به گزارش مشرق، مدافعان مرزهای این پهنه خاکی جزو مظلوم ترین گروه از پاسداران و نگاهبانان این سرزمین هستند، کسانی که بدور از همه هیاهوها و پست و مقام و امکانات، در دورترین نقاط از آب و آبادانی، در سخت ترین شرایط، میایستند و از جان میگذرند تا پای نااهلان به میهن عزیزتر از جانمان نرسد. آنها که برای دفاع از وطن، طعم تلخ دوری از زن و فرزند و خانه و کاشانه میچشند و دم نمیزنند، و شهید داوود کاکری یکی از همین دلیرمردان است، کسی که نوعروسش را میگذارد و میرود تا ناموس وطن گزندی نبیند، حتی از نوزاد شیرینش چشم میپوشد تا دشمن خونخوار صحنه را خالی نبیند. او میماند و جانانه از وطن خویش دفاع میکند، برگه مرخصی در دستش است، قرار بر این است که برای عید قربان، قربانی کند؛ اما وقتی شرارت فاسقان از دیوار پاسگاه مرزی سرک میکشد، ماندن در قربانگاه عشق را به رفتن ترجیح میدهد و سرانجام خود قربانی راه حق میشود...
محبوبه ملک پور همسر شهید داوود کاکری که مدت اندکی با همسرش به سر برده و اکنون با تنها یادگار شهید زندگی میکند از رشادت و بزرگمردی شهید کاکری برایمان میگوید...
لطفا از شهید برایمان بگویید و اینکه چگونه با هم آشنا شدید.
شهید سال ۵۷ در زابل به دنیا آمد و در همان جا هم ساکن بود. او در سال ۷۵ در نظام استخدام شد و ۵ سال خدمت کرد و سوم اسفند سال ۸۰ هم به شهادت رسید.
ما با هم فامیل بودیم و از کلاس سوم دبستان تا دوم راهنمایی با هم در یک کلاس و یک نیمکت درس میخواندیم. شهید از من بزرگتر بود؛ ولی هم یک سال دیرتر از من به مدرسه آمده بود و هم اینکه آن زمان چند پایه با هم در یک کلاس مینشستند.
سال دوم راهنمایی بودیم که ما به شهر مهاجرت کردیم و آنها در روستا ماندند. آقا داوود هم تا سال سوم راهنمایی خواند و بعد به خاطر مشکلات مالی نتوانست درسش را ادامه دهد و رفت و در نیروی انتظامیاستخدام شد. شهید ۸ ماه زاهدان بود و بعد منتقل شد به نیک شهر، آنجا شرایط خیلی سختی داشتند.
ما ۲۵ آبان سال ۷۷ با هم عقد کردیم و ۲۶ دیماه ۷۸ هم عروسی کردیم. ما زندگی خیلی سختی داشتیم، در کل کسانی که در نظام خدمت میکنند و جانشان را فدا میکنند، ماه عسل ندارند. ۱۵ روز بود که ما ازدواج کرده بودیم که همسرم رفت و ۴ ماه بعد آمد.
زمانی که شهید برای خواستگاری آمد به او نگفتید که باید کارت را کنار بگذاری؟
ما چون با هم درس میخواندیم خیلی با هم راحت بودیم و مثل خواهر و برادر بودیم، یادم است که آن زمان به من میگفت دوست دارم با چادر بروی مدرسه. زمانی هم که برای خواستگاری آمد همین خواسته را مطرح کرد و هیچ خواسته دیگری نداشت.در مقابل من هم هیچ خواستهای از او نداشتم و نگفتم که باید کارت را رها کنی یا فلان جا زندگی کنی، تنها خواسته من از شهید این بود که هر کجا زندگی میکند من هم همراهش باشم؛ اما او قبول نکرد و گفت نمیشود.
زندگی با یک نظامیبرایتان سخت نبود؟
تا زمانی که محمد به دنیا بیاید ما اصلا با هم زندگی نکردیم. اکثر نظامیها هر ۴۵ روز، ۱۵ روز مرخصی دارند؛ اما همسر من در هر سه ماه، ۱۵ روز مرخصی داشت.
من هم همیشه اصرار میکردم که من را با خودش ببرد؛ اما او میگفت شرایط زندگی در آنجا سخت است و نمیتوانم تو را با خودم ببرم. میگفت جاهایی که من خدمت میکنم، آب و برق و امکانات نیست و اگر بخواهم به تو تلفن بزنم یک صبح تا غروب زمان نیاز دارم، در واقع من باید حدود ۸ ساعت راه بیایم تا به یک مخابرات برسم و به تو زنگ بزنم. میگفت من میدانم تو نمیتوانی این شرایط را تحمل کنی.
شبی که محمد به دنیا آمد همسرم به میرجاوه منتقل شد، محمد ۵ ماهه بود که به او گفتم زاهدان نزدیک است، اصرار کردم که من را هم با خودت ببر، چون من تا آن زمان در خانه پدری زندگی میکردم؛ لذا وادارش کردم که من را به زاهدان ببرد.
زاهدان یک هفته خانه بود و یک هفته سر کار، هر وقت هم میآمد میدیدم که لباسش خونی شده.گریه میکردم؛ اما چیزی به او نمیگفتم. حتی دلم نمیآمد که حقوقش را خرج کنم. آخر به تنگ آمدم و علت این مسئله را از او پرسیدم، میگفت من هر هفته شهید تحویل میدهم.
بعد از ۶ ماهی که زاهدان بودیم به من گفت: «دوباره به منزل پدرت برگرد.» گفتم مردم به من میخندند، هنوز ۶ ماه نشده من برگردم خیلی بد است، ما کلی هزینه کردهایم اگر برگردم بد میشود.
میگفت: «اگر من هم شهید شوم و کسی بخواهد جنازه من را به تو تحویل دهد تو میخواهی چکارکنی؟» من آنجا با یک پیرزن زندگی میکردم.
میگفت: «تو در تنهایی چکار میخواهی بکنی. نمیخواهد اینجا بمانی.» بالاخره با اصرار، من را به زابل فرستاد. فقط دو ماه از آمدن من به زابل میگذشت که او شهید شد.
از اخلاق و رفتار شهید بگویید.
خیلی کم حرف میزد و فقط در فکر بود که به آرزویش برسد. من میگفتم آخر تو چه آرزویی داری؟ میگفت: «خواسته من شهادت است.» میگفت: «محال است که چهل روز بگذرد و یک بار خواب حضرت فاطمه سلامالله علیها را نبینم. حضرت فاطمه (س) به من گفته که تو به مرادت میرسی.» او خیلی صبور بود و من از شهید صبر را یاد گرفتم.
اخلاق و رفتارش خیلی خوب بود، ما همیشه با هم شوخی داشتیم. یک همسایه داشتیم که میگفت: «من در این دو سالی که شما با هم بودید نفهمیدیم شما زن و شوهر هستید یا دوست.»
فکر میکنید چه شد که خودش را به شهدا رساند؟
حلال خور بود. خیلی چشم پاک بود. اصلا به اطرافش نگاه نمیکرد که ناموس مردم را ببیند. دست پاک بود.
آخرین دیدار شما کی بود؟
سه روز قبل از شهادتش آمد زابل. گفتم چرا نمیروی. گفت عید قربان است. بعد گفت: «نه میروم. ما قربانی نداریم و دوست دارم عید قربان چشممان به دست خودمان باشد. سر برج است میروم و حقوقم را هم میگیرم. تو برو از پدرت گوسفند بخر که من آمدم پولش را حساب کنم.»در منطقه رسم بر این است که هر کسی خودش قربانی میکشد و اگر کسی قربانی نداشته باشد برایش میآورند. او رفت و به من هم گفت فردا میآیم.شهید از پاسگاه مرخصی میگیرد و میرود منزل دوستش که با هم بیایند. مرخصی دوستش درست نمیشود؛ لذا میگوید من میروم پاسگاه و شما هم ماشین بگیرید که از همین جا یک راست برویم زابل.
از نحوه شهادت همسرتان بگویید.
ساعت دو شب همان روزی که قرار بود به زابل برگردد درگیری آغاز میشود. فرماندهاش میگفت من هر چه به او اصرار کردم که تو باید بروی، برگه مرخصی در جیبت است، تو زن و بچه داری و باید بروی قبول نکرد، گفت: «مگه خون من از خون بقیه رنگینتر است.»
