به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، وقتی جنگ نا برابر تحمیلی آغاز شد ایران بود و یک دنیا. دنیایی که با همه قوا خود را مسلح کرده بود تا به هر ترتیب که شده انقلاب اسلامی را از بین ببرد. امام خمینی دستور جهاد را برای همه ملت ایران دادند. مردها رفتند به میدان و نامردها یا خزیدند در سوراخی تا از گزند جنگ در امان باشند و یا در آن آشفته بازار ماهی خودشان را از آب گل آلود سوا کردند.
جوانانی که حرف امام را با جان می خریدند آنچنان در کارزار نبرد با دشمن می جنگیدند که انگار سالهاست خود را برای این لحظات آماده کرده بودند. سربازانی که در اوج شور جوانی شان فرزند و عیال و خانمان را به عشق لقای معبود خویش در امان خدا سپردند و در خون خود غلتیدند.
آنچه می خوانید قسمت دوم گفتگو با همسر شهید سید محمد اینانلو، فرمانده گردان سلمان و یکی از فرزندان خلف حضرت روح الله است.
مشرق: از مراسم ازدواجتان بگویید، چطور برگزار شد؟
کاشی لو: شهریور همان سالی که عقد کردیم رفتیم زیر یک سقف. خانواده ایشان می خواستند برای ما مراسم عروسی بگیرند. وقتی من فهمیدم به محمد گفتم: کی می خواد خرج مراسم ما را بده؟ شما خودت پول داری؟
گفت: نه اما پدرم دوست داره مراسم بگیره. من گفتم: به نظرم اگر خودت پول داری جشن بگیر اگر نه مزاحم آنها نشو. محمد که انگار از شنیدن این حرف من بال در آورده باشه، گفت: جدی میگی؟ گفتم آره.
خوشحال شد و رفت. به خانواده اش گفته بود در این وضعیت که هر روز یکی داره شهید می شه من نمی خوام مراسم عروسی بگیرم. تصمیم گرفتیم برویم مشهد و برگردیم خانه خودمان.وقتی ما رفتیم مشهد برادر کوچک محمد با شناسنامه برادر بزرگه فرار کرده بود و رفته بود جبهه. هم زمان با مشهد رفتن ما محمود هم سوار قطار جبهه شده بود. خانواده محمد بعد از بدرقه ما وقتی برمی گردند خانه نامه خداحافظ محمود را دیده بودند.
سفر مشهد اولین سفری بود که من از خانواده ام دور می شدم. محمد هم سنش اندازه من بود و هر دو ۱۸ ساله بودیم. وقتی دوتایی نشستیم داخل قطار ترس برم داشت به محمد گفتم: وای! گم نشیم. محمد خندید و گفت: بابا خیلی منو دست کم گرفتی ها!
وقتی رسیدیم صبح بود و مشهد به خاطر تعطیلات تابستان شلوغ بود. رفتیم چهار راه نادری، هتل رحیم پور، با آنجا آشنا بودیم. اما وقتی رسیدیم گفتند: اتاق خالی نداریم. ما هم چمدونی را که برای خرید ازدواج گرفته بودیم همراهمان بود. رزروشن هتل فهیمد ما تازه ازدواج کردیم و نگاهی به ما انداخت و گفت: تنهایید؟ گفتیم بله. بعد محمد به هتلدار گفت: ممکنه چمدون ما اینجا باشه بریم تا یه جایی رو پیدا کنیم؟
رزوشن هم گفت: باشه اما اگر صبر کنید تا بعد از ظهر قراره اتاق خالی بشه. ما که خیلی خسته بودیم گفتیم: حالا اگر اجازه بدید بریم بگردیم شاید جایی پیدا شد.
رفتیم اما جای خالی نبود. تصمیم گرفتیم برویم حرم زیارت و ناهار بخوریم تا بعد از ظهر بشه و اتاق همان هتل خالی شود. ساعت ۲و نیم بود که برگشتیم هتل. دو تا از خانواده هایی که قرار بود اتاق خالی کنند سپاهی بودند و از صحبت کردن با محمد متوجه شدیم. آنها بچه دار بودند و نزدیک به هم اتاق گرفته بودند. اصرار زیادی کردند که باید بیایید اتاق ما. من هر چه چشمک زدم به محمد که نرویم اما گفت: بیا اینا از خود هستن.
