به گزارش مشرق، در بهار سال ۲۰۰۴، برخی رسانههای آمریکایی خبری از حادثهای درعراق منتشر کردند که در آن، گروهی از سربازان آمریکایی در یک بازارِ سبزی فروشی به زمین خیز بردند و چیزی نمانده بود به سمت مردم تیراندازی کنند چون کودکی عراقی بادمجانی را به سمت آنها پرتاب کرده بود. سربازان به خیال منفجره بودن بادمجان وضعیت جنگی گرفتند و مردم بازار به آنها خندیدند.
سربازان در معرض تهدیدی واقعی نبودند. عراقیها هنوز بادمجان منفجرهای که از زمین سبز شود و در گاریها به فروش برسد اختراع نکردهاند اما آن سربازان، از ترسشان نزدیک بود در بازار قتل عامی مرتکب شوند ولی در مقابل مردمی که غیر از آنها کسی مورد تهدید نبود، به حال سربازان خندیدند و کمی بعد به خرید سبزیجات ادامه دادند.
چند سال بعد در حال عبور از پلی بین اردن و فلسطین بودم. سربازان اشغالگر از ابتدای انتفاضه دوم در سال دو هزار کنترل همه گذرگاههای سرزمیناشغالی را به دست گرفته بودند. سربازان اشغالگر، دختران و پسران نوجوانانی بودند که ملتی را در رفت و آمد بین کرانه باختری و دنیا از راه اردن کنترل میکردند. ملتی شامل پیر و کودک و مادربزرگهایی با شالهای سفید و لباسهای گلدوزی شده و مردانی با کوفیه و عقال و جوانانی با موهای رنگ شده و موهای رنگ نشده و کودکان پر سر و صدای بین صندلیها و کودکانی خوابیده روی دوشها.
وقتی وارد ساختمان مرزبانی میشوی اوراق خود را به سربازان تحویل میدهی و منتظر میمانی نامت را صدا بزنند و بعد یا تو را به تحقیق فرا میخوانند یا اجازه ورود میدهند.
در آن انتظار، دو مادر بزرگ رو به روی من نشسته بودند و من میتوانستم صحبتهای آنها را بشنوم.
یکی از آن دو به دیگری گفت: «چرا معطلت کردهاند؟ چیز خاصی با خودت آوردهای؟» دیگری گفت: «نه به خدا، فقط با خودم از عمره خرما آوردهام». در ماه رمضان بودیم.
دوستش پرسید: «خرماها با مغز بادام پر شدهاند یا نه؟» پیر زن برگشته از عمره مانند کسی که بعد از فراموشی، یک باره چیزی یادش آمده باشد، با دست روی پیشانی زد و گفت: «لا اله الا الله! خرماها مغزدار هستند!»
خواهرش ضربهای به او زد. علت معطلی را کشف کرده بود: «خدا تو را ببخشد، حالا بادامها را شر میگیرند. فکر میکنند چیزی غیر از خرماها با خرما آوردهای. فکر میکنند به جای بادام گلوله قاچاق آوردهای و لا حول و لا قوه الابالله! خیلی معطل میمانیای امِ فلان!»
اگرچه ناراحت شدم از اینکه روز امِ فلان روی پل و همینطور روز من و بقیه به سر نخواهد آمد مگر اینکه سربازان از نیت و اهداف بادامها و وابستگی سیاسی آنها تحقیق کنند، ولی لبخند زدم. دانستم اسرائیل از بادامِ خرما میترسد همانطور که آمریکا از بادمجان.
هراشغالگری ترسو است و این از باب توهین نیست بلکه این ترس را از باب یک ضرورت استراتژیکِ ساختاری مطرح میکنم؛ ضرورتی که هیچاشغالی،اشغال نخواهد بود مگر به آن.مهاجمان، مهاجم نخواهند بود مگر آنکه غریبه باشند و بیگانه. و مردم کشور مورد تجاوز قرار گرفته در هرحالتی تعداد و توانشان از مهاجمان بیشتر است. و آنها در اسارت حاکمانشان قرار نمیگیرند مگر به دلیل سوءمدیریتشان بر این تعداد و توان.
آنها تنها پس از آنکهاشغال واقع میشود و در حالی که جیغ و فریاد در خانهها و شمشیرها روی گلوها باشد، متوجه پیامد سهل انگاریهای روزهای امان میشوند.
اشغال، مقاومت را میآفریند همانطور که عمل، عکس العمل را. و اشغالگر این را بهتر از هرکسی میداند؛ زیرا زندگیاش همواره در خطری قریب الوقوع است و شکستش فرزند پیروزی و نتیجه حتمی آن.
پس ترس برای اشغالگر ترسی است استراتژیک. ترسش حکمتی است که نه رهایش میکند و نه ترس، او را رها. و مردم کشور اشغال شده، غرق شدگانی هستند بدون ترس از خیسی و حتی اگر بترسند، ترسی است بیفایده.
ای مردم! شما بر اشغالگرانتان پیروزید بیتردید! واشغالگران این را میدانند و از شما میترسند بیش از آنکه شما از آنها.
تنها چیزی که آنها را نگه میدارد والیان و ستمگرانی از خودتان است و ترس هرکدامتان از برادرش، نه از اشغالگر.
و چطور شکست بخوریم از ارتشی که میترسد از بادام؟!
* نویسنده: تمیم البرغوثی، نویسنده و شاعر فلسطینی
مترجم: علی کعبی نسب