به گزارش مشرق، حکایت ایثار، جوانمردی و ازخودگذشتگی مردان یگان ویژه قصه جدیدی نیست؛ روایت ساعتها، روزها و سالهاست که می آیند و می روند چه در باد و باران، چه در برف و بوران، چه در سیل و زلزله و چه در امداد و نجات و خدمت به زوار حسین(ع). یادتان هست همین چند وقت پیش بود که در مهران، شلمچه، چذابه و خسروی آستین همت بالا زده بودند و خدمت میکردند به زوار اربعین حسینی؛ از ماساژ و درمان گرفته تا زدودن خاک کفش زوار ... یادتان آمد.
بیشتر بخوانید:
همان مردان بلند بالای پلنگی پوش ناجا را می گویم. حالا همانها در روزهایی که به نام اغتشاشات بنزینی و به کام دشمنان نام گرفت باز در وسط معرکه بوده و باز هم معجزه آفریدند. بدون اسلحه با نور و صوت و گاز و آب، سینه ستبر کرده و نگذاشتند عده ای فرصت طلب، امنیت مردم را به مخاطره بیندازند. اینان مردان روزهای سخت اند، روزهای تنش و پر استرس، همان سربازان بی ادعای ولایت؛ مردان خستگی ناپذیر یگان ویژه ناجا.
پرده اول:
بزرگراه امام علی (ع) 6 ساعت است که توسط تعدادی انگشت شمار بواسطه راهبندانی مصنوعی و خالی کردن بار سنگ کامیونی بند آمده است. مردم در جمعیت ماندهاند. بارش برف نیز مزید علت شده است. نه آبی است و نه نانی. مردم معطلند و کسی نیست که جلو بیاید و اعتراض کند و این جای تعجب است. البته زنی حدودا 50 و چند ساله میگوید: من اعتراض هم کردم اما آن آقایی که راننده پژو بود آنچنان قلدرمآبانه برایم شاخ و شانه کشید که ترجیح دادم به ماشین برگردم.
زن زیر لب غر میزند. میگوید بچههایم در خانه ماندهاند. نه راه پس دارم نه راه پیش. منتظرم تا کسی بیاید حداقل جلوی این قلدرها بایستند و راه را برایمان باز کنند. به رانندگان دیگر میگویم مثلا مرد هستید پیاده شوید و راه را باز کنید، انها چند نفرند و شما با هم خیلی می شوید و از پس شان بر می آیید اما انگار کسی راغب نیست. همه در ماشینهایشان نشسته و گوششان بدهکار نیست که اغتشاشگران فقط چند نفرند؟!
زن دست بردار نیست. می گوید: نردههای وسط بزرگراه را کنده و راهبندان ایجاد کردهاند. ماندهام چه کنم. ماشین را رها کنم و بروم و یا نه بمانم؛ خدا میداند من و شوهرم پول این ماشین قراضه را با هزار بدبختی جور کردهایم... حرفهای زن تمامی ندارد. میگوید و میگوید.
دقایق به کندی میگذرد. عقربه های ساعت حاکی از خودخواهی تعدادی است که به بهانه گرانی بنزین راه را بر مردم بستهاند. کمکی در کار نیست اما به ناگاه صدایی میآید.
صدای غرش موتورسوارانی که جلیقه مشکی بر تن دارند سکوت برفی بزرگراه را میشکند. رانندهها کم کم از خواب زمستانی بیدار میشوند. شیشه را پایین کشیده و سرک می کشند. برخیها از ماشین پیاده میشوند تا ببینند که چه اتفاقی افتاده است.
قلدرمآبان هم به تکاپو میافتند. چماقها و چاقوهایشان را رو میکنند. از بالای پل دوستانشان به کمکشان میآیند. تکههای سنگ و آجر بیمحابا بر سر موتورسواران سیه پوش می ریزد. حتی از سطلهای آشغال فلزی هم غافل نمی شوند! به سختی انها را هل داده و از بالای پل بر سر جمعیت یگان ویژه میریزند؛ اما این یلان، بیدی نیستند که از این بادها بلرزند. سنگ میخورند و پیش میآیند. انگار آمدهاند له شوند و نگذارند که مردم له شوند.
