به گزارش مشرق، بیش از سه ماه از نبرد مدافعان سلامت با ویروسی که همه معادله های نوشته و نانوشته را بر هم زده می گذرد. این ۱۰۰ روز با همه تلخی ها و از دست دادن ها، قصه هایی واقعی و گاها باورنکردنی از ایثار و بخشش را رقم زد.قصه هایی که تا قبل از پیدا شدن سر و کله این ویروس عجیب فکر می کردیم قهرمانانش را می توانیم فقط در روایت های به جا مانده از دفاع مقدس پیدا کنیم.
قهرمان این روایت، پرستار ۲۹ ساله ای است که در یکی از بیمارستان های خاص بیماران کرونایی سر صحبت را با او باز کردیم، رازش را که برملا کرد گفت مصاحبه می کنم ولی فامیلی ام را در گزارش ننویسید و به اسم کوچک بسنده کنید.
اما ای کاش اجازه می داد با افتخار نامش را بنویسیم، اصرار ما بی فایده است و توجیه او برای نپذیرفتن، کمی تلخ است ؛« شک ندارم اگرهمکارانم بفهمند که من «ام اس» دارم،از این به بعد طور دیگری روی من حساب می کنند و نگاه هایشان با چاشنی ترحم همراه می شود.»
دکتر اخطار داد از بیمارستان بروم
دکتر گفته بود خدمت در قرنطینه بیماران مبتلا به کرونا با یدک کشیدن بیماری "ام اس" ممکن است به بهای از دست رفتن جانش تمام شود.اما «زهره» تصمیمش را گرفته بود؛
«وقتی بیمارستان ما سانتر بیماران کرونایی شد، بیمارستان را از بیماران عادی تخلیه کردند. عده ای را مرخص کردند و عده ای را به بیمارستان های عادی انتقال دادند، قرار شد پرستارانی که بیماری زمینه ای داشتند و یا باردار و شیرده بودند از حضور در بخش درمان معاف شوند. تعدادی از پرستاران با این توجیه حذف شدند. تعدادی هم از ترس مواجهه با بیماران مبتلا به کرونا وابتلا به این ویروس همان اول کار، از بیمارستان رفتند. من در بخش سی سی یو کار می کنم. در این بخش ۸ پرستاربودیم. آن اوایل تصویری که کرونا در ذهن همه مردم حتی کادر درمان ساخته بود تداعی کننده مرگ بود.
دو نفر از همکارانم همان روزهای اول از شدت ترس، ترک کار کردند. یکی از پرستاران هم کودک یک ساله داشت و این موضوع را توجیهی برای نماندنش کرد و رفت. ۵ ماه بود به بیماری "ام اس" مبتلا شده بودم و تا آن روز هیچ کدام از مسئولان بیمارستان از بیماری ام خبر نداشتند،اوایل بیماری،چند روز به دلیل شرایط بد جسمی در بیمارستان دیگری بستری شدم اما اجازه ندادم هیچ کس بفهمد مبتلا به ام اس شدم. من استخدام رسمی دانشگاه علوم پزشکی هستم و ترسی برای از دست دادن کارم نداشتم. عاشق پرستاری و خدمت به بیماران هستم . کرونا که آمد ترسیده بودم و مجبور شدم مدارک پزشکی ام را ارائه بدهم.مترون بیمارستان به محض مطالعه مدارک پزشکی ام گفت ماندن شما اصلا به صلاح نیست و همین امروز از بیمارستان بروید. با دکترمعالجم هم مشورت کردم و او گفت با شرایط جسمی شما و اوضاع بیماری تان، ابتلایتان به بیماری کرونا بسیار سخت خواهد بود و حتی ممکن است جانتان در خطر باشد. آخرین جمله دکتر این بود؛ ماندن شما در بیمارستان شبیه خودکشی است.یک روز هم نمانید.»
من زنده می مانم
دستور کتبی مترون برای عدم حضور در بیمارستان کرونایی ها در دستش بود و صدای دکتر که هشدار داده بود اگر به کرونا مبتلا شوی شاید زنده نمانی در گوشش می پیچید، اما پای رفتن نداشت. این مدافع سلامت از سخت ترین انتخاب زندگی اش می گوید:«شرایط بیمارستان آنقدر بحرانی بود که دلم رضا نمی داد به ماندن در خانه. تصمیم گرفتم بیمارستان بمانم. پیش خودم فکر کردم، من از ترس ابتلا به کرونا بیماران و پرستاران را تنها بگذارم، از کجا معلوم سر و کله این ویروس از جای دیگری پیدا نشود و مرا مبتلا نکند؟»
این پرستار جوان که خواهش های ما برای انتشار تصویر و نامش بی فایده بود از روزهای سخت برایمان روایت می کند؛«من ماندم. روزهای بحرانی شروع شد. در اسفند و فروردین مراجعه به بیمارستان زیاد بود و روز به روز به تعداد بیماران بدحال اضافه می شد. یادم هست که در یک روز ۸ بیمار فوتی داشتیم و حال خودمان در آن روزها اصلا تعریفی نداشت. حجم کار آنقدر زیاد بود که من اصلا فرصت نمی کردم به خودم فکر کنم. به اینکه اگر مبتلا شوم باید چه کنم و کارم به کجا می رسد.»
تزریق پنهانی دارو و دردهای طاقت فرسا
می پرسم چرا با جانت بازی کردی؟ با دردهای گاه و بیگاهی که سراغت می آمد چه می کردی؟ خاطراتش از روزهای سختی که هنوز هم تمام نشده را روایت می کند:«من هفته ای سه شب برای درمان «ام اس» باید داروی تزریقی بگیرم. بعد از هربار تزریق، دردهای شدید عضلانی سراغم می آید. دردی که تا مغز استخوان پیش می رود و طاقت فرسا می شود. به همین خاطر دکتر ساعت تزریق آن را ۱۲ شب تجویز کرده است تا بعد از تزریق، آرام بخش بخورم و برای رهایی از آن بخوابم.
در این مدت و حتی همین حالا که هنوزهم بیمارستان ما سانترکرونا است و بیماران کرونایی را پذیرش می کند،شب هایی که نوبت تزریق دارو هست و من شیفت هستم، ساعت ۱۲ شب دور از چشم بقیه در اتاق استراحت پرستاران آمپول را به خودم تزریق می کنم. بعد هم یک قرص مسکن می خورم و داخل بخش می روم. هنوز یک ساعت نگذشته دردهای شدید سراغم می آید. اما با رسیدگی به بیماران خودم را سرگرم می کنم.»
از شدت درد بیهوش شدم
بعضی خاطره ها، بعضی اتفاقات تا مدت ها ذهنت را تسخیر می کند. خاطره مدافع سلامت ۲۹ ساله هم یکی از همین دست خاطره هاست؛«حالا اوضاع بیمارستان کمی بهتر شده اما شب هایی را به یاد دارم که تعداد بیماران بدحال زیاد بود. یک شب وقتی دارو را به خودم تزریق کردم درد وحشتناکی سراغم آمد.سعی کردم نسبت به آن بی تفاوت باشم اما درد آنقدر شدید بود که از حال رفتم.همکاران شیفت فکر می کردند دچار ضعف و بی حالی شدم. یک سرم به من تزریق کردند، کمی حال عمومی ام بهتر شد اما آن دردهای مرموز هنوز با همان شدت در بدنم می تاخت.