من خیلی خجالت می کشیدم. همه شان جمع شده بودند توی یک اتاق پیش ما. آقایون که نتوانسته بودند از زیر زبان محمد حرف بکشند این ماموریت را دادند به خانمهایشان.(خنده)
خانم ها از من پرسیدند ازدواج کردین؟ من که مانده بودم چی بگم؟ گفتم: تقریبا! سوال هایشان را پی در پی می پرسیدند. خوششان آمده بود ما سنمان کم بود.
دوستان محمد شیطنتشان تا حدی گل کرد که مسافرت را برای اذیت کردن ما عقب انداختند و گفتند که باید پیش ما بمونید. من همش چشمم به دهنشان بود که بگویند یا علی و بروند، اما خبری نبود. از خجالت خیس عرق شده بودم. فردایش که رفتند محمد برایم تعریف کرد که تا صبح چقدر سر به سرش گذاشتند.
بعد از تقریبا چهار روز عید قربان برگشتیم. در این مدت محمد هر وقت از رادیو صدای مارش حمله را می شنید آه از نهادش بر آمد که چرا او اینجاست و منطقه نیست. می گفت: همه دارن کشته می شن من اومدم تفریح. می گفتم: خوب پاشو برو! می گفت: نه این هم در حق تو بی انصافی است.
موقع برگشت قرار بود ولیمه بدهیم برای همین من به محمد گفتم: کت و شلواری را که برای خریدش گرفته بودیم بپوشد اما هر کار کردم قبول نکرد و گفت می خوام لباس سپاه تنم باشه. بالاخره راضی اش کردم بپوشد اما گفت شرط داره که من کروات به هیچ وجه نمی زنم. گفتم: باشه.
با ماشینی که آمدند دنبال ما در راه خانواده ها گفتند باید ماشین را گل بزنیم. محمد اول قبول نکرد من گفتم: بابا این همه اصرار می کنن قبول کن! در گوشم گفت: پس به یک شرط! گفتم: دیگه چیه؟ گفت: باید ماشینی را هم که منو افقی میاره گل بزنید، حالا مثلا تازه عروس داماد بودیم، نگاهی بهش کردم گفتم حالا تا اون موقع ببینیم خدا چی می خواد.
موقعی که به شهادت رسید این قولم را یادم بود و گفتم ماشینش را گل بزنید. ولیمه را دادیم و همان شد عروسم ما.
شهید سید محمد اینانلو، فرمانده گردان سلمان
مشرق: قبل از شهادت، حرفی از شهید شدنش می زد؟
کاشی لو: بله. اتفاقا یک ماه قبل از شهادتش خواب دید. یک شب به من گفت: فاطمه! من دیگه رفتنی هستم. گفتم: یعنی چی؟ کجا؟ گفت: خودت می دونی از چی حرف می زنم! گفتم: حالا بگو کجا؟ پس من چی؟ جبهه می ری؟ گفت: نه می خوام برم پیش شهدا البته لیاقت ندارم اما صدام کردن. با خنده گفتم: منم ببر. گفت: شوخی نکن، جدی میگم. شهیدی رو خواب دیدم گفت: اگر می خوایی بیایی پیش ما با فلانی تماس بگیر.
من همینطور با ناباوری نگاهش می کردم و به خودم می گفتم: چه کار می شود کرد؟ حالا هر چی خدا بخواد. محمد گفت: به هر حال بهت بگم که این دفعه که برم برگشتی در کار نخواهد بود.
در حالی که شش ماه ماموریت داشت در بسیج شهریار بماند اما بعد از چهار ماه گفت: من دیگه نمی تونم اینجا باشم می خوام برم جبهه. مدتی طول کشید تا کارهایش انجام شد.
وقتی به من قضیه خوابش را گفت: نمی دونم خیلی خام بودم و یا زیادی پخته! اما هر چه بود گریه زاری نکردم چون خودم شهادت را دوست داشتم و کسی را هم که در این راه گام بر می داشت تشویق می کردم. البته شاید هم طعم دوری و مشکلات بعدش را نمی دانستم و یا خیلی عاشق بودم.