باران سنگ و چوب و چماق و چاقوست که بر بدن این مردان فرود میآید اما در عرض 40 دقیقه بزرگراه را از لوث وجود نامحرمان پاک میکنند. اینها مردان یگان ویژهاند؛ بدون سلاح با تمرکز بر توانمندیشان بر غائله فائق میآیند.
پرده دوم:
قرار بود اعتراض باشد اما به آشوب تبدیل شد. شعارها بنزینی بود اما کم کم به شعارهای سیاسی و بعد هم به فحاشی تبدیل شد و کم کم در بینمان کسانی را دیدیم که از ما نبودند! یکی دو تا زن سردستهمان شده بودند. شعار می دادند و جمعیت را هدایت می کردند. از تعجب به یکدیگر نگاه کردیم. اینها از کجا آمده اند؟! اما هیچ کسی حرفی برای زدن نداشت. کم کم اراذل و اوباش محل هم اضافه شدند. با لبخند به جمعمان آمدند. گفتند: بنزین برای همه است حالا که گران شده، برای ما هم سخت است.
در کنارمان شعار میدادند. کمی آن طرف که رفتیم چند نفر با صورتهای بسته در کنارمان جای گرفتند. نمیشناختیم آنها را. جلوتر بین هم سنگ و آجر رد و بدل میکردند. حتی به من هم سنگ دادند. من گفتم سنگ نمیخواهم اما بر پهلویم کوبیدند و سنگ را به دستم دادند. ترسیدم؛ سنگ به چه کار میآید؟دسته جمعیت بیشتر و بیشتر میشد و حلقه معترضان فشردهتر.
بعد از 10-20 دقیقهای به میدان اصلی رسیدیم. یکی از بین جمعیت گفت: بانک را بزنید.جمعیت به سمت بانک تغییر مسیر داد. آن غریبه ها از زیر لباسهایشان شیشههایی درآوردند. کوکتل مولوتوف بود. درست مثل فیلمها. سرش را آتش زدند و به طرف بانک پرتاب کردند. در جا خشکم زد چرا بانک را آتش زدند؟! زانوهایم از حرکت ایستاد. اینها چه می کنند؟! می خواستم داد بزنم که چه می کنید اما صدایی از حنجره ام در نمیآمد. انگار در زمان متوقف شده بودم! آماج کوکتل مولوتوف و سنگ و تکههای آجر بود که بانک شهرمان را هدف گرفته بود.
حاج علی صدایش کم کم می لرزد. یاداوری ان لحظات سهمگین نفسش را به شماره می اندازد. میگوید : من و چند نفری از بچه محلها همانجا ماندیم و همراهیشان نکردیم ولی بعضی از جوانان ترها که گول خورده و جو گیر شده بودند با آنها رفتند. اول بانک بعد پمپ بنزین, جلوتر اتوبوس شهری و ایستگاه تاکسی .... درست مثل فیلمها شده بود. فیلمهای قبل از انقلاب. شعبان بیمخها را می گویم.. یادتان هست ؟؟؟ نفسی چاق می کند و ادامه می دهد:عدهای غارتگر گولمان زدند و از سادگی مان سواستفاده کرده و شهرمان را که روزها و شبها با خون و دل مجهز کرده بودیم در یک چشم بر هم زدن نابود کردند.
حاج علی به یاد ان روز لعنتی دو دستی بر سرش میکوبد و میگوید: ما فقط به بنزین اعتراض کردیم اما نمیدانم این از خدا بیخبرها چه در سر داشتند و چه برنامه ریخته بودند که اینطور در جمعمان وارد شدند و هستیمان را به نیستی کشاندند.
