هر چه من گفتم نه به زور تنم کردند. من هم چون ناراحت نشوند پوشیدم. تا محمد دید خیلی ناراحت شد و گفت: «مگه قرار نبود ساده باشیم؟ من با لباس سپاه هستم دوست داشتم تو هم با مانتو شلوار باشی.»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، وقتی برای مصاحبه با همسر فرمانده گردان سلمان «شهید سید محمد اینانلو» رفتم منزلشان دقایقی بعد از پایان مصاحبه، همسر مکرمه ایشان عکس های شهید را آوردند تا من آنها را ببینم. در لا به لای آلبوم های این شهید گرامی چیزی را دیدم که در تمام مدت رفت و آمدم با خانواده شهدا ندیده بودم. خانم کاشی لو به من بسته کوچکی را داد که پارچه ای را داخل یک پلاستیک گذاشته بودند. از ایشان اجازه خواستم بازش کنم. گره پلاستیک و بعد پارچه را که باز کردم داخلش پلاک شهید بود.

درآوردم و گرفتم دستم، حس عجیبی بهم دست داد. دقیقا نمی دانم چه بود اما برایم تازه گی داشت. تا به حال پلاک یک شهید را دستم نگرفته بودم. انگار پلاک عظمتی داشت که وجودم را تسخیر خودش کرده بود.

خدایا! اینها که بودند که این چنین بی ادعا و خاموش در راه تو خون دادند و از همه هستی شان تنها تکه پلاکی باقی ماند.

پروردگارا! خودت کمک کن تا این پلاک ها نشانی‌ای باشند تا ما امروز راه شهدا را گم نکنیم و چون فرزندان روح الله ما نیز فرزندانی این چنین برای رهبر و مقتدایمان باشیم.

آمین!

آنچه ملاحظه خواهید کرد روایتی است از زندگی فرمانده گردان سلمان، شهید سید محمد اینانلو از زبان همسرش.



شهید سید محمد اینانلو، فرمانده گردان سلمان

مشرق: خودتان را معرفی کنید.

کاشی لو: فاطمه کاشی لو همسر شهید «سید محمد اینانلو» یکی از فرمانده های گردان سلمان هستم. با خانواده محمد نسبت فامیلی دوری داشتیم. ما ساکن تهران و شهید اینانلو و خانواده اش هم ساکن روستای یوسف آباد شهریار بودند. البته اصالت خانوادگی هر دویمان بر می گردد به شهر ساوه.

ما با خانواده محمد خیلی رفت و آمد داشتیم و این درحالی بود که فامیل مدتی از هم خبر نداشتند، دلیلش هم نبودن امکانات ارتباطی بود، تا اینکه پدر محمد اقوام را پیدا کرد و ارتباطمان با هم شروع شد.

پدر شهید اینانلو در یوسف آباد باغ داشت و سیفی کاری می کرد. ما هر سال تابستان ها که مدرسه مان تعطیل می شد چند روزی را به خانه آنها می رفتیم. من و خواهرم با محمد و خواهرش هم سن و سال و هم بازی بودیم. تابستان ها به ما خیلی خوش می گذشت. محمد برایم مثل یک برادر بود و برای همین موقع خواستگاری اش خیلی تعجب کردم.

محمد فرزند ارشد یک خانواده ۹ نفره بود و متولد سال ۱۳۴۳. بچه درس خوانی هم بود. حدود دوسال به دلیل دور بودن مدرسه از خانه شان آمد خانه ما تا تهران برود مدرسه.

۱۵-۱۶ ساله بود که جنگ شروع شد و محمد مدرسه را رها کرده و رفت جنگ. من هم که به لحاظ سنی هم سن شهید اینانلو بودم، نصف روز درس می خواندم و نصف دیگرش را در بیمارستان بهارلو برای رسیدگی به مجروحان در آنجا امداد رسانی می کردم.


شهید سید محمد اینانلو، فرمانده گردان سلمان

مشرق: از ازدواجتان با آقا محمد بگویید.

کاشی لو: محمد دو بار به خواستگاری آمد که جریانش را برایتان تعریف می کنم. شاید برایتان این موضوعی را که بگویم جالب باشد. من در دوران دبیرستان دختر کنجکاوی بودم و همیشه برایم سوال بود که رمال ها و فالگیرها چطور آینده را می توانند پیش گویی کنند. این شد که با یکی از دوستانم سال دوم دبیرستان بودیم که تصمیم گرفتیم تحقیقی در این رابطه انجام دهیم.