به هر حال این موضوع را در خود حل کرده بودم و با حسرت به محمد نگاه کردم.
مشرق: در مدتی که ازدواج کردید چقدر همدیگر را می دیدید؟
کاشی لو: خیلی کم. شهید اینانلو صبح زود می رفت پایگاه بسیج و ممکن بود ساعت ۲ و ۳ شب بیاید خانه. مدت کمی همدیگر را می دیدیم. اینقدر که صدای مادرش در آمده بود و به محمد گفته بود: این تازه عروس را اینقدر تنها نگذار. محمد گفته بود: این نظر خود فاطمه است؟ مادرش گفته بود: نه حرف منه.
یک روز به من گفت: مامانم اینطوری میگه، این حرف تو هم هست؟ گفتم: اگر نبودنت در خانه ضرورت داره که برو التماس دعا. گفت: همین؟ گفتم: آره.
محمد در طول زندگی مشترکمان خیلی با احترام با من بر خورد می کرد. مثلا می گفت: فاطمه جان ممکنه برام آب بیاری؟ من هم می گفتم: چشم! وقتی می خورد تشکر می کرد. اگر ده بار هم از خانه می رفت بیرون و بر می گشت من جلوی پایش بلند می شدم. این احترام بین ما برای همه جالب بود. یکبار یکی از اقوام نزدیکشان گفته بود اگر این ها زندگی می کنند پس ما چیکار می کنیم؟ اگر ما زندگی می کنیم پس آنها چکار می کنند؟
شهید اینانلو سمت چپ تصویر
مشرق: برادرشان، محمود کی به شهادت رسید؟
کاشی لو: چهار ماه بعد از ازدواج ما ایشان مفقود شد و چند بار هم محمد رفت دنبالش اما نتوانستند پیدایش کنند. در والفجر ۴ شهید شده بود در پنجوین. خانواده اش هم می خواستند مراسم بگیرند اما محمد می گفت: عروسی بدون داماد نمیشه صبر کنید من پیدایش می کنم بعد مراسم بگیرید. منطقه پنجوین هم دوباره افتاد دست عراق که با این حال محمد رفت دنبالش که در همین حین چندین مجروح را پیدا کرده و معجزه آسا آوردندشون عقب. مادرش همیشه گریه می کرد. محمد بعد از مدتی با شرمندگی آمد و گفت: شرمنده نتوانستم پیدایش کنم.
شهادت محمود برای محمد خیلی سخت بود. اگر چه اصلا جلوی ما گریه نمی کرد اما بسیار لاغر شد و سر گیجه های شدیدی گرفت. می گفت محد گوی سبقت را از من ربود. او بچه پاکی بود. من دو سال است که دائم به جبهه می روم اما شهات قسمتم نشد ولی محمود بار اول به شهادت رسید.
مشرق: چند وقت بعد از ازدواج فرزندتان متولد شد؟
کاشی لو: چهار ماه بعد از ازدواج من باردار شدم. وقتی محمد فهمید من دو ماه و نیمم بود. خیلی خوشحال شد. گفت مطمئنم بچه مان پسره. اسمش رو هم بذار سلمان. گفتم: بی خود دلت را خوش نکن به پسر. محمد گفت من مطمئنم. ازش پرسیدم حالا چرا سلمان؟ گفت: چون من به جناب سلمان ارادت خاصی دارم و بعد اینکه این اسم رو به یاد همه شهدای گردان سلمان می گذارم. گفتم: خوب چرا نمی گذاری محمود، برادرت هم شهید شده. گفت: چون هر دفعه که صدایش کنیم مادرم ناراحت می شود و در ضمن محمود یک شهیده اما سلمان همه شهدای گردان رو شامل میشه.
گفتم: حالا از کجا معلوم دختر نشه؟ گفت: من مطمئنم. گفتم: حالا آیه قرآن که نیست، اگر دختر بود اسمش را چی بذارم؟ گفت: هر چی تو خواستی. گفتم: خیلی بدی ها، دختر پسر داشتیم؟ گفت: نه من نمی گم دختر خوبه یا پسر، فقط مطمئنم پسره. گفتم: باشه همون سلمان.
اتفاقا یک روز قرار شد برای کارت بیمارستان عکس بگیرم. با هم رفتیم عکاسی وقتی من عکس انداختم محمد هم آمد عکس انداخت. کلاهی سرش بود و شال سبزی که برای محمود بود که از جبهه آورده بود دور گردنش بود. گفت: حالا که همه دارن عکس می ندازن بذار ما هم عکس بندازیم، حاجی عکس آخر رو هم از ما بنداز. آن روز محمد عکس آخر را ۱۱ روز قبل از شهادتش انداخت.
شهید اینانلو سمت راست
مشرق: موقع توسل کردن به کدام یک از ائمه توسل بیشتری می کرد؟
کاشی لو: به حضرت زهرا(س). شهید اینانلو خیلی به ایشان ارادت داشت و همیشه می گفت: مادرم حضرت زهرا(س). به امام رضا(ع) هم علقه خاصی داشت و روضه امام جواد(ع) را خیلی دوست داشت. حتی چند روز آخر عمرش روضه ایشان را با صدای حزینی می خواند.
مشرق: از دیدار آخرتان تعریف کنید.
کاشی لو: محمد همیشه خودش موقع رفتن به جبهه ساکش را می بست اما دفعه آخر به من گفت: پاشو تو ساک منو جمع کن. من هم چون از یک طرف دلم نمی خواست بره و از طرف دیگه هم نمی تونستم با رفتنش مخالفت کنم گفتم: دو ساله خودت داری ساک می بندی این بار هم خودت وسایلت رو جمع کن. من نمی دونم چی لازم داری. بهانه می آوردم. محمد فهمید و گفت: داشتیم؟ گفتم: چی داشتیم؟ محمد گفت: دلم می خواد تو ساکم رو ببندی. گفتم: دل خیلی چیزا می خواد، منم دلم می خواد نری، نمی ری؟ پاشو خودت ساکت رو جمع کن من نمی دونم چی می خوایی. دوباره گفت: پاشو دیگه. بلند شدم ساکش رو بستم.
شب آخر حال من خیلی به هم ریخته بود. بدون سابقه بود این بهم ریختگی. انگار بهم الهام شده بود آخرین شب است که در کنار همدیگریم. یک حالت خواب آلودگی خیلی شدیدی بر من حاکم شده بود. با اینکه بعد از ظهرش هم خوابیده بودم اما نمی تونستم چشم هام رو باز نگه دارم آب زدم به صورتم اما فایده نداشت. حتی من که مقید بودم به نماز اول وقت نمازم رو هم خیلی دیر وقت خوندم. حالت غریبی بود که در من ایجاد شده بود.
در اتاق نشیمن کرسی بود و محمد با خانواده اش نشسته بودند. با اینکه محال بود وقتی محمد خانه اس من بخوابم اما گفتم: من می روم دراز بکشم و خوابم برد. ۸ و ۹ شب که رفته بودم ۵ دقیقه بخوابم ساعت ۱۲ با صدای محمد بیدار شدم. گفت: نمی خوایی بلند بشی؟ باز نمی تونستم بیدار بشم انگار خواب مرگ من را گرفته بود با خودم می گفتم: بیدار شو این شب آخره اما نمی توانستم. خلاصه به زور پا شدم و دل پیچه گرفتم و شروع کردم به گریه کردن. این حالات را تا الان هم در خودم سراغ ندارم. محمد گفت: چته؟ گفتم: نمی دونم.
مادر شوهرم آمد چای و نبات داد بهتر شدم. اما گریهام بند نمی آمد. محمد نشست بالای سر من گفت: داشتیم؟ زدی زیر قولت؟ گفتم: یعنی چی؟ مگه من زبون ندارم که با اشکم حرف بزنم؟ اگر بخوام نری میگم. من مشکلی با رفتنت ندارم. گفت: نه، تو زدی زیر قولت و این اداها را درمیاری. گفتم: فکر می کنی اداست؟ گفت: آره. تو داری سد راه من می شی، می خوایی منو بلغزونی اما من نمی لغزم. گفتم: باشه محکم قدم بردار پیش به سوی دشمن. یه کم سر به سرش گذاشتم البته با همان حالت خواب آلودگی. گفت: تو به من میگی نرو؟ گفتم: اگر بگم نمی ری؟ گفت: نه. گفتم: پس نرو. خندید و گفت: می رم اما تو نزن زیر قولت. گفتم: برو! من دست خودم نیست.
هر چی هم به خودم می گفتم: چته؟ جوابی نداشتم. به خودم می گفتم: مگر نه اینکه هر چی خدا بخواد همون میشه؟ نگرانم بر نگرده؟ نه من نگران نیستم. پس چرا بهم ریختم؟ دوباره خوابیدم. محمد دوباره آمد توی اتاق به زور بیدارم کرد و گفت: شب آخری بیدار باش. ازش خواهش می کردم بگذارد بخوابم.
به زور بیدارم کرد و اورکتی را که از عراقی ها غنیمت گرفته بود انداخت روی دوشم. اورکت برای محمد که از من بلند قد تر بود بزرگ بود چه برسه به من. وقتی پوشیدم عین پیراهن بود و گفت: شدی عین رزمنده کوچولوها. ما نوجوانانی داریم ۱۴ و ۱۵ ساله. تو الان شدی شکل بی سیم چی من که نوجوان است.
من همچنان مثل مرده ها شده بودم. هر کاری بگید من کردم اما خوابم نپرید. گفتم: اذیتم نکن. گفت: باید بخندی. گفتم: اما دارم بیشتر بهم می ریزم. به زور خنداندم. اما خوب نشدم. محمد گفت: امشب داری منو از خودت ناراحت می کنی، آن لحظات خیلی برایم سنگین بود. موقع رفتن گفت آخرین آخرین خداحافظیات را بکن. من گفتم: امیدوارم بر گردی. گفت: چرا واقع بین نیستی؟
موقع رفتن کمی شوخی کردیم و پوتینش را پوشید. پوتینش را هم خودم واکس زده بودم. ی گفت: پوتینی که خانم واکس بزنه پوشیدن داره.
با خواهرش هم کلی شوخی کرد. می گفت: خدیج! محکم دست بده، دلت نمیاد روبوسی کنی با من؟ و کلی شوخی های از این دست کرد. بالاخره رفت و دیگر ندیدمش تا اینکه یک روز قبل از شهادتش تلفنی با هم صحبت کردیم.
فرمانده گردان سلمان در نماز
مشرق: پشت تلفن حرف خاصی نزد؟
کاشی لو: من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم. گفت: مبارکت باشه! گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمی بینمش، خودت باید بزرگش کنی. گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت: ناراحت نشو این واقعیته. منم گفتم: هر چی خدا بخواد. گفت: خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد. یازدهم که به شهادت رسید هفدهم تشییع شد. دوستان ایشان به سلمان گفته اند: که اول دست شهید اینانلو مجروح شد و موقع برگشت دوباره حمله شد و تیر خورد به پهلویش.
شهید سید محمد اینانلو، سمت راست نفر دوم
مشرق: چطور خبر شهادتش را برایتان آوردند؟
کاشی لو: برادرم جبهه بود و ایشان اول مطلع می شود. زنگ می زند به شوهر خواهرم و اطلاع می دهد. شوهر خواهرم پیگیر شد تا اینکه بعد از یک هفته پدرم و شوهر خواهرم میروند برای شناسایی. سپاه می گوید چند روز صبر کنید ما مراسم داریم. باید هماهنگی کنیم و سه روز دیگر اعلام می کنیم. هیچ کس تا آن موقع به ما خبر نمی دهد.
همیشه به من می گفت: دعا کن من شهید بشم چون نه طاقت اسارت دارم و نه جانبازی. اگر بخوان منو به اسارت بگیرن می دونم چیکارشون کنم. من می گفتم مثلا چیکار می خوایی بکنی؟ اگر روزیت باشه اسیر می شی. می گفت: نه نمی ذارم. حتی اگر اسلحه ام هم تیر نداشته باشه طوری می گیرم طرفشون که فکر کنند پره و به من شلیک کنند. می گفتم: خب اینکه خودکشی است؟ می گفت نه این در راه خداست. اگر در غفلت هم منو گرفتن اینقدر تف می کنم توی صورتشون تا عصبانی بشن. باز من به شوخی می گفتم: اگر این هم جواب نداد چی؟ میگفت بهشون لگد می زنم.
خلاصه وقتی برای ما خبر آوردند منزل پدر بزرگش بودیم که گفتند: بیایید جنازه محمود را آوردند. بعد که دقت کرم دیدم داره حرفا قاطی میشه و یکی میگه محمده، آقا داماد رو آوردن.
من تا به تابوتش نگاه کردم گفتم: بسم الله! لحظه ای که محمد می گفت شروع شد و به آرزویش رسید. قبل از آمدن ما خواهرش در خانه تنها بوده که وقتی فهمیده بود تمام موهای سرش را کنده بود. برایش خیلی سخت بود.
مادرش هم تا شنید محمد شهید شده بی هوش شد. همه به سر و صورت می زدند اما من فقط نشستم و نگاه کردم. در دلم با محمد حرف می زدم.
شهید اینانلو سمت چپ تصویر
مشرق: از خاطرات جبهه اش برایتان تعریف می کرد؟
کاشی لو: بله. محمد خیلی به هیکلش اهمیت می داد و می گفت: بدم میاد مرد شکم داشته باشه. یکبار برایم تعریف کرد که موقع رزم شبانه آنهایی که شکم دارند دویدن برایشان سخت است. من هم برای اینکه خسته گی شان در برود می گفتم: هر چی من میگم تکرار کنید: شکم شکم شکم شکم
بچهها تکرار می کردند و من دوباره می گفتم: چاقو بخوره توی این شکم و باز بچه ها تکرار می کردند..
آنهایی که شکم داشتند باید محکم می زدند توی شکم هاشون و به این ترتیب خستگی یادشان می رفت.
شهید محمود دهقان که شکم داشته قبل از شهادتش یکبار مجروح می شود. محمد برایم تعریف کرد که این بنده خدا به شکمش تیر خورده بود و باز شده بود و با چفیه همه اجزای شکمش را ریخته بوده سر جایش و با همان چفیه بسته بوده. می گفت: من تا شهید دهقان را با آن حالت گرسنگی و مجروحیت دیدم هم خیلی ناراحت شدم و هم خیلی خنده ام گرفته بود. دهقان به قدری روحیه داشت که وقتی رسیدم بالای سرش با حالت شعر می گفت: دیدی این هم شکم! هی می گفتی: شکم شکم شکم، بالاخره تیر خورد توی شکم. محمد می گفت: اینقدر گفتم نریز توی شکم، اینم شکم!
کاشی لو: بله. یکبار آمد خانه دید من دارم کتابهای آیت الله دستغیب را در مورد بهشت و جهنم می خوانم. گفت: برایم تعریف کن چه می خوانی؟ گفتم: در این کتاب نوشته وقتی آدم های با ایمان از پل صراط رد می شوند گناه کاران دستشان را از آتش بیرون می آورند و می گویند: دست ما را هم بگیرید. آدم های خوب می گویند: آن زمان که شما ما را مسخره می کردید باید یاد این وقت ها می بودید. محمد می گفت: حکایت منو توست و با من شوخی می کرد که من دستم را دراز می کنم اما تو محلم نمی دی منم می گفتم: اتفاقابر عکسه.
فرمانده گردان سلمان، ایستاده از راست نفر سوم تصویر
مشرق: در زندگی بیشتر چه چیزی برایش اهمیت داشت؟
کاشی لو: خیلی مسائل اما به بیت المال از همه حساس تر بود. بعضی وقت ها که با برخی مسئولین شهریار جلسه داشت، می آمد می گفت: دارم خفه میشم اینها ببین چه طور سر مال دنیا چونه می زنند. جوانها آنجا دارند در خون خود می غلتند و اینها اینطوری می کنند.
به هیچ عنوان از وسایل سپاه استفاده شخصی نمی کرد. حتی گاهی اطرافیانش می گفتند با این ماشین که دستته ما را تا فلان جا برسان می گفت: شرمنده ام حتی یک دقیقه هم نمی توانم سوارتان کنم اگر مال خودم بود قابل نداشت وقتی می دید اصرار می کنند عصبانی می شد.
کاشی لو: بله. یکبار قرار بود محمد در نماز جمعه شهریار سخنرانی کند. من هم نمی دانستم و به نماز جمعه رفتن هم هر هفته خیلی تاکید داشتم. آن روز هر چه من اصرار کردم گفت: نه نباید بیایی نماز. لباسم رو خوب اتو کن من برم. به لباس پوشیدنش کلا خیلی اهمیت می داد و می گفت: حزب الهی ها باید از همه مرتب و اراسته تر باشند. گیر داده بود به خط اتوی شلوارش. من هم از همه جا بی خبر اصرار می کردم بروم نماز می گفت: نه! حق نداری بیایی. هر هفته دارم می برمت اما این هفته میگم نباید بیایی. می گفتم: آخه چرا؟ میگفت: شما همسر من هستی باید به حرفم گوش بدی. اما من زیر بار نمی رفتم. دلیلش را هم نمی گفت. من فکر می کردم شوخی می کنه پاشدم حاضر شدم تا خواستم همراهش برم در را قفل کرد کلیدش را هم انداخت پشت رختخواب ها. گفتم: چرا اینجوری می کنی؟ به خنده گفت: تا تو کلید را از لا به لای رختخواب ها پیدا کنی من برگشتم و خودش هم از پنجره پرید بیرون. من نمی تونستم از پنجره برم. تمام رختخواب ها رو ریختم به هم و شروع کردم به گریه کردن که این چه کاری بود که کرد. خیلی دمق شدم. وقتی برگشت با خنده گفت: چطوری خانم؟ دوست داشتی بیایی نماز؟ می خواستی بیایی شوهرت رو ببینی؟ گفتم: یعنی چی؟ من که دارم همش تو رو می بینم. گفت: نه دیگه! امروز من سخنرانی داشتم می خواستی بیایی پز بدی که این شوهر منه؟ گفتم: وا! حالا مگه چه خبر بود؟ که چی مثلا؟ محمد جدی شد و گفت: من از نفس خودم ترسیدم که تو رو ببرم نخواستم حضورت من را از یاد خدا غافل کنه.
مشرق: یکی از خواب هایتان را که از شهید اینانلو دیده اید بگویید؟
کاشی لو: اوایل شهادتش من در اتاقمان تنها می خوابیدم. آخرین عکسش را هم بزرگ کرده بودم گذاشته بودم توی اتاق. همیشه سعی می کردم برای نماز صبح قبل از اذان بیدار شوم. یکبار نزدیک نماز صبح خواب دیدم آمد کنارم گفت: چطوری؟ خوبی؟ چه خبر؟ گفتم: وقته نمازه باید برم. بیدار که شدم دیدم وقت نماز است و گفتم: آخ! کاش یه کم بیشتر می خوابیدم. رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم و دوباره خوابیدم . دیدم آمد گفت: نمازت را خواندی؟ گفتم: آره و با هم کمی حرف زدیم. این خواب برایم جالب بود.
یکبار دیگر هم خواب دیدم محمد مثل پروانه می پرد و من هم دنبالش هستم. انگار که می دانستم شهید شده، گفتم: بگو از آنجا چه خبر؟ گفت: چه می خواهی بدانی؟ گفتم: آنجا زندگی چطوریه؟ گفت: فقط بهت بگم آنطور که فکر می کنی نیست یک جور دیگه است..
مشرق: آقا سلمان الان چه کار می کند؟
کاشی لو: در سوئد مشغول تحصیل در رشته برق است.
سید سلمان اینانلو فرزند شهید سید محمد اینانلو
مشرق: انشاءالله که موفق باشند. متشکریم از وقتی که در اختیار ما گذاشتید.
گفتگو و تنظیم: اسدالله عطری