نفس حاج علی دوباره به شماره میافتد. جواد آقا که رفیق گرمابه و گلستان حاج علی است جیبهای کت حاج علی را میگردد و اسپری طوسی رنگش درآورده و جلوی دهان و بینیاش پاف میکند. حاج علی بعد از چند بار سرفه کردن حالش جا میآید. جواد آقا شانههایش را ماساژ میدهد و میگوید بس است حاج علی. چه فایده دارد حالا.
جواد آقا موهای جوگندمیاش را با دستش بالا میزند و از روی جدولی که روی آن نشسته، برمیخیزد. آن طرف خیابان را نشانم میدهد و میگوید: در این اعتراض فقط ما مردم باختیم. تعجبم را که میبیند ادامه می دهد: من راننده اتوبوس سرویس یک ادارهام. با بدبختی اتوبوس را خریدهام. هنوز مقروضم. از صبح تا شب میدوم تا بتوانم قسطش را بدهم. خرج پدر و مادر و 5 سر عائله هم سوی دیگر. جواد آقا سیگاری درمیآورد و آتش میزند و میگوید: من که به این حرف و حدیثها کاری نداشتم اما آن نامردان به من و ماشینم رحم نکردند.
ساعت 5-6 بعداز ظهر بود. خسته از ترافیکهای ساختگی تازه به محل رسیده بودم. همان روبرو بود که حلقه جمعیت را دیده و ترمز کردم. چند نفر از آنها که صورتهایشان را با دستمال و ماسک پوشانده بودند با سنگ به در اتوبوس کوبیدند که در را باز کن. دست چند نفرشان کوکتل مولوتوف بود. ترسیدم. در را باز کردم. آمدند بالا. گوشه کتم را گرفته و مرا کشیدن که پایین بیا. با دو دستم فرمان را چسبیدم و گفتم چه از جانم میخواهید. من که با شما کاری ندارم.
یکی که سردستهشان بود گفت: بیا پایین و گرنه با اتوبوس آتشت می زنیم! این را که گفتند قاطی کردم. هولشان دادم. همان جا نشستم کف اتوبوس. پاهایم را دراز کردم و گفتم اول مرا آتش بزنید. دو سه نفری خواستند مرا به بیرون بکشند اما پایههای صندلی را گرفتم. با چوب و لگد به جانم افتادند اما تا میتوانستم فریاد زدم و گفتم اگر قرار است اتوبوس را آتش بزنید من را هم آتش بزنید ...اگر اتوبوس را آتش بزنید زن و بچهام از کجا میخواهند بیاورند تا قسطها را بدهند پس من را هم آتش بزنید تا شاهد بدبختی آنها نباشم.
جواد سیگارش را زیر پا له میکند. با تمام وجود با کف کفش روی سیگار میکشد. میخواهد عصبانیتش را بر سر سیگار و آسفالت خالی کند. روی دو پا کنار جدول مینشیند. میپرسم چه شد. اتوبوس را چه کردند؟ پوزخندی میزند و میگوید: آن داعشیان وحشی که گذشت نداشتند. گفتند بمان تا بمیری. من هم ماندم. بعد از آن آماج خرده شیشههای اتوبوس بود که بر سر و صورتم میریخت. با میلگرد و چوب و هر چه بر دست داشتند بر شیشه و بدنه اتوبوس زدند. من هم دو دستم را روی سرم گرفته و خدا خدا می کردم که معجزه ای شود و کسی بیاید و ما را نجات دهد.
جواد چشمش برق میزند انگار میخواهد مطلب جدیدی بگوید. بلند میشود و میگوید:کاش زودتر رسیده بودند .میپرسم چه کسی را میگویید؟ با انرژی خاصی ادامه می دهد: پلیس ویژهها را میگویم. آنها آمدند و غائله را ختم کردند. از خدا بیخبران سرگرم نابود کردن ماشین من بودند که سرو کله ماشینهای عظیمالجثه و پلیس های موتورسوار از دور پیدا می شود. پلیس توی بلندگو میگفت متفرق شوید. به اموال مردم تعرض نکنید....
