مثلاً درباره یک نویسنده زن در آمریکا می‌گفت که این زن به شیزوفرنی مبتلا است و در یک گاراژ ماشین در آمریکا زندگی می‌کند که خانواده‌ای خیرخواه به او داده‌اند تا درش بماند و مدام هم فریاد می‌زند که...

به گزارش مشرق، دانیال حقیقی، نویسنده در یادداشتی نوشت:

شاملو در بخش‌هایی از سخنرانی‌اش در دانشگاه برکلی از مردی می‌گوید که وقتی زیر سؤال و جواب قرار می‌گیرد درباره سایر نویسندگان و روشنفکران می‌گوید: «...اون مردک خل وضعِ مازندرونی با اون اسم عوضیش، یعنی نیما... اون مشنگ فلان، که معلوم شد صادق هدایت رو داره می‌گه... این آیا غیر از فرصت‌طلبی و کوشش برای نزدیک شدن به رژیم نیست؟ به عقیده من صددرصد.» این صحبت‌ها که خود نمونهٔ اپیدمی از همان چیزی است که دارد نقد می‌شود، من را یاد کسی انداخت که چنین نظراتی را درباره دیگر نویسندگان و مترجم‌ها در محافل خصوصی و به شکل شفاهی در استانداردی بسیار فراتر از این‌ها، ابراز می‌کرد.

زمانی تازه وارد بودم و گمان می‌کردم نویسنده و هنرمند کسی است که همیشه راست می‌گوید و دمِ قشنگ می‌گیرد با دیگران. صحبت سال ۱۳۸۵ است. در نوجوانی همه آماده‌ایم تا تحت تأثیر قرار بگیریم. روی همین حساب تمام حرف‌های کسی را باور می‌کردم که مدعی بود تقریباً با همه نویسنده‌ها از اولی تا آخری دوستی نزدیک (حتی خیلی نزدیک) داشته و تک‌تکشان را می‌شناسد. مثلاً درباره فلان بررس می‌گفت خیلی خشکه مذهبی و سنتی است. مدتی بعد، زمانی که با آن شخص از نزدیک آشنا شدم دیدم تصویری که آن زن مدعی از این نویسنده در ذهنم ایجاد کرده بود، با واقعیت حدوداً به اندازه تهران تا تفرش فاصله دارد. البته این که کسی یک‌سری ویژگی‌ها داشته باشد، به کسی مربوط نمی‌شود اما مسئله دروغ گفتن و اغراق کردن‌های عجیب و غریب و ساختن تصویر غیرواقعی از دیگران برای هراس افکنی و تخریب چهره کسی در نگاه بقیه است. آن هم تصویری که نسبت واقعی با اصل ندارد.

مثلاً درباره یک نویسنده زن در آمریکا می‌گفت که این زن به شیزوفرنی مبتلا است و در یک گاراژ ماشین در آمریکا زندگی می‌کند که خانواده‌ای خیرخواه به او داده‌اند تا درش بماند و مدام هم فریاد می‌زند که: «دارن می‌آن، دارن می‌آن سراغم.» می‌گفت بیچاره هم آلزایمر دارد. یکی دو سال بعد، مصاحبه‌ای از همین نویسنده دیدم که درش خیلی هم سرحال و هوشیار بود و در آپارتمانی زیبا، حوالی کالیفرنیا منزل داشت. درباره نویسندهٔ دیگری در آلمان که کتابِ تحسین شده‌ای منتشر کرده می‌گفت آدم کلاه‌مخملی است و دور دستش لُنگ می‌بندد و در برلین و دوسلدورف دوره می‌گردد. چند سال بعد وقتی همان آدم را در فیسبوک ملاقات کردم، دیدم واقعیت این شخص هم با بازنمایی خانم گمانه‌زن، که بسیار متشخص هم می‌زند، فاصله‌ای به دور و درازی تهران تا محله آب دکانِ تفرش دارد.

مدتی به خاطر تحصیل از فضای تهران دور شدم اما اخبار «گاسیپ‌های ادبی» که همهٔ راه‌هایش به نویسندهٔ گمانه‌زن و هزار محفل دغل و دروغش ختم می‌شد، کم و بیش به گوشم می‌رسید. همهٔ این‌ها را به حساب احوالات ناراحت درونی‌اش می‌گذاشتم تا جایی که کار به شاه آبادی‌ها در کریم‌خان هم کشید، اما هیچ‌وقت صحبتی از آب‌دکانی‌های تفرش در زعفرانیه نشد.

جدای از این‌ها، اتفاق بزرگتر برای شخص خود من اما، شبی رخ داد که یکی از همان جمعی که این نویسنده گمانه‌زن مرکزش بود، با حالتی آشفته تماس گرفت و از من خواست تا به خاطر چیزهایی که پشت سر من در این محافل چرخیده او را ببخشم. مدتی بعد وقتی به تهران برگشتم شنیدم دقیقاً چه چیزهایی به من چسبانده‌اند. در اصل با تصویر جعلی‌ای آشنا شدم که از من به ناشری که برایش کتابم را فرستاده بودم، معرفی کرده بودند. تصویری زشت، زننده و نشان دهنده درون حقیر آن شخص گمانه‌زن بود. نویسنده گمانه‌زن تمام توانش را به کار بسته بود تا ناشر را قانع کند که من آدم نامعقول و منحرفی هستم و نباید از من چیزی منتشر کند. خواستم تا علیه این تصویر دروغ حرفی بزنم، اما ماشین تحریر ویترین ادبی، جوهری برای اعاده حیثیت نویسندگان جوان نداشت و خیلی وقت بود که قافیه را به داوران همیشگی جوایز باخته بود. داورانی که کارشان تقسیم کردن شکست میان نویسندگان جوان است.

و آن گمانه‌زن هم دومین جایزه ادبی به ظاهر مهم را با همین زد و بندهای محفلی، به بهای چند جلد شاهنامه نفیس برده بود (تاخت زده بود) و همه هم درمورد کارهای زشتش سکوت می‌کردند، حتی داور بزرگواری که سر همین رفتارهای گمانه‌زنانه، در کریم‌خان، مُشت خورده بود. و حتی خود ناشری که باعث شهرت این گمانه‌زن شد و بعداً نتیجه کارش را هم خوب دید. البته طلایی که پاک است منتش به خاک نیست، اما در صورتی که همه همچنان درباره رفتار مخربش سکوت کنند، او به روندی که در بدنام کردن دیگران در پیش گرفته، ادامه خواهد داد اما غافل بوده است که نابهنگام در تاریکی دستش رو می‌شود.