کد خبر 107018
تاریخ انتشار: ۴ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۶:۰۹

والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»

1)توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند« یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده .» آقا مهدی به گفته بوده « سه تامون رو زده یم. سهمیه ی امروزمون تمومه .»

2)ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تایک شده بود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است . توی شهر در هر جای دولتی را که زدیم ، اجازه ندادند کامیون را توی حیاطشان بگذاریم . می گفتند « اینجا امنیت نداه ! » مانده بودیم چه کنیم . زنگ زدیم به آقا مهدی و موضوع را بهش گفتیم. گفت « قل هوالله بخونید و بیاین . منتظرتونم.»

3)بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»

4) والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»

5)بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط  یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط  نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. روی شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.

6)هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند . نان و ماست.

7)توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه . همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد . آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش . هرکسی هر جور بود خودش را به ش می رساند وصورتش را می بوسید. بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت. بعد پیغام داد « به ش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»

8)سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت . خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.»

9)اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. داننده آقا مهدی بود. به ش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»

10)چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه . از قایق که پیاده شد، دیدم . هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز.»

منبع:شهید آوینی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 54
  • در انتظار بررسی: 5
  • غیر قابل انتشار: 22
  • s ۲۲:۲۹ - ۱۳۹۱/۰۱/۰۴
    59 16
    شرمنده شهدایم
    • زهرا مهتر IR ۰۹:۳۳ - ۱۴۰۲/۱۲/۱۵
      1 0
      بسیار عالی بود
  • ایمان ۰۰:۵۱ - ۱۳۹۱/۰۱/۰۵
    58 7
    کجایند مردان بی ادعا ؟
    • سهیلا IR ۱۴:۴۷ - ۱۳۹۷/۱۲/۰۸
      6 1
      عالی بود
    • ساحل IR ۱۷:۴۷ - ۱۳۹۸/۰۹/۲۳
      3 4
      عالی بود بهترین فیلم بود ممنونم
  • فرشیدمیاندوابی ۲۳:۲۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۵
    55 16
    افتخارمیکنم همشهری مابود.
  • zahra ۱۹:۴۷ - ۱۳۹۳/۰۷/۲۵
    38 22
    سلام خیلی خوب بود من برا تحقیقی که داشتم کپی کردم مرسی ازتون
    • IR ۱۶:۵۱ - ۱۳۹۷/۱۰/۲۴
      9 3
      خیلی خوب بود
  • علی ۱۵:۲۰ - ۱۳۹۴/۰۵/۲۳
    43 11
    عاشق شهدا ام. دعا کنیم برای ظهور امام زمان
  • قدیر ۲۰:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۹/۲۲
    31 10
    کجایندشورافرینان‌عشق‌‌‌ علمدارمردان‌میدان‌عشق
  • Masoomeh ۰۰:۰۷ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۹
    21 15
    《شهید خاطره ای به یاد ماندنی در تاریخ اسلام است》
    • فاطمه IR ۱۵:۴۸ - ۱۳۹۷/۰۹/۲۳
      7 2
      عشقند شهدا لاله های خون دوستتانداریم تاابد
  • میلاد ۰۹:۴۶ - ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
    24 9
    درود بر غیور مردان همیشه زنده این سرزمین
  • اعظم ملایری ۱۱:۰۷ - ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    19 15
    شهدا :بخصوص شهدای جنگ ملک های بهشتن خوشا به حالشان :به داشتن چنین قهرمانان ایران تا ابد به خود میبالد
  • قلندر ۲۱:۲۹ - ۱۳۹۵/۰۵/۳۱
    23 17
    مرسی عالی بود