همان لحظه بود که دستهایم را به صندلیها گرفته و از کف اتوبوس بلند شدم. انگار زیباترین صحنه زندگیام را میدیدم. باور کنید در این 60 و چند سالی که از خدا عمر گرفتهام- تا این لحظه- صدایی قشنگتر از غرش موتورها و آژیر ماشینهای پلیس نشنیده و ندیده بودم... انگار که نه حتما معجزه شده بود. خدا صدایم را شنیده بود... پلیسها آمدند و اوباش را از صفحه شهر محو کردند.
انگار اصلا از اول نبودند...کاش زودتر میرسیدند اما همین رسیدنشان هم برای ما غنیمت بود. با آب و گاز اشکآور به جانشان افتادند. اراذل و اوباش هم با تیر و چاقو به استقبال شان رفتند اما آنها هیچ تیری شلیک نکردند؟! آنقدر توانمند بودند که یک به یک بلندشان کرده و چاقوهایشان را گرفته و خلع سلاحشان کرده و دستگیر شان می کردند! آخر سر هم بقیه شان که دیدند حریف پلیس نمی شوند صحنه را ترک کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند.
جواد آقا نفسی چاق میکند. میگوید: ما مدیون بچههای یگان ویژهایم. آنها آمدند و این داعشیان وحشی را محو و نابود کردند... کاشکی می شد کسی پیام تشکر و قدردانی ما را به آنها برساند.
پرده سوم:
قیامتی برپا بود. آتش و دود شهر را فرا گرفته بود. شهر در اندک ساعتی به ویرانهای مبدل شده بود. به هیچ چیز و هیچ کسی رحم نکردند؛ نه عابر بانکی نه پمپ بنزینی، نه ادارهای، نه ماشینی و نه کوی و برزنی! برنامه داشتند برای خودشان. هر کسی که اعتراض میکرد از تیر رسشان در امان نبود. به صغیر و کبیر هم رحم نمیکردند. کوکتل مولوتوفها را بیمحابا به این طرف و آن طرف پرتاب میکردند.
آن طرف خیابان بعد از اینکه مغازه های پاساژ را به غارت برده و باقیمانده اش را به آتش کشیدند به سراغ آزمایشگاه رفتند. شیشه های طبقه بالای ساختمان را نشانه گرفته بودند. یکی از انها که نقاب به صورت داشت دستش را بالا آورد تا کوکتل مولوتوف را به سمت ساختمان پرتاب کند. داشت زاویه پرتابش را تنظیم می کرد تا دستش را به عقب برد که بطری را پرتاب کند به ناگاه دستی تنومند از پشت قبضه اش کرد.
تا به خود امد دستش را پیچاند و چشم در چشم شدند. یک طرف پلیس و طرف دیگر یک جانی! اما مردک اراذل دست بردار نبود. کوکتل مولوتوف را رها نکرد. با مامور پلیس گلاویز شد و در یک لحظه، کوکتل مولوتوف روشن را به بدن مامور کوبید تا اینکه آتش لباس مامور را در بر گرفت. از آن طرف هم پلیس یلی بود برای خودش. آتش او را از پای نینداخت.
در یک ان و با یک ضربه ،آشوبگر را ضربه فنی کدر و نقش بر زمین. بعد هم بر دستهایش دستبند زد. تازه بعد اینها به خاموش کردن آتش لباسهایش پرداخت!! میپرسم شما به کمکش نرفتید؟ پسر سرش را بالا نمیآورد. من من کنان می گوید:راستش ترسیدم. از من که کمکی بر نمی اید. انها خودشان حریف هم هستند. اما من مادر مرده که کاری از پیش نمی برم.