آدرس یکی از فالگیرها را پیدا کرده و رفتیم به محل کار فالگیر. وقتی رفتیم آنجا دیدم دفترش پر است از خانم های سانتی مانتال آن زمان، ما هم دو دختر با مقنعه و روپوش مدرسه و چادر بودیم. آنها وقتی ما را دیدند خودشان را جمع و جور کردند و فکر می کردند اینها دیگر اینجا چه می کنند. ما هم راستش خودمان از خودمان خجالت می کشیدیم که جای ما اینجا نیست اما گفتیم خب ما آمدیم تحقیق و عیبی ندارد. با دوستم کمی هم شوخی کردیم و آن خانم ها هم فهمیدند، نه ما هم مشتری هستیم البته تا آخر در حول و ولا بودند.

بالاخره نوبت ویزیت ما شد. خانم فالگیر به من گفت: در طالعت می بینم دو نفر به شدت به شما علاقه دارند که یکی از آنها رویش نمی شود بیاید جلو اما دیگری آقا سیدی است که به شما نزدیکتره و پا پیش می ذاره و ازدواجتان هم جور می شه. من رفتم توی فکر که این آقا سید کیه دیگه؟! به خودم گفتم: برو بابا این از اون خالی بندی هاست. اومدیم بیرون. زن فالگیر خیلی هم از زندگی من تعریف کرد، حتی زد به تخته و می گفت: خیلی زندگی عالی‌ای خواهی داشت. اصلا در ذهنم شهید اینانلو نیامد. فالگیر بدون اینکه اجازه بدهد ما سر از کارش دربیاوریم گفت بروید.

خانم کاشی لو همسر شهید اینانلو که در تصویر فرزندشان سلمان را در آغوش گرفته اند

وقتی رسیدم خانه مادر و خواهرم پرسیدند چه شد؟ حرفهای فالگیر را برایشان گفتم. آنها هم رفتند توی فکر که سید چه کسی می تواند باشد که ما هم او را می شناسیم. خواهرم اشاره کوچکی به محمد کرد اما اینقدر برایمان دور از انتظار بود که زود از این مورد رد شدیم.

خانه ما دو طبقه بود و یک اتاق تک طبقه سوم داشتیم که من کارهایم را آنجا انجام می دادم. چند ماهی از آن قضیه می گذشت و یک روز خواهرم آمده بود خانه ما. من فردایش امتحان فیزیک داشتم، مادرم آمد اتاقم و یه نگاه به من کرد و خندید،

گفتم: چه شده؟

گفت: آقا آمده. (به پدر محمد می گفتیم آقا)

گفتم: به سلامتی، مگه خنده داره؟

مادرم زد زیر خنده و گفت: سیدی که می گفتی پیدا شد.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: آمده برای محمد خواستگاری.

منو خواهرم تا نگاهمان به هم افتاد از خنده ترکیدیم. دلمان درد گرفت.

مادرم زد توی صورتش گفت: یواش، می شنوه!

گفتم: مگه بچه بازیه؟ بذار امتحانم را بخوانم.

مادرم گفت: جواب می خواهند، چیکار کنم؟

منم گفتم: مگه نمی بینی من امتحان دارم؟ بهش بگو می خوام درس بخونم و فکر ازدواج هم ندارم. وقتی مادرم رفت به آقا گفت، ایشان هم رفت.

بعد از ازدواج محمد برایم تعریف می کرد که «چند وقت بود مادرم به من اصرار می کرد که ازدواج کن! من هم قبول نمی کردم اما فکر تو از بچه گی در ذهن من بود و با اصرار مادرم یادت کردم و به مادرم گفتم در رابطه با زن گرفتن من جدی صحبت می کنید؟ مادرم گفت: آره پسرم، اگر کسی را سراغ داری بگو؟ گفتم: دختر عمو کاشیلو، دختر کوچیکه. مادرم تا شنید از خوشحالی دوید و به پدرم گفت. بابام هم هنوز حرف را از دهن من نشنیده شلوار پوشید و خودش را شبی رساند خانه شما. اما وقتی برگشت گفته بود الان وقتش نیست».

من باورم نمی شد محمد بیاید خواستگاری من. ما با هم همبازی بودیم و برایم سخت بود بخواهم با او ازدواج کنم، از طرفی سن‌مان هم کم بود. برای همین وقتی شهید اینانلو خواستگاری کرد، گفتم: نه. من فعلا نمی خواهم ازدواج کنم.

فرمانده گردان سلمان از لشکر ۲۷ حمد رسوال الله (ص)

ایشان هم دوباره رفت جبهه و تا یکسال ما از او خبر نداشتیم. بعد از یکسال خبر رسید که محمد مجروح شده و در بیمارستان بهارلو بستری است. من آن زمان بعد از دیپلم صبح تا ظهر می رفتم حوزه در ناصر خسرو درس می خواندم و بقیه روز را در بهار لو کمک به مجروحان می رفتم. از طریق برادرم متوجه مجروحیتش شدم.