  • یدالله صفاری ۰۶:۲۶ - ۱۳۹۵/۰۹/۰۳
    28 17
    افتخارایران هستند تازنده هستیم دوستدارشان هستیم
  • آزاده IR ۱۲:۵۰ - ۱۳۹۶/۰۱/۱۵
    3 2
    شرمنده ام که نشناختمشون
  • F IR ۱۵:۲۰ - ۱۳۹۶/۰۱/۱۵
    2 0
    من واقعا شهید آوینی را دوست دارم و همه شهدا دیگر را
  • امیرصداقت IR ۱۴:۱۶ - ۱۳۹۶/۰۱/۲۶
    0 0
    تنها ارزوم مثل شمابشم مثل شما بپوشم راه برم بخورم بخوابم زندگی کنم و اخرازهمه باهدف شهیدبشم
  • IR ۱۴:۱۱ - ۱۳۹۶/۰۷/۰۳
    4 1
    من در طول هشت سال جنگ در مناطق مختلف به عنوان امدادگر بسیجی خدمت کرده ام
  • IR ۱۹:۵۰ - ۱۳۹۶/۰۷/۱۶
    2 1
    مجنون شهداییم
  • IR ۱۱:۱۴ - ۱۳۹۶/۰۹/۱۹
    3 1
    تورو خدا قدر شهدا رو بدونید من خودم فزند شهید هستم
  • IR ۱۱:۴۳ - ۱۳۹۶/۰۹/۲۱
    4 0
    آی مردم وای بر فردایمان دسته گلها می روند از یادمان.... یاد و خاطره و راه شهدا زنده باد به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
  • مصطفی IR ۰۹:۴۸ - ۱۳۹۶/۱۰/۰۲
    1 0
    شرمنده ایم
  • علی IR ۱۵:۰۴ - ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    0 0
    شهدا مانند لاله پر پر شدند.
  • d IR ۱۶:۰۴ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۸
    3 0
    عالی بود
  • AE ۱۶:۰۱ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
    1 0
    عاشقشونم
  • زینب IR ۲۰:۱۷ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
    4 2
    این ها افتخار آذربایجانن
  • IR ۱۵:۲۳ - ۱۳۹۷/۰۲/۲۶
    1 0
    تا ابد با شهدا
  • Miad IR ۰۸:۵۴ - ۱۳۹۷/۰۵/۲۹
    0 1
    شهدا شرمنده ایم
  • ۰۰ IR ۰۰:۱۰ - ۱۳۹۷/۰۹/۱۳
    0 1
    یادشان گرامی
  • مهدیس IR ۱۸:۱۸ - ۱۳۹۷/۰۹/۱۳
    1 1
    من اولین بارم بود خانم معلمم خیلی خوشش امد
  • دوستی IR ۱۳:۳۹ - ۱۳۹۷/۰۹/۲۲
    3 0
    شهدا در قهقهه مستانه شان عند ربهم یرزقون هستند ما کجاییم؟
  • مجمد IR ۱۹:۱۳ - ۱۳۹۷/۰۹/۲۶
    4 1
    بد نبود
  • مبین IR ۱۹:۱۶ - ۱۳۹۷/۰۹/۲۶
    1 0
    مرسی عالی بود ☺
  • جواد فرزانه AE ۲۰:۰۲ - ۱۳۹۷/۰۹/۲۶
    1 1
    یاد شهیدان پاینده و راهشان پر رهرو باد
  • ریحانه IR ۲۰:۰۲ - ۱۳۹۷/۰۹/۲۶
    3 0
    واقعا عالی بود
  • IR ۱۷:۴۹ - ۱۳۹۷/۱۰/۰۲
    4 4
    مسخره خیلی
    • مهدیه IR ۲۱:۴۳ - ۱۳۹۹/۰۹/۰۸
      5 1
      مسخره نیست خاطره ی شهیده خیلی هم عالی بود
  • ندونی بهتره IR ۱۱:۲۰ - ۱۳۹۷/۱۰/۰۶
    2 0
    مرسی عالی بود
  • MR IR ۱۷:۱۹ - ۱۳۹۷/۱۰/۰۶
    1 0
    بسیار عالی و آموزنده
  • نادیا IR ۲۲:۵۸ - ۱۳۹۷/۱۰/۱۱
    1 0
    عالی بود و بسیار هم زیبا بود ممنون
  • بابک IR ۲۲:۵۷ - ۱۳۹۷/۱۰/۱۵
    0 0
    افرین به کسی که این رو نوشته
  • سوفیا IR ۲۰:۰۴ - ۱۳۹۸/۰۱/۲۶
    1 0
    مرسی خیلی خوب بود
  • زینب IR ۱۸:۱۷ - ۱۳۹۸/۰۲/۰۶
    0 0
    عالی بود خدا کند همیشه از این داستان ها باشد
  • زینب IR ۱۸:۱۷ - ۱۳۹۸/۰۲/۰۶
    1 1
    عالی بود خدا کند همیشه از این داستان ها باشد
  • ریحانه ولی بیگی IR ۱۱:۴۴ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۵
    0 0
    عالی بود
  • IR ۱۸:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۹/۰۵
    0 0
    عالی بود ❤❤❤❤❤
  • -- IR ۲۱:۰۰ - ۱۳۹۹/۰۹/۱۶
    2 0
    آقا مهدی باکری تبلور غیرت آذربایجان است
  • ناشناس IR ۱۴:۱۵ - ۱۴۰۰/۰۱/۳۰
    0 0
    ممنون خیلی خوب بود امید وارم پیروز باشید
  • معین IR ۰۰:۰۳ - ۱۴۰۱/۰۷/۱۳
    1 0
    خوشا به حالتان ای شهیدان راه خدا🌹
  • ..........‌............................... IR ۱۴:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۹/۲۷
    0 0
    عالی
  • ...... IR ۲۱:۲۹ - ۱۴۰۱/۱۰/۰۶
    0 0
    خیلی عالی بود راهشان ادامه باد
  • IR ۱۳:۲۸ - ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
    0 0
    من واقعاً برادران شهید باکری رو دوست دارم ،، بخصوص مهدی ،، نمونه بارز یک انسان مرد و‌وطن پرست

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس