روایتی شنیدنی از دیدار جمعی از نخبه‌های جوان علمی المپیادی و تیم ملی والیبال جوانان با رهبر معظم انقلاب را مشاهده می‌کنید.

به گزارش مشرق، حضرت آیت‌اللّه خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی چهارشنبه گذشته با جمعی از جوانان نخبه و صاحب مدال در المپیادهای علمی جهانی و همچنین اعضای تیم ملی والیبال جوانان کشور دیدار داشتند.

صفحه اینستاگرام  ریحانه، وابسته به دفتر رهبر انقلاب، روایت جالبی را از زبان یکی از حاضران این مراسم منتشر کرد که در ادامه آن را می‌خوانید.

پشت در منتظر ایستاده‌ام که هماهنگی‌ها برای ورود را انجام دهند. بی‌حوصله صفحه‌ی گوشی را بالا و پایین می‌کنم. سر می‌چرخانم و توجهم به دختری جلب می‌شود که از انتهای خیابان با اضطراب و عجله به سمت من می‌دود. می‌رسد و نفس‌نفس‌زنان می‌پرسد: ببخشید خانم شما هم دعوتید؟ هیجان در چهره‌اش موج می‌زند. می‌گویم: «آره، اما من نه مثل شما نخبه‌م نه المپیادی. از طرف سایت ریحانه اومده‌م.» اسمش را می‌پرسم. زهرا خطیب‌زاده؛ برنز المپیاد نانوی ‌دانش‌آموزی در سال ۹۴. از مشهد آمده. سر بحث را که باز می‌کنم، می‌گوید حالا در رشته‌ی دندانپزشکی دانشگاه سمنان مشغول است، اما همچنان دلداده‌ کار در حیطه‌ی نانو است. کم‌کم دختران دیگری هم از راه می‌رسند. همه‌ جوان‌های متولد دهه‌ی هفتاد، بین‌شان متولد ۷۸ و ۷۹ هم پیدا می‌شود.

وارد حسینیه که می‌شویم، به سیاق همیشگی صندلی‌های سمت راست جایگاه متعلق به خانم‌ها است. تعداد جمعیت دختران در قیاس با پسرها خیلی کم به نظر می‌آید. اول کار بین بچه‌ها همهمه شده که چه کسی کجا بنشیند تا به جایگاه آقا اشراف بهتری داشته باشد. من صندلی وسط از ردیف وسط را انتخاب می‌کنم تا در میان بچه‌ها باشم. سه تا از دخترها ‌بی‌توجه به توصیه‌ی مأموران حفاظت ردیف اول را انتخاب کرده‌اند و جاگیر شده‌اند. روی شانه‌ی وسطی می‌زنم و می‌پرسم: شما سه نفر با هم دوستید؟ باخنده می‌گوید: «اگه خدا قبول کنه.» دوستی‌شان به المپیاد ادبیات ‌دانش‌آموزی برمی‌گردد. هر سه از مدرسه با هم بوده‌اند و هر کدام یک رنگ مدال را گرفته‌اند. بعد هم دست روزگار هر کدامشان را روانه‌ی یک دانشگاه و یک رشته‌ی متفاوت کرده است، اما هنوز با هم مسابقات و رخدادهای علمی را خیلی جدی پیگیری می‌کنند. بعد همان دختر وسطی آرام و طوری که دوستانش صدایش را نشنوند، باخجالت در گوشم می‌گوید: «من از اول که المپیاد دادم، یک نیت داشتم؛ شادی دل آقا! برای این که عرصه‌های علمی تنها جایی است که می‌تونم به آقا ثابت کنم اعتمادشون را ‌بی‌پاسخ نمی‌ذاریم. اصلا ما خیلی وقته درخواست داده‌ایم برای اهدای مدال‌هامون. شکر خدا بالاخره این جلسه هماهنگ شد.»

همهمه‌ی بین بچه‌ها بالا گرفته و حالا حسینیه پر شده از جوانان نخبه و والیبالیست‌های جوان قهرمان! تعداد خبرنگاران جلسه هم به‌قدری زیاد شده که دختر کناردستی‌ام با لهجه‌ی شیرین شیرازی غرولند می‌کند که: «نگاه کن کاکو! ببین چه قیامتیه؛ هر چی یه عمر مدال‌هامون رو مخفی کردیم و گمنام زندگی کردیم، همه یک‌ساعته بر باد رفت!» اسمش فاطمه است و در المپیاد ادبیات خوش درخشیده. با دوستش از شیراز آمده‌اند، اما تنها شیرازی‌های جمع نیستند. بین بچه‌های شهرستانی، همدانی‌ها و شیرازی‌ها بیشترین جمعیت را دارند. بعد هم مشهد و اصفهان. وقتی خبرنگاران به سمت دخترها می‌آیند، همه از مصاحبه طفره می‌روند. می‌گویند کاری نکرده‌ایم که بخواهیم مصاحبه کنیم! پرواضح است که هم خجالت می‌کشند و هم تواضع می‌کنند.

بالاخره بااصرار سارا به عنوان اولین نفر حاضر می‌شود جلوی دوربین بیاید. حرف‌هایش دقیق و فکرشده است. می‌گوید برای خانم‌ها و آقایان علی‌رغم همه‌ی فضاهای مثبتی که ایجاد شده، اما هنوز مسیر پیشرفت برابر نیست و جو غالب دست‌اندازهای زیادی را در مسیر دختران ایجاد می‌کند. چه این که تعداد آقایان در رده‌های بالای علمی بیشتر است، چون بسیاری از خانم‌ها توان اصطکاک با چالش‌های موجود را ندارند و میان راه پا پس می‌کشند. وقتی می‌نشیند، باخنده می‌گوید «با زبون ‌بی‌زبونی گفتم هنوز خیلی‌ها ما رو به چشم ضعیفه می‌بینن.»

چیزی به ورود آقا نمانده که زهرا هدایتی متین با فرزند و همسرش وارد جلسه می‌شوند. حضورش با کوثر شش‌ماهه او را به نقطه‌ی محوری مجلس تبدیل کرده. حالا توجه همه‌ی دخترها به او و فرزند شش‌ماهه‌اش جلب شده است. از این که با یک نوزاد همزمان در دو رشته‌ی ادبیات فارسی و ادبیات عربی در دانشگاه تهران تحصیل می‌کند، زیر لب باریکلا و آفرین حواله‌اش می‌کنند. او در المپیاد ادبیات ‌دانش‌آموزی سال ۹۲ و در المپیاد دانشجویی سال ۹۷ مدال گرفته و حالا قرار است به نمایندگی از جمع دختران در مقابل آقا سخنرانی کند.

ساعت ده و سی دقیقه آقا وارد می‌شوند. جمعیت با سنگینی یک فضای نخبگانی و به‌دور از واکنش‌های هیجانی که در دیدارهای عمومی دانشجویی مرسوم است، سریع و کوتاه شعار می‌دهند و می‌نشینند. دختر شیرازی کناردستی‌ام با صدای بغض‌آلود می‌گوید «نمی‌دونی چند ساله که منتظر این لحظه بوده‌م!»

جمعیت آرام می‌گیرد. قرآن ختم می‌شود و علیرضا کریمی -صاحب مدال طلای المپیاد شیمی- اجرای جلسه را بر عهده می‌گیرد. او در سخنان خودش گزارشی از اقدامات کانون دانش‌پژوهان نخبه را برای گسترش فعالیت‌های علمی در مناطق محرومی مثل عبدل‌آباد، شهر ری و میدان خراسان ارائه می‌دهد. بعد هم یوسف شلّاگه -دانشجوی پزشکی با مدال طلای المپیاد نانو- از عدالت‌خواهی و دغدغه‌هایش در راستای گام دوم انقلاب می‌گوید. آخر بحثش هم کاملاً احساسی و مریدانه است. خودش اشک‌هایش را تند و تند پاک می‌کند. چشم دخترها هم خیس شده است. آن‌ها راحت‌تر گریه می‌کنند.

نوبت به علیرضا شریف می‌رسد که مدال طلای جهانی المپیاد فیزیک را دارد. این‌جا علیرضا کریمی می‌گوید: «او البته سه مدال دارد، اما هر چه اصرار کردیم، قبول نکرد همه را اهدا کند و گفته من فقط یکی را می‌دهم تا هر سال آقا را ببینم.» جمعیت از خنده می‌رود هوا! شریف معتقد است برای حل مشکلات کشور باید به جوان‌ها مأموریت‌های واقعی و فضایی برای تجربه‌اندوزی داده شود. دو صندلی آن طرف‌تر از من، یک دختر شیرازی دیگر نشسته که صبح اتوبوسش با تأخیر رسیده است. آن‌قدر از ترمینال تا حسینیه استرس کشیده که هنوز صدایش می‌لرزد. وقتی سخنان شریف تمام می‌شود، با همان صدای لرزان می‌گوید: «این یکی نکاتش مثل رنگ مدالش طلایی بود.»

نوبت به خانم هدایتی متین رسیده است. کوثر خواب‌آلود را به همسرش سپرده است. از بین دخترانی که همه چادرپوش هستند، دست‌هایش را در هوا تاب می‌دهد و می‌پرسد «آقا مرا می‌بینید!؟ من این‌جا نشسته‌ام.» وقتی مطمئن می‌شود که رهبری او را دیده است، سخنانش را آغاز می‌کند: «آقا جان ما آرزو کرده‌ایم مدال بیاوریم که آن را تقدیم شما کنیم» و سپس این بیت سعدی را می‌خواند که «اگر به تحفه‌ی جانان هزار جان آری/ محقر است نشاید که بر زبان آری». مادر یکی از بچه‌ها که با اصرار توانسته از حفاظت اجازه‌ی ورود بگیرد تا کنار دخترش در این دیدار حضور داشته باشد، از پشت سر احسنت غلیظی را روانه‌اش می‌کند.

زهرا هدایتی متین از این که المپیاد ادبیات میان‌بری شده است برای کنکورندادن، شکوه می‌کند و پیشنهاد می‌دهد که به شیوه‌ی سابق مدال‌آوران این رشته در دانشگاه تنها اجازه‌ی ورود به رشته‌ی ادبیات را داشته باشند، نه این که جذب رشته‌های پرطرفدار علوم انسانی مثل حقوق و روانشناسی گردند. در عوض برای دیگر رشته‌های تخصصی نیز المپیادی طرح‌ریزی و اجرا شود. نقد دیگر او به توقف المپیاد ادبیات در سطح کشوری و عدم تداوم آن تا مسابقات جهانی است.

خیلی آرام از کناردستی‌ام پرسیدم به غیر از نانو و ادبیات، دختران در رشته‌های دیگری مدال نیاورده‌اند؟ با انگشت به زهرا غنی‌پور اشاره می‌کند که مدال برنز ریاضی کشوری را دارد. می‌گوید در فیزیک هم مدال داشته‌ایم. هدایتی متین همچنان متن شُسته‌رفته‌ی خودش را در راستای ارزیابی وضعیت المپیاد ادبیات و فضای دانشگاهی این رشته ادامه می‌دهد، اما در آخر به عنوان یک مادر فضای بحثش کاملاً تغییر می‌کند و به این نکته اشاره می‌کند که: «علی‌رغم توجه جوانان انقلابی به رهنمودهای رهبری برای افزایش جمعیت، به دلیل عدم بسترهای مناسب ناشی از کم‌کاری برخی مسئولین و وجود مشکلات معیشتی، مردم با این سیاست همراه نمی‌شوند.»

صحبت نمایندگان جمع که تمام می‌شود، یکی از جوان‌ها می‌ایستد و با صدای بلند از انتهای جلسه از رهبری اجازه می‌گیرد تا او نیز درد دل‌هایش را بیان کند. بهت و تعجب در فضا رخنه می‌کند. او رضا کیانی‌پور دانشجوی رشته‌ی پزشکی و دارنده‌ی مدال طلای زیست است. اجازه می‌گیرد و بیش از پنج دقیقه حرف می‌زند. بغض دارد و با صدای لرزان از ناامیدی و مشکلاتی شکوه می‌کند که فضا را برای فعالیت نخبگان محدود می‌کند. وقتی آقا در جواب می‌گویند: «ناامیدی سمّ است و مشکلات نباید جوان را متوقف و ناامید کند» صدای زیر و آرامِ یکی از بچه‌ها را می‌شنوم که می‌گوید «آفرین آقا. اصلاً همین صراحت و قاطعیت شماست که ما رو به این‌جا رسونده!» برمی‌گردم تا ببینم صاحب صدا کیست. حرکتم تند و ‌بی‌اراده است. یکی از محافظ‌ها از آن سوی جلسه نگاه سنگینش را به سمت من نشانه رفته است، اما من دلم می‌خواهد صاحب صدا را ببینم و بیشتر دلم می‌خواهد آقا این صدای ‌بی‌نام و نشان را شنیده باشد. آقا اما مشغول مصافحه و روبوسی با جوان معترض است.