وقتی شهید را از سردخانه بیرون آوردند، دکمههای لباسش باز بود، بند پوتینهایش باز بود، در واقع فرصت نکرده بود اینها را ببندد، روی تخت دراز کشیده بوده که متوجه میشود درگیری شده؛ لذا با عجله وارد معرکه میشود و در درگیری یک تیر به سرش و یکی هم به پایش اصابت میکند و مجروح میشود و داخل جاده آسفالت میافتد، دو نفر دیگر از نیروها هم مجروح میشوند؛ اما درگیری زیاد بوده و فرصت این نبوده که به مجروحین رسیدگی کنند و فقط میخواستنداشرار را دستگیر کنند. تا اینکه دوباره از پاسگاه نیرو میرسد. میبینند که این سه نفر مجروح شدهاند و کسی هم نیست که اینها را ببرد. همسرم در لحظههای آخر به دوستش میگوید: «این انگشتر را بگیر و به خانوادهام بده و بگو هر وقت پسرم بزرگ شد به او بدهند.» بعد هم به شهادت میرسد.
چگونه خبر شهادت همسرتان را به شما دادند؟
پیکر شهید را برده بودند زاهدان و در مصلای زاهدان نماز خوانده بودند. یکی از اقوام که در آنجا بوده، با شنیدن اسمش حس میکند که اسم برایش آشناست، برای همین هم به همسر خواهرم تلفن میزند و میگوید باجناقت کجاست؟ میگوید: رفته سر کار و قرار است که فردا بیاید زابل. میگوید نه، او شهید شده و الان هم در مصلای زاهدان است. فردای آن روز هم او را آورده بودند زابل و در سردخانه گذاشته بودند و گفته بودند عید قربان است و برای خانوادهاش سخت است که این خبر را روز عید قربان بشنوند، بگذارید فردا به آنها بگوییم.
به بنیاد شهید زابل زنگ زده بودند و بنیاد شهید هم به روحانی مسجد گفته بود. ایشان هم رفته بود درب منزل پدر شهید اما گفته بود دلم نمیآید بگویم، دوبار رفته بود و نتوانسته بود این خبر را بدهد. گفته بود فردا میگویم. فردای آن روز دیدم برادر شوهر کوچکم با دوچرخه آمد و گفت بابا میگوید داوود آمده؟ گفتم نه. گفتم چرا میپرسی؟ گفت دارند یک قبر درست میکنند. من بدون اینکه چادر سر کنم و محمد را بردارم. پابرهنه دنبال برادرشوهرم راه افتادم، منزل عمویم در راه بود زن عمویم من را دید و گفت بیا این کفش و چادر من را بپوش، با این وضعیت کجا میروی؟ گفتم: «نمیدانم این پسر را بابایش فرستاده که بپرسد چرا داوود نیامده.» دوان دوان رفتم و خودم را به آنجا رساندم و از پدرش پرسیدم چه شده؟ گفت: «نمیدانم از صبح دارند در اینجا قبر درست میکنند، داوود نیامده؟» گفتم نه. گفت بچه کو؟ گفتم یادم رفت بچه را بیاورم. سریع برگشتم که محمد را بیاورم. داوود خیلی روی محمد حساس بود تا جایی که اجازه نمیداد من با لیوان شیشهای به محمد آب بدهم، میگفت او تازه دندان درآورده و لیوان به دندان یا لبش آسیب میرساند.
پدرشوهرم نگذاشت بروم، گفت: «حالا بنشین الان داوود میآید، نگران نباش چیزی نمیگوید.» آنها میدانستند که داوود چقدر من را دوست دارد و با من دعوا نمیکند؛ اما من میدانستم که به خاطر محمد من را دعوا میکند. پدرش گفت: «بنشین و این چای را بخور بعد برو.» نشسته بودم که دیدم صدای یک ماشین میآید، رفتم بیرون دیدم که پدرم به همراه دو تا از داییهایم آنجا هستند.
میدانستم که غیرممکن است پدرم این موقع روز آنجا باشد برای همین هم فهمیدم که اتفاقی افتاده. داییام که چشمش به من افتاد داد زد و من مطمئن شدم که همسرم
شهید شده.
آیا شهید کاکری شما را برای روزهای تنهایی آماده کرده بود؟
حدودا یک ماه قبل از شهادتش یک روز صبح که میخواست سر کار برود، دوسه بار رفت و برگشت. گفتم: «چرا نمیروی؟» گفت: «میخواهم نگاهت کنم.» همان روز هم پدرم او را دیده بود، دیده بود که او در کوچه مدام میرود و برمیگردد، پرسیده بود: «چرا اینجا ایستادهای؟» گفته بود: «میخواهم بروم سر کار.» پدرم هم گفته بود: «بیا من تو را تا ترمینال برسانم.» پدرم میگفت: «وقتی او را سوار کردم دیدم که از آینه ماشین تو را نگاه میکند. گفتم چرا اینقدر او را نگاه میکنی؟» جوابم را نداد و فقط من را نگاه کرد. به دلم گفتم که اگر دختر من یک بر و رویی داشت تو چکار میکردی؟ باز هم طاقت نیاوردم و این حرف را به او گفتم.
داوود وقتی برگشت خانه جریان را برایم شرح داد و گفت: «به پدرت جواب ندادم؛ اما چرا پدرت تو را از چشم من نمیبیند؟ او تو را از چشم خودش دید.» گفتم: «این چه کاری بود که تو کردی؟» چون این جور کارها در خانواده ما خیلی مرسوم و جالب نبود. گفت اشکالی ندارد.
بعد دیدم که چند تا برگه آورده که وصیتنامه بنویسد، من نگذاشتم، گفتم: «میخواهی چه بنویسی؟» گفت: «میخواهم بنویسم که بعد از من چه کار کنید، بچه را کسی از تو نگیرد.» من زدم زیر دستش و گفتم: «من بعد از تو هیچی نمیخواهم. تو که نباشی نمیخواهم چیزی باشد.» گفت: «میدانم که بعد از من تو پشیمان میشوی و میگوییای کاش که میگذاشتم این وصیتنامه را بنویسد.» گفتم: «همان را هم نمیخواهم. بگذار پشیمان شوم.»
همیشه صبح زود از سر کار برمیگشت، یک روز که صبح زود از سر کار آمد، گفت: «الان دیگر خاطرم از زندگی جمع است، اگر هم نباشم میدانم که از پس خودت برمیآیی؟» گفتم: «مگر تا الان شک داشتی؟» گفت: «نه، ولی الان دیگر خاطرم جمع جمع است.» گفتم: «چه دیدی که این حرف را زدی؟» چیزی نگفت.
من از بچگی از نظامیها میترسیدم، برای همین هم به او میگفتم: «هر وقت میآیی با لباس نظامینیا من میترسم.» یک روز که زاهدان بود، من خواب بودم، یک باره بیدار شدم و تنها پوتینهایش را دیدم. شهید هم هیکل بزرگی داشت، خیلی ترسیدم، با خودم گفتم که بود؟ عراقی بود؟ بلند شدم دیدم همسرم است، گفتم: «من به تو نگفتم با این لباس نیا.» لباس را هم تازه گرفته بود. گفت: «میخواستم ببینم دل و جرئتش را داری؟»
ما سال ۷۸ ازدواج کردیم و تا سال ۸۰ که به شهادت رسید، انگار او برای ما یک مهمان بود، تنها ساعاتی در کنار ما میماند و میرفت و فرصت این نبود که خیلی با هم صحبت کنیم. از لحاظ مالی هم چیزی نداشتیم و کم سن و سال هم بودم، برای همین هم خیلی سخت بود که با همه این سختیها و دوری از همسرم، بعد از دوسال او شهید شود؛ اما چون خودش دوست داشت که در این راه برود، من هم صبر میکنم.
پاسخ شما به منتقدان مدافعان حرم چیست؟
ای کاش ما را میبردند،ای کاش پسر من را ببرند،ای کاش پسرم ارزش کلاه پدرش را پیدا میکرد که آن را بر سرش بگذارد. چند روز پیش از هنگ مرزی آمده بودند اینجا، من پیش آنهاگریه میکردم و میگفتم که پسر من را هم ببرید که لااقل بتواند کلاه پدرش را بر سر بگذارد.
آیا حضور شهید را در کنار خودتان حس میکنید؟
ایشان همیشه حاضر هستند، الان به جرئت میتوانم بگویم در جمع ما هستند، به چشم نیستند؛ اما به دل هستند، من همیشه حضور شهید را در کنار خودم حس میکنم. در این سالها در همه سختیها کمکم کرده است. حاج آقا خدابخش، پدر همسر شهید کاکری که خود فردی انقلابی و از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود برایمان از دامادش گفت، از اینکه چقدر صبور و مهربان بود...
وقتی شهید کاکری برای خواستگاری دخترتان آمد چه جوابی دادید؟ با شغل او مشکلی نداشتید؟
در ابتدا پدرش، که دایی همسرم بود، به خواستگاری آمد. وضع ما خیلی خوب بود و پدر شهید وضع مالی چندان خوبی نداشت. دیدم میخواهد چیزی بگوید؛ اما دست دست میکند. گفتم هر چه هست بگو، گفت پسر من را به فرزندی قبول کن. من هم چیزی نگفتم. چون او را میشناختم و میدانستم پسر خیلی مومن و سالمیاست، با خودم گفتم اگر به او جواب رد بدهم پیش خدا شرمنده میشوم، برای همین هم او را قبول کردم.
بعد هم داود در نیروی انتظامیقبول شد. به او گفتم فقط روزی حلال از تو میخواهم و او هم گفت: «قصد من خدمت به جمهوری اسلامیاست.» من به کار او افتخار میکردم و میگفتم اگر هم به مشکل برخوردی کمکت میکنم.
او خیلی پسر خوب و لایقی بود. من گاهی از کوره در میرفتم؛ اما او هیچ نمیگفت.
از خاطرات خودتان از دوران انقلاب و دفاع مقدس برایمان بگویید.
ما به همراه حدود ۲۰ نفر دیگر از بازاریان با شهید سید محمدتقی طباطبایی که یکی از رهبران انقلابی بود همراه بودیم، زمانی بود که گفتند باید ایشان را جایی ببرید که از دسترس این رژیم در امان باشد. ما هم برای ایشان جای امنی را پیدا کردیم و ایشان را مخفی کردیم.
من سال ۶۱ رفتم جبهه، با سردار لکزایی با هم رفتیم، ما رفتیم زاهدان ماه رمضان بود که رفتیم و آموزش دیدیم. آقایی به نام موسوی فرمانده ما بود، گفت:« از بین شماها کسی ماشین ندارد؟ ما برای رفتن به جبهه به ماشین نیاز داریم.» من آن زمان بنز داشتم، دستم را بلند کردم و گفتم من ماشین دارم. گفت پدرت اجازه میدهد؟ گفتم من پدر ندارم، گفت همسرت مشکلی ندارد گفتم نه. ماشین را که میخواستم ببرم به من گفتند تو خودت چندین دختر و پسر داری، خودت که معلوم نیست برگردی، لااقل این ماشین را بگذار برای زن و فرزندانت؛ اما من ماشین را تحویل دادم. فرمانده سوئیچ را به خودم برگرداند، قبول نکردم، گفت مگر تو راننده نیستی؟ گفتم چرا رانندگی میکنم؛ اما هم گواهینامه ندارم و هم اینکه با بنز رانندگی نکردهام. هر طور بود سوئیچ را به خودم دادند و من هم پشت فرمان نشستم. جلوتر که رفتیم ۹ تا ماشین دیگر هم جور شد و در کل ده تا ماشین شدیم. رفتیم و در سرازیریهای شیراز، در کازرون ماشین جلوی ما که تریلی بود، ترمز کرد، من هم خیلی به بنز وارد نبودم، دیر ترمز زدم و رفتم خوردم به تریلی. رفقا به من گفتند تو برگرد. گفتم من با خواست خودم آمدم و برنمیگردم. مسئول ما گفت رادیات خراب شده و باید درست شود. هر جا در شهر گشتم رادیات پیدا نکردم، سراغ سپاه را گرفتم که یک تپه بلند را نشانم دادند و گفتند آنجاست، من گفتم چطور بروم آنجا؟ خلاصه هر طور بود رفتم، نزدیک که شدم دیدم دو نفر آمدند پایین و گفتند چه میخواهی؟ گفتم میخواهم بروم جبهه؛ اما رادیاتم خراب شده، رادیات هم در شهر پیدا نشد. گفت بیا داخل، من الان میروم برایت پیدا کنم، اگر هم نبود از همین ماشینهایی که اینجا هستند برایت باز میکنم و میدهم. که شکر خدا رادیات را هم پیدا کرد و ماشین را درست کردیم و راه افتادیم.