به گزارش مشرق، سرهنگ خلبان «بهمن ایمانی» در دلنوشتهای به مرور یکی از خاطرات خود در آموزش پرواز پداخت که در ادامه میخوانید:
سال ۱۳۷۸ بود و من جوان عاشقی بودم که هر روز، توسط استاد خلبان سرهنگ حسین پهلوان در آسمان سرزمینم درس عشق میآموختم.
همه هوش و جان و تنم، پرواز بود.
پر انرژی، شیفته و شیدا، امیدوار و با انگیزه بودم.
هلیکوپتر آموزشی جترنجر، پرندهای چالاک و کوچک بود که اصول اولیه پرواز را با آن فرا میگرفتم. آن روز، روز بسیار خوب پروازیام بود. اوج و حضیضها را با تاکتیک خوبی در مینوردیدم. آزمون هایم را موفق ادا میکردم.
همچون پرگشودن نرم یک پروانه از ذوی برگ گل، از زمین بر میخاستم و چالاکتر از شاهین در آسمان چرخ میزدم و مصممتر از عقاب شیرجه میرفتم.
حرکت کوچکترین جنبندهای، روی زمین از چشمان تیزبین من پنهان نمیماند.
تمام نقاط آسمان را با ریسمان درایت و شجاعت دلم به هم دوخته بودم و هیچ نقطهای از چشمم پنهان نبود. اوج گرفتنها و شیرجه زدنهایم، تحسین استادم را برمیانگیخت. نوبت به پرواز در شرایط جنگال (جنگ الکترونیک) رسید.
ما در کلاسمان ۱۶ نفر دانشجوی خلبانی بودیم که هر دو نفرمان تحت آموزش یک استاد خلبان با هشت فروند بالگرد پرواز میکردیم.
استاد خلبانانی که سالهای دفاع مقدس و نبرد قهرمانانه در مقابل ارتش متجاوز صدام را با جان و دل پرواز کرده بودند. لیدر پرواز، کلاس درس را به دو دسته چهار فروندی دوست و دشمن تقسیم کرد.
اکنون، کلاس درس، منطقه عملیاتی بسیار وسیعی در جنوب اصفهان بود که کوچکترین اشتباهی، باعث غافلگیری توسط پرندگان دشمن میشد و این امر، قبل از آنکه باعث قضاوت استاد شود، در درون و وجود خود دانشجوی خلبانی، غیر قابل بخشش بود.
به علت وسعت زیاد منطقه عملیاتی و چالاکی رقبا در استفاده از طبیعت برای استتار پروازشان، یکی از مهمترین راههای برتری یافتن هوایی، جنگ الکترونیک بود.
باید فرکانسهای رها شده در آسمان را شناسایی میکردیم و دوست را از دشمن تشخیص میدادیم، در پوشش پرواز دوست، موثر واقع میشدیم و چون صاعقه بر سر دشمن فرود میآمدیم و غافلگیرش میکردیم.
در این رقابت سخت و نفسگیر هم، غرور و تحسین را قبل از آنکه از زبان استاد بشنوم، از چشمانش خواندم.
بعد از پرواز جنگ الکترونیک، نوبت به پرواز جمع (فرمیشن هوایی) رسید.
بال در بال دیگر پرندهها و خلبانان ارتش جمهوری اسلامی ایران، آن چنان نظمی در آسمان گرفتیم که پرواز جمع درناهای عاشق را در نظر مجسم میکرد.
آن روز پرغوغا هم به پایان رسید و در حال پرواز و برگشت به آشیانه، مورد محبت و تحسین استاد قرار گرفتم.
در مسیر پرواز، رودخانه زیبای زاینده رود پدیدار شد.
تلاش کردم خستگی خوشمزه آن روز را با نگاهی عمیق و پر احساس به زایندهرود از تن به در کنم و نوع نگاه من از چشمان تیزبین استادم پنهان نماند.
استاد در حرکتی غافلگیرانه و غیر منتظره، در حاشیه زایندهرود فرود آمد.
دوربین عکاسی را به دست دوست همپروازم داد. به من گفت پیاده شوم و جلوی بالگرد بایستم و خود استاد، پشت سر من حدود سه پا از زمین ارتفاع گرفت و این تصویر، توسط خلبان همپروازم ثبت شد؛ و استادم به من گفت:«روزی با نگاه به این عکس، خاطره پرواز قهرمانانه امروزت را به یاد خواهی آورد و آن روز، روزی است که درسهای امروزت را در دفاع از میهنت به کار خواهی برد.»
و امروز، آن روز است.
امروز، من نگهبان آسمان سرزمینم هستم.
«سرهنگ خلبان بهمن ایمانی»