نوبت به والیبالیست‌ها می‌رسد. با همان مرام ورزشکاری، ساده و بی‌تکلف شروع به صحبت می‌کنند. جمع هر از گاهی از طنز جاری در کلامشان و صمیمیتی که دارند، به خنده می‌افتد. در حین جلسه همه‌ی جوان‌ها بعد از صحبت جلوی رهبر، می‌روند تا از نزدیک هم با ایشان مراوده‌ای داشته باشند و طبعاً همه از آقا چفیه می‌خواهند! دخترها هر بار صدای اعتراضشان بالا می‌رود که پس ما چی؟! سر آخر دختری که تنها توانستم رنگ آبی روشن روسری‌اش را ببینم، با غیض به جماعت معترض می‌گوید: البته که رهنمودها مهم‌تر از چفیه است!

منتظر می‌شویم که آقا صحبت را شروع کنند که باز جوانی از میان جمع می‌ایستد و برای نطق خارج از دستور از رهبری فرصت می‌خواهد. طبق معمول اجازه داده می‌شود. او نیما رجبی صاحب مدال برنز نجوم است. سخنش را با مشکلات مربوط به قوانین سربازی شروع می‌کند. تا این‌جای کار تقریباً مسأله‌ی سربازی از مسائل مطرحی است که پسرها درباره‌ی آن دست التماس‌شان به سوی آقا دراز است! این‌جا دیگر صدای اعتراض یکی از دخترها درآمده که «اینا هم ما رو کشتن با این سربازی؛ وقت سخنرانی آقا رو هم می‌گیرن.»

رجبی تند و بی‌وقفه بحثش را ادامه می‌دهد. به خصوصی‌سازی می‌رسد. سینه صاف می‌کند و می‌گوید: «آقا وقت آن نشده تا در تفسیر خود از اصل ۴۴ تجدید نظر کنید؟ این خصوصی‌سازی عدالت را به محاق برده است.» آقا خیلی جدی و قاطع پاسخ می‌دهند: «خیر؛ آن ابلاغیه محل مشکل نبود. تمام اقتصاددانان در آن برهه تأکید کردند که این امر برای اقتصاد کشور ضروری است، اما متأسفانه دولت‌ها در اجرای طرح خوب عمل نکردند.»

برای مدت کوتاهی صدای زمزمه‌ها و حرف‌های در گوشی در مجلس بلند شده است، اما سر و صدا زود فروکش می‌کند، چون حالا نوبت به رهبر انقلاب رسیده است. همه سراپا گوش شده‌اند؛ چهره‌های فرهیخته و دقیق و نکته‌سنج که حالا چشم به دهان رهبر دوخته‌اند. شاید بارزترین ویژگی این جمع و به‌خصوص این دختران، بها و ارزشی بوده که به علم و دانش و تفکر داده‌اند. رهبری شروع می‌کنند و خودکارها روی کاغذهای یادداشت‌نویسی سر می‌خورند: «راه نخبگی یک راه ‌بی‌انتهاست.» بدون هیچ شکی می‌توانم بگویم همه‌شان این جمله را می‌نویسند. نگاهم به کاغذ دختر شیرازی گره خورده است. آقا می‌گوید «ما عقب مانده‌ایم و دنیا پیش رفته. ما هنوز با همه‌ی تحرکی که بعد از انقلاب به وجود آمده، نتوانسته‌ایم مرزهای فناوری را جلو ببریم، این کار را شما باید بکنید.» همه را عیناً و موبه‌مو می‌نویسد. به این‌جا که می‌رسد، جمله‌ی آخر را خط می‌زند و دوباره از اول می‌نویسد: این کار را «ما» باید بکنیم.

آقا پس از سخنان‌شان نکته‌ی جالب این جمع را حضور یک مادر نخبه با فرزندش می‌دانند. همه‌ی دخترها باذوق رو به هدایتی متین می‌گویند «خوش به حالت!» رهبری به جوانان فرهیخته و سربازان تازه‌نفس‌شان نگاهی می‌اندازند و می‌گویند از شما متشکرم. باز روی برگه‌ی آن دخترخانم را نگاه می‌کنم که می‌نویسد: «من هم از شما متشکرم آقا ...»