ما منزلمان نازی آباد بود. قرار شد خانوادگی برویم ملاقاتش. شهید اینانلو بعد از ازدواج تعریف کرد که «من وقتی شما را دیدم خیلی خجالت می کشیدم

سر همان قضیه خواستگاری اول بود که خوهرهایم برای رفتن ملاقات، اذیتم می کردند و می گفتند: راستش را بگو، دیدن مجروح می ری یا ...؟ من می گفتم: برای رضای خدا میام. آنها هم می گفتند: رضای خدا چند شاخه داره، تو واسه کودومش میری؟!

من به بچه های جبهه بسیار علاقه داشتم و حتی برای اینکه خانواده نگذاشته بودند بروم لب مرز ساعت ها گریه کرده بودم. روی همین حساب، برای رزمندگان احترام خاصی قائل بودم و برایم تقدس خاصی داشتند.

اگر می خواستم کمکی به مجروحی بکنم پرواز می کردم. شنیده بودم محمد جبهه می رود اما نمی دانستم چقدر و در چه سطحی. کنجکاو شده بودم بروم ببینمش. وقتی نشسته بود روی تخت با حجب و حیا، برایم جالب بود چون تا قبل از آن از محمد جوانی بسیار شیطان و شوخ می شناختم اما آن روز بسیار مودب و محجوب بود. وقتی آمدیم خانه به خانواده گفتم چقدر عوض شده. خواهرهایم فکر می کردند رفتار محمد به خاطر حضور من بوده.

در فاصله خواستگاری اول تا یکسال بعد ما همدیگر را ندیده بودیم، چون جبهه فرصتی نمی داد.مدتی که جبهه بود وقتی ما خانه شان می رفتیم او را نمی دیدیم، تا اینکه در والفجر مقدماتی مجروح شد.

پلاک شهید سید محمد اینانلو

مشرق: چه شد که در مرتبه دوم با درخواست ازدواج شهید اینانلو موافقت کردید؟

کاشی لو: در آن یکسالی که همدیگر را ندیدیم چون محمد در سن رشد بود به نظرم از نظر ظاهری و رفتاری پختگی خاصی پیدا کرده بود و این در عملش مشخص بود.

خب یکسال ایشان با فرمانده هان و شهدای خوبی مثل حاج همت و شهید نوری و چندین رزمنده دیگر نشست و برخاست کرده و شخصیت و رفتار هر کدام از آنها درسی است برای انسان. از خودگذشتی و ایثار و شرایط سخت جنگ باعث شده بود این بچه ها جهشی رشد کنند.

مشرق: دفعه دوم چطور این بحث را مطرح کردند؟

کاشی لو: سال بعد که محمد دوباره می خواست خواستگاری را مطرح کند می رود پیش یک روحانی ای که قبولش داشت تا استخاره کند. می گفت: من که نیت کردم ایشان قرآن را باز کرد و نتیجه عالی شد. روحانی که از قضیه بو برده بود به من گفت: می شناسیش؟ پاشو همن الان بریم خونشون، ببینم کیه؟ من هم میام. محمد خجالت می کشیده و حاج آقا میگه خیلی خوب اومده پاشو زود برو.

خلاصه قرار شد برای بار دوم بیایند خواستگاری. مادرش گفت: ما کی باییم؟ مادرم گفت: هر وقت خواستید. آنها هم گفتند: فردا میاییم. مادر هایمان می گفتند: بابا شما که همدیگر را می شناسید چه صحبتی می خواهید بکنید؟ من گفتم: ما چند وقته همدیگر را ندیدم و رشد کردیم و فکرمان عوض شده. مادرهایمان از اتاق رفتند بیرون. محمد سرش پایین بود من قرآن آوردم و باز کردم آیه خوبی آمد. گفتم: بفرمایید! محمد گفت: نه، شما بگویید، من حرفی ندارم. این لحظات برای ما که با هم هم بازی بودیم خیلی سخت می گذشت هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت می کشیدم.

شهید سید علی اینانلو پدر و محمود و محمد اینانلو پسران شهیدش

من گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. آدم موقع ازدواج هدفی دارد و من هدفم رسیدن به تکامل است و هر دختری دلش می خواهد فرد مورد نظرش فلان شکل لباس بپوشد و بهمان طور حرف بزند اما به نظر من همه اینها صوری و تغییر پذیر است. مهم ترین چیز برای من این است که باید رضای خدا را در نظر بگیریم و قانون خدا را اجرا کنیم. من بگم شما فلان شکل باش، نفسم هست و باید فقط اسلام را رعایت کنیم و خدا را در مشکلات ببینیم حتی اگر خلاف میل ما باشد. حالا شما بفرمایید.

چشمهای محمد برقی زد و گفت: من هم می خواستم همین ها را بگویم. کل مطلب همین هاست. صحبت مان ده دقیقه کلا طول کشید و بعد رفتیم بیرون. مادرم پرسید چی شد؟ هر دو گفتیم هیچی تمام شد.

قرارها را گذاشتیم و بقیه ماجرا. اردیبهشت ماه بود. از خواستگاری تا نامزدی یک هفته طول کشید و مراسم عقد هم بسیار مختصر بود. به خاطر مسائل جنگ فقط دو خانواده در محضر حضور داشتند. قرار بود من هم لباس عروس نپوشم. اما خواهر من و خواهر ایشان چون هر دو اولین خواهر و برادرشان بود که ازدواج می کنند خیلی ذوق داشتند، به من گفتند: لباس عقد خواهرم را بپوشم چون سفیده و خوبه و ...

هر چه من گفتم نه به زور تنم کردند. من هم چون ناراحت نشوند پوشیدم. تا محمد دید خیلی ناراحت شد و گفت: «مگه قرار نبود ساده باشیم؟ من با لباس سپاه هستم دوست داشتم تو هم با مانتو شلوار باشی

گفتم: خانواده ها مجبورم کردند.

شهید اینانلو گفت: باشه، شما باید سر قولت می ماندی.

گفتم: می خوایی دربیارم؟

گفت: نه دیگه!

محمد می گفت چون ما در حال شهید دادن هستیم دوست ندارم شادی زیادی کنیم. ما ازدواج می کنیم برای رضای خدا.

من هم ناراحت شدم و گفتم: کاش نمی پوشیدم. بعد از مراسم گفت: من فردا می خوام برم جبهه البته می خواستم همین امشب برم اما به خاطر عقدمان انداختم فردا صبح.

من هم چون خودم آن زمان کمک به جبهه را دوست داشتم راحت قبول کردم اما برای خانواده ام خیلی سخت بود که قبول کنند.

محمد صبح رفت اما بعد از دو سه روز ماموریتی خورد به ایشان و برگشت. وقتی زنگ را زد دیدم اوست تعجب کردم.

با خنده گفتم: جبهه به همین زودی تمام شد؟!

گفت: نه. بهم ماموریت خورد.

گفتم: ماموریت خورد یا فرار کردی؟

می گفت دوست هایم هم خیلی سر به سرم می گذاشتند و گفتند: به بهانه ماموریت می ری خانوم رو ببینی.

ما هر دو ۱۸ ساله بودیم اما محمد با همین سن کم فرمانده گردان سلمان بود.

مشرق: دوران عقدتان چطور گذشت؟

کاشی لو: محمد در دوران عقد واقعا پسر با حجب و حیایی بود. هر وقت می آمد خانه ما می آمد بالا داخل اتاقم و من درس می خواندم ایشان هم کمکم می کرد. گاهی هم برایم از جبهه می گفت. از دوست های شهیدش می گفت. با هم می خندیدیم و گریه می کردیم.

یاد هست که همسایه دیوار به دیوار ما راحت می توانست بیاید پشت اتاق من. یک روز با مادرم گوش ایستاده بودند ببینند ما چه می کنیم؟ صحبت های ما را می شنوند که همش از جبهه و شهدا بود تعجب می کنند. طلعت خانم می گفت: من تا حالا همچین نامزدهایی ندیدم.

مشرق: از شوخ طبیعی هایش خاطره ای دارید؟

کاشی لو: من کلاس چهارم بودم و تازه روسری سرم می کردم. رفتیم باغ محمد اینا. باغ تا خانه شان کمی فاصله بود. من در بچه گی وقتی زیاد راه می رفتم پهلویم می گرفت. نزدیک خانه شان بودیم که پهلویم گرفت و اشکم در آمده بود. خواهر من و خواهر محمد هی منو گول می زدند که الان می رسیم. در همین حین محمد با موتور آمد. خواهرم گفت: بیا! کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستی. من هم از محمد خجالت می کشیدم هم چون تا حالا موتور سوار نشده بودم می ترسیدم. خواهرها با زور سوارم کردند. گفتم: محمد تو رو خدا یواش برو. محمد هم که شیطنتش گل کرده بود گفت: باشه و گازش را گرفت. من جیغ می زدم محمد می خندید. کلی التماس کردم. می گفت: نگران نباش سالم می رسی. بالاخره رسیدیم خانه اما من رنگم پریده بود.

ادامه دارد...

گفتگو از : اسدالله عطری