میپرسم خب؛ بعدش چه شد؟ میگوید: دو سه نفر دیگر از اراذل و اوباش تا اوضاع را اینطور دیدند از کوچه پس کوچهها فرار کردند. ماموران یگان ویژه هم خیابانها را کوچه به کوچه رفتند و بقیه را که در حال خرابکاری بودند قلع و قمع کرده و دسته انها که همچون دسته شعبان بیمخ، شهر را به آشوب کشیده بودند جمع کرده و بردند.
پرده چهارم:
تکههای سنگ، موزائیک و سرامیک را مثل نقل و نبات بین خودشان پخش میکنند. به بهانه همراهی با مردم وسط میدان آمدهاند اما در عمل چیز دیگری به منصه ظهور گذاشتند. وقتی به پمپ بنزین حمله کردند به کارگر بیچارهاش هم رحم نکردند. اصلا اگر از مردم بودند باید به مردم رحم. می کردند نه اینکه با چوب و چماق به کارگر بیچاره حمله کنند و ناکارش کنند.
به غیر از چند نفرشان که از گنده لاتها هستند بقیهشان سن و سالی ندارند. انگار برخیها را با پول خریده و پشت سر خودشان قطار کردهاند! از احساس و عاطفه در آنها خبری نیست. اصلا نمیفهمند که این خودروی آمبولانس کارش چیست و برای چه آژیر میکشد! به آژیرها اعتنایی نکرده و راه را باز نمی کنند. راهبندان حکیم را میگویم. آنقدر قصی القلب هستند که راه را باز نکرده تا مردی 60 ساله که سکته مغزی کرده و در آمبولانس است به بیمارستان نمی رسد... این چهره اصلی اغتشاشگران روزهای بنزینی ماست.
پرده پنجم:
مقر اصلی پلیس راهنمایی و رانندگی... را محاصره کردند. با سنگ و چوب و چماق و کوکتل مولوتوف به جان ساختمان افتاده اند اما ماموران پلیس راهور مردانه ایستادهاند و اجازه پیشروی به متجاوزان را نمیدهند. کم کم صدای تیر هم به گوش میآید. آشوبگران که دیگر کم آوردهاند از سلاح هم استفاده میکنند.
بوی باروت در فضای شهر میپیچد. اغتشاشگران دست بردار نیستند. میخواهند هر طور شده از ساختمان بالا رفته و به داخل مقر نفوذ کنند... دوستان شان در پایین ساختمان بی تاب تسخیر محل هستند. یادشان رفته که اینان مامورند؛ همام مامورانی که برای تسهیل در تردد خودروها، سرما و گرما روز و شب نمیشناسند؛ حالا آمدهاند که مزدشان را بر کف دستشان گذاشته و از آنها قدردانی کنند؟!
تجاوز و تهاجم ادامه دارد... مثل مور و ملخ مقر اصلی را محاصره کردهاند. حملات یکطرفه است. این روند ادامه دارد تا اینکه نوری خیره کننده صحنه را در برمیگیرد. اینقدر سرو صدا داشتند که متوجه حضور و رسیدن ماموران یگان ویژه نشده اند. ماموران با خودروها حلقهای به دورشان میکشند. در یک آن مسیر قصه عوض می شود؛ اغتشاشگران وسط می مانند؛ یکطرفشان مقر پلیس است و طرف دیگرشان مردان بلند بالای یگان ویژه؛ مجهز به نور و صوت و آب و گاز! نفس ها شان به شماره میافتد و وا می مانند از هرچه نقشه و حمله و تخریب و تسخیر. همان دم از روی صحنه جمع می شوند.
پرده ششم:
بلند بالاست. حدودا 30 و چند ساله. مامور یگان ویژه ناجاست؛ برایمان از آن روز میگوید و از دستگیر شدگان: در جمع افرادی که در بحبوحه اغتشاشات دستگیر کرده بودیم پسرک جوانی بود که پشت لبش هنوز سبز نشده بود! وقتی او را گرفتیم در وسایلش کوکتل مولوتوف داشت. شستشوی مغزیاش داده بودند. در سر سودای مهاجرت و پناهندگی داشت. بلندپروازیاش را دیده و فهمیده بودند که گولش زده و فریبش داده بودن که برایت فلان و بهمان می کنیم.
حرفمان هنوز تمام نشده که ایرج لنگ لنگان به سمت ما میآید. او هم مامور یگان ویژه است. میپرسم پاهایتان چه شده؟ میگوید یادگار غائله بنزینی است. با سرامیک به ساق پایم کوبیدند. میپرسم درمان کردهاید؟ میگوید: یک ضربه که دیگر این حرفها را ندارد.اگر قرار به درمان بود که دیگر یگان ویژه نبودیم. سوژه دوستان همرزمش شده.
یکی از آن طرف می گوید: خانم؛ کتک خورش ملس است. اصلا از هر معرکه ای یادگاری برداشته.برای خودش موزه ای تشکیل داده. آیینه تمام نمای یگان ویژه در ماموریت هاست! دندایش را در کوی دانشگاه شکاندند، آن جای تیزی و بخیه روی صورتش یادگار 96 است... ایرج به قصه پردازی دوستانش پایان می دهد و می گوید: با آن حجم سنگ و چوب و چماقی که اغتشاشگران بر سر و سینه و دست و پای بچه ها نواختند اگر قرار بر بستری و درمان بود که باید شهر را دو دستی تقدیم نامردمان میکردیم!
من که وضعیتم خوب است اگر یکی از درجهدارانمان را می دیدید که با دست شکسته باد کرده هنوز در صحنه بود چه می گفتید؟ تازه اغتشاران که میدیدند دستش را با چفیه به گردنش بسته، نامردان چند نفری به سمتش حمله کرده و آنقدر بر دستش سنگ و چماق زدند که ساق دستش خرد و خمیر شد!
پرده آخر:
صادقیه تا تهرانپارس، باقری، زینالدین، همت، حکیم، تهرانسر، شهریار، اندیشه، فردیس، کرج، بهارستان، اکبرآباد، سه راه آدران، شیراز، اهواز، اصفهان و جای جای مملکت را در 48 ساعت سروسامان دادند. سنگ خوردند، تیزی را به جان خریدند و در "ماهشهر" جان هم دادند اما خم به ابرو نیاوردند.
اگرچه با تکههای سنگ سرهایشان را شکافتند و خون بر سر و صورتشان جاری کردند اما با گوشه انگشت، خون را به کناری زدند! نگذاشتند چشمهایشان بسته شود. با تمام قوا با تمام وجود و با تمام جانشان به جنگ با خصم و سیاهی رفتند.
ساعت ها چشم بر روی چشم نگذاشتند تا نکند کسی بیاید و ارامش مردمانشان را سلب کند. لحظهای بر پا ننشستند؛ حتی لباسهایشان را از روی زخمها برنداشتند تا نکند لحظهای دلشان بلرزد و وقت را برای درمان هدر دهند. با اقتدار، مردانه و بی محابا ایستادند برپا. حتی در آن لحظه که سطلهای فلزی زباله را از بالای پل بر سرشان ریختند.
حتی آن زمان که به صلابه کشیدنشان! ترجیح دادند که تیر خوردند و جان دهند و دم نزنند. بدون اسلحه با تکیه بر خدا و قدرت بدنی بالای خود پا به میدان گذاشته و با عملیات روانی، صوت و نور و آب و گاز خصم و سیاهی را متوقف کرده و به جنگ نامردی پایان دادند. اینها صفت مجاهدان فی سبیلالله است.
همان مردان ناجایی را می گویم .مردان یگان ویژه را. همانهایی که بدنشان را آماج سنگ و تیر و قمه و بغض و کینه دشمن قرار دادند تا از حریم امنیت دفاع کنند. دست مریزاد بر مردان روزهای سخت ناجا. بر پلنگی پوشان یگان ویژه.