندید بخش اول از یک مجموعه گزارش برگرفته از مقالات شماره جولای-آگوست ۲۰۱۹ مجله فارن‌افرز بود. مشرق طی روزهای آینده مقالات دیگر این مجله آمریکایی درباره موضوع افول هژمونی آمریکا را نیز که تحت عنوان «چه بلایی بر سر قرن آمریکایی آمد؟» گردآوری شده‌اند، خدمت مخاطبان محترم ارائه خواهد کرد. پیش‌تر مشرق گزارشی را به عنوان مقدمه این مجموعه با موضوع مفهوم و تاریخچه «قرن آمریکایی» منتشر کرده است که این گزارش را می‌توانید از این‌جا بخوانید.

 

[۱] What Happened to the American Century? Link

[۲] The Self-Destruction of American Power Link

[۳] The Longest Wars Link

[۴] The Last War—and the Next? Link

[۵] Populism on the March Link

[۶] The Unipolar Moment Link

[۷] اعتراضات میدان تیان‌آن‌من لینک

[۸] طرح مارشال لینک

[۹] The New American Consensus; Our Hollow Hegemony Link

[۱۰] The Jacksonian Revolt Link

[۱۱] حمایت‌گرایی لینک

[۱۲] This Time Is Different Link

[۱۳] Dominion Link

[۱۴] مقررات محلی لینک

[۱۵] جهان آزاد لینک

برچسب‌ها