آقای بیگدلی این اثر در گونه پلیسی نوشته شده است اما مخاطبان شما قلمتان را با نوع دیگری از ادبیات میشناسند. ادبیاتی که بیشتر فرم را مد نظر دارد. پس بیراه نیست که بپرسم ماجرا و دلیل نوشتن این رمان چیست؟
از اینجا شروع کنم که سه سال قبل روزی فردی به خانه من آمد و به من پیشنهاد داد که فیلمنامه سریالی با عنوان جرم و جنایت را برای وی بنویسم که حامی مالی ساخت آن هم دادگستری استان اصفهان بود و گویا قرار بود برای تلویزیون ساخته شود. من هم نشستم و بر اساس پروندههایی که او از دادگاه برایم آورده بود این سریال را نوشتم.
9 قسمت سریال را به او تحویل دادم. از قضا پول خوبی هم داد. قرار بود چهار قسمت دیگر هم بنویسم که البته نوشتم ولی دیگر برای تحویل گرفتنش رجوع نکرد.
این را داشته باشید تا بعد. دوستی دارم به نام زاون قوکاسیان که منتقد سینما است. در همان روزها به من گفت: احمد چرا داستانهایت را طوری مینویسی که همهفهم نیست و مخاطب عام از آن سر در نمیآورد. مدرن و پست مدرن برای یک سری آدمهای خاص است بیا و کمی از این فضاها فاصله بگیر.
من هم تصمیم گرفتم کاری بنویسم که حد میان این دو باشد و برای توده عظیمتری از مخاطبان در جامعه قابل دسترس باشد و بتوانم با آن، هر دو قشر را راضی نگه دارم. یعنی هم اثری هنری داشته باشم و هم همهخوان.
به همین دلیل به سراغ همان سریال رفتم و رمانی را طرحریزی کردم که خمیرمایه اولیه آن همان 9 قسمت سریالی بود که قبلا نوشته بودم که در نهایت تنها دو قسمت آن هم به کارم آمد و رمان «بیتردید سهشنبه بود» اینگونه شکل گرفت؛ یک رمان پلیسی جنایی.
البته من نمیخواستم مثل قاضی سعید بنویسم که تنها مولفههای داستانهای جنایی پلیسی در آن باشد یعنی گره و تعلیق و.... میخواستم کاری در حیطه ادبیات کرده باشم و همین موضوع من را روی این کار خیلی حساس کرد حتی بر روی اسم این کار هم خیلی کار کردم.
احمد بیگدلی و رمان جنایی؟ واقعا این در شناسنامه کاری شما کار بدیعی است. چرا این ژانر را انتخاب کردید؟
تجربه کردن در این زمینه هم برای من هیجان خوبی به همراه داشت و هم دستاورد خوبی. من در این زمینه کاملا راضیام. این کتاب باعث شد سه رمان در زمینه پلیسی جنایی تا الان بنویسم. یعنی آدمهای این رمان و همین اسمها را در دومین رمانم از این دست با عنوان «امروز یا فردا» بردم و همه آنها را در سومین رمانم هم بردهام که اکنون مشغول نوشتنش هستم.
حقیقتا دوست داشتم توانم را در این حوزه بسنجم و ببینم که چقدر میتوان خواننده بیشتری را با آن به خود جذب کرد.
یعنی بدون هیچ پیش زمینهای رفتید به سراغ این نوع نوشتن؟
نه این طورها هم نیست. من فیلم پلیسی خیلی میبینم و خیلی هم به آن علاقه دارم و در دوران نوجوانی هم خیلی از آثار پلیسی را خواندهام.
پس چرا تازه به صرافت نوشتن آنها افتادید؟
نمیدانم. البته داستانهای کوتاهی را که الان دارم مینویسم برخیشان پلیسی است. ولی در مورد «بیتردید سهشنبه بود» باید بگویم که این اثر یک رمان پلیسی جنایی است که البته تنها حول مساله جنایت نمیچرخد. در این کتاب قتلی واقع نشده است که کارآگاه در آن دنبال قاتل بگردد و بلکه تمام آدمهای کتاب در رابطه با یک قتل در این کتاب مورد آنالیز قرار میگیرند. یعنی شما بازرس کتاب من را در رابطه با یک قتل میشناسید، پسرش را، دختر دانشجویش را و دختر دیگری که در بیمارستان است را نیز همینطور میشناسید.
آدمهای این داستان همگی آدمهای آرمانی من هستند؛ آدمهای ایدهال من در زندگی که در اول کتاب برای معرفی آنها متنی هم نوشتم که خوشبختانه سانسور نشده که اگر میشد من از انتشار این اثر صرف نظر میکردم.
شخصیتهای آرمانی شما یعنی چه کسانی؟
ببینید. زاویه دید آدمهای آرمانی من زاویه بستهای نیست. کاملا باز است. در عالم تفکر و در حد عمل بر این اصل حرکت میکنند که همه بیگناهند مگر اینکه خلافش ثابت شود. اگر نگران بزهکاری هستند بلافاصله به یاد فرزند خود هم میافتند. میترسند که بزهکاری در اجتماع گسترش پیدا کند.
شنیندم که این رمان برای انتشار با ممیزی فراوانی روبرو شد و نزدیک به دو سال انتشار آن طول کشید. ماجرا چه بود؟
امان از ممیزی های اداره کتاب وزارت ارشاد. بیست و پنج تا سی ماه طول کشید تا تکلیف کتابم روشن شود. شاید بگویید کتاب را دادی به ناشر و دیگر بقیهاش با ناشر است و او باید دلسوز باشد اما خب من اینطور آدمی نیستم. دوست دارم اثرم منتشر شود. البته کتابهای من هم تاریخ مصرف ندارد لااقل بعد از مجموعه داستان «من ویران شدم» اینگونه بود. ولی خب آدم زحمت میکشد و دوست دارد حاصل زحمتش را ببیند. من دو سال بود کتابی نداشتم و دوست داشتم کتابم منتشر شود.
بعد از سی ماه به من گفتند کار مشروط شده و ناشرت نیامده پیگیری کند. به ناشر زنگ میزنم که چرا نرفتی؟ میگوید کسی به من اطلاع نداد. زنگ میزنم به ارشاد، آنها میگویند اطلاع دادیم ناشر نیامد. حالا من نویسنده ماندم این وسط چه کسی راست میگوید.
حالا کتاب را بعد از ممیزی میبینم. دائم گفته شده این کلمه یا این سطر را حذف کنید، در فلان صفحه، 18 خط را حذف کنید. فلان پاراگراف را بردارید. کلمه انگشتر عقیق را حذف کنید و....
من فکر کردم آدم زرنگی هستم مینشینم و سطرها را اصلاح میکنم. مثلا فکر کردم مشکل آن باتومی است که نوشتم در دست مامور پلیس است. مینشینم و آن را بازنویسی میکنم تا با جلوگیری از حذف همه متن، کلیدهای کشف ماجرا که در دل متن هست لو نرود.
ماجرا حل شد؟
این کار را کردم ولی گفتند نخیر...باید همه را حذف کنید. میگویم کتابم ناقص میشود. میگویند مجبور نیستی چاپ کنی. همین است که هست. البته اینها را از قول ناشر دارم میگویم. من خودم نه کسی را گناهکار میدانم و نه بیگناه. خیلی به دنبال این هم نیستم. برای مخاطب داستانهایم یک شهرستانیام که گوشه یکی از شهرستانها اصفهان نشستهام و مینویسم.
بارها گفتم کلمه را که حذف میکنید بگذارید چیزی جایش بگذارم. گفتند نه. کتابم را حالا که ورق میزنید میبینید لا به لای خیلی از سطورش سفید است. میان جملات خالی است.
با این وضعیت که داستان کتاب هم دچار سردرگمی برای خوانش میشود.
میدانید این باعث چه میشود؟ کتاب بعدیام را که بخواهم بنویسم همهاش نگرانم. که فلان کلمه را بنویسم یا ننویسم. باتوم را بنویسم یا ننویسم؟ این باتوم بالاخره روزی برای ایجاد نظم باید از کمر مامور بیرون بیاید دیگر! چرا نباید بنویسم و اگر نوشتم چطور میشود؟
این مصیبت در ادامه منجر به خودسانسوری من نویسنده میشود. خودسانسوری یک بیماری است که نه واکسن دارد و نه راه درمان دارد و نه دارویی دارد. مثل یک خوره میافتد به جان نویسنده و او نمیداند با آن چه کار کند.
من نویسندهای به شدت اخلاق گرا هستم. به تعهدات اخلاقی و عقیدتیام به شدت پایبند هستم. وارد روابط شخصی آدمها نمیشوم. اما وقتی آیا اگر زنی بعد از سالها به همسرش برسد، او را در آغوش نمیکشد؟ در سینما که نمیشود این حرفها را زد، خب درست است، بازیگران نامحرم هستند. در داستان چطور؟ آنجا هم نامحرم هستند؟ در داستان هم یک زن مثلا نمیتواند مقنعهاش را بردارد و موهایش را شانه کند؟ اینها را که خواننده نمیبیند. اگر تصور این موضوع در خواننده باعث ایجاد انحراف میشود تقصیر من است یا خواننده من که با هر کلمهای وسوسه میشود؟
حالا با این وضع چه تصمیم برای ادامه کار دارید؟
نتبجه اینکه من دیگر میترسم داستان بنویسم. مینویسم اما آن را میگذارم در کمد و چاپ نمیکنم و خیال هم ندارم که این کار را بکنم.
یک مجموعه داستان دادم به ناشری بعد از چهار ماه زنگ زدم به او که چه شد. گفت: شما دیگر چرا. شما که سی ماه برای قبلی صبر کردی. عجله نکن.
حالا به هر بدبختی کتاب در میآید. میروی سراغ ناشر. میگویی شما ناشر پدر و مادردار این مملکتی. پدر و پدربزرگت هم ناشر بودند. شما نباید کاسب کار و بازاری باشی.
در جوابت شروع میکند به اینکه کاغذ گران است، مرکب گران است، مجوز نمیدهند، کارهایم روی زمین مانده. داریم ورشکست میشویم و.....و من خوشخیال رفته بودم بگویم کتابی که پنج سال است درباه آن نقد مینویسند چرا هنوز تجدید چاپ نمیشود. من هم آخر باید از این کتاب ارتزاق کنم. نانی بخورم. من هم زندگی دارم. عیالوارم.
به من میگوید اینطوری است. اگر ناراحتی برو پیش فلان ناشر. پیش آن یکی هم میروی کمتر از قبلی میخواهد بدهد و اعتراض که میکنی فکر میکنند میخواهی بازار گرمی کنی. خبر دارم به بقیه چقدر میدهند ولی برای داستان وضع این است....میگویند کتابت را اگر ناراحتی به هر کس دیگری میخواهی بدهی، ببر و بده، بعد از دو سال این را میگویند. بعد از آن همه التماس، که به آنها اثر برای انتشار بدهم. من ولی جنوبیام و می خواهم پای قرارم بیاستم. اما انگار در ماجرای نشر حرفهای من برای صد سال پیش است و تنها به درد قصهها میخورد....رهایش کنیم دیگر.