نیم ساعت بعد از آن اتفاقی که برایم افتاد یکی از بیماران بدحال ایست قلبی کرد. یک ساعت تلاش کردیم تا او را احیا کنیم و بعد از کلی تلاش و به لطف خدا، بیمار که زنی میانسال بود به زندگی برگشت. وقتی به خودم آمدم دیدم دردها هنوز سرجای خودش هست و با شدت ادامه دارد اما من اینقدر حواسم به نجات بیمار بود که دردهای خودم از یادم رفته بود. آن شب یاد مادرم افتادم و بالای تخت بیمار میانسال که مرا یاد او می انداخت نشستم. ۲ سال قبل مادرم از دنیا رفت. یاد روزی افتادم که برای گذراندن دوره شیمی درمانی در بیمارستان بستری شده بود و من از او مراقبت می کردم. توده های سرطانی در بدن مادرم پخش شده بود. حالش خیلی بد بود و پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند. مچ پایم در بیمارستان شکست اما انقدر حواسم به نفس های به شماره افتاده مادرم بود که یک شبانه روز اصلا درد پایم را متوجه نشدم. بعد از یک روز وقتی به خانه آمدم احساس کردم پایم به طرز غریبی درد می کند و تازه فهمیدم که شکسته است.
حالا وقت شکستن قسم نیست
از سه ماه قبل تا امروز ده ها پزشک و پرستار در حین خدمت به بیماران مبتلا به کرونا آلوده به این ویروس شدند و جانشان را از دست دادند. دو ماه قبل هر روز خبر شهادت یکی از این مدافعان در رسانه ها دست به دست می شد و پدر و مادر پرستاران نگران تر از قبل می شدند؛ وقتی دخترت با بیماری زمینه ای سختی به نام ام اس درگیر باشد این نگرانی ها دو چندان می شود.
پرستار گمنام مدافع سلامت از نگرانی های پدر می گوید:« بعد از فوت مادرم امید پدرم به من بود و ترس از دست دادن من را داشت. مرتب تماس می گرفت و می گفت راضی نیستم بیمارستان بمانی.یک شب گفتم بابا جشن فارغ التحصیلی ام را یادت هست؟ شما آن روز کنار من بودی. یادت هست دستم را روی قرآن گذاشتم و قسم نامه را خواندم؟ یادت هست که گفتی پای این قسم تا روزی که خدمت می کنی باید بمانی. امروز روز شکستن قسم نیست.
شب هایی که نوبت تزریق داروهایم بود،هر چقدر دردها بعد از تزریق شدیدتر می شد من بیشتر دور و بر بیماران بدحال می چرخیدم.برای آرام شدن دردهای خودم و شفای مریض هایی که در آن لحظه ها هیچ پشت و پناهی جز خدا نداشتند دعا می خواندم و ذکر می گفتم.
۴۰ روز گذشت. ۴۰ روز با خاطرات تلخ و شیرین. من پرستار بخش مراقبت های ویژه بودم و آن اوایل آنقدر بیماران بدحال زیاد بودند که ما در روز چند احیا داشتیم. شیرین ترین خاطراتم وقتی رقم می خورد که بیماری از بخش سی سی یو به بخش داخلی منتقل می شد و حالش رو به بهبودی می رفت. تلخ ترین خاطره من هم فوت دختری ۳۲ ساله بود. این دختر جوان بیماری زمینه ای داشت. روزی که من شیفت بودم در ۱۰ ساعت کاری ۵ مرتبه ایست قلبی کرد و احیایش کردیم، اما عمرش به این دنیا نبود و فوت کرد.
ایثار یا خودکشی!
وقتی نصف صورتش بی حس شد و بدن درد شدید سراغش آمد، یاد جمله دکترش افتاد که گفته بود در بدن شما، پلاک های مغز بهترین میزبان ویروس کرونا هستند و ممکن است باعث بی حسی صورت و بدنتان شوند. کار کردن او با این وضعیت جسمی آن هم در بخش بیماران بدحال کرونایی شاید شبیه خودکشی بود. «زهره» می گوید :« علائم کرونا در من با شدت بیشتری بروز کرد. تست دادم و بعد از مثبت شدن جواب دستم آمد که جنگ تن به تن با کرونا شروع شده است و باید خودم را آماده روزهای سخت بیماری کنم.»
جدال میان مرگ و زندگی
جدال میان مرگ و زندگی بهترین تعبیر حال و روز قهرمان گزارش ما در روزهای بیماری بود. این پرستار از روزهای سخت می گوید:«ابتلای من به کرونا طاقت فرسا ترین روزهای زندگی ام را رقم زد. بیماری زمینه ای "ام اس" باعث تشدید دردهای من شده بود. یک درد بی وقفه که از سر شروع می شد و تا انگشت پاهایم پیش می رفت و هر بار با قدرت بیشتر از نوک انگشتان تا باقی اندام ها تمام عضلاتم را دور می زد.صورتم بی حس شده بود و دکتر گفت شاید این بی حسی بعد از بیماری هم باقی بماند.
در این ۱۴ روز بارها تا مرز مرگ پیش رفتم. تنگی نفس شدید داشتم آنقدر که این تنگی نفس نعمت خوابیدن را هم از من گرفته بود و دو هفته تمام نشسته خوابیدم. دکترم گفته بود احتمال حمله ویروس به اندام های دیگر و بی حسی دست یا پا هم وجود دارد. من خودم را در اتاقم قرنطینه کردم. پدرم بدحالی مرا که می دید فقط گریه می کرد. کاری از دستش بر نمی آمد.خانواده ام اصرار کردند که به بیمارستان بروم اما من قبول نکردم گفتم هر وقت حالم بد شد و دیدم که دیگر نمی توانم در خانه بمانم به بیمارستان می رویم اما نه بیمارستانی که خودم در آن کار می کنم. نمی خواستم همکارانم متوجه شوند که من ام اس دارم. دعای خیر بیماران معجزه زندگی ام شد و روزهای سخت بیماری تمام شد. بی حسی صورت و بدنم هم از بین رفت. من پای قول و قرار و عهدی که با دلم بسته بودم ایستادم و بعد از ۲۰ روز به بیمارستان برگشتم.»
خسته ایم، ما را تنها نگذارید
ترکش های ویروس کرونا هنوز در بدنش باقی مانده و خودش می گوید دردهای ناشی از بیماری ام اس بعد از گذراندن دوره نقاهت کرونا تشدید شده و گاهی غیر قابل تحمل؛
« بدن دردهایم شدیدتر شده، آن زمان که با بیماری ام اس داوطلب شدم که در بیمارستان بمانم، می دانستم این عهدی است میان من و خدا و اجازه نمی دهم هیچ یک از پرستارها و همکاران نزدیک من از بیماری ام با خبر شوند.همین حالا هم که پذیرای بیماران کرونایی هستیم فشار کاری گاهی اوقات نفسم را بند می آورد.خانواده ام به شدت مخالف ادامه کار من در این بیمارستان هستند. دکترم می گوید تو در برابر این ویروس ایمن نشده ای. این بارهم خدا بهت رحم کرد که سرسلامت بیرون آمدی از ابتلای به کرونا. اما من فکر همه چیز را کردم. سه ماه است با وجود بیماری ام اس و همه مشکلاتی که دارم با عشق کار کردم، حتی با انگیزه تر از همکارانی که مشکلات من را ندارند و بیمار نیستند.
ما ایستاده ایم اما خسته ایم. خیلی ها انگار یادشان رفته کرونا هنوز وجود دارد. دیدن تجمع های غیرضروری در مراکز خرید و بوستان ها بدون رعایت فاصله گذاری و رعایت نکات بهداشتی حالم را بد می کند، بعضی وقت ها گریه ام می گیرد وقتی می بینم ما اینطور شبانه روز در بیمارستان ها در حال جنگ با این ویروس لعنتی هستیم و آن وقت بعضی ها نه برای سلامتی خودشان و نه دیگران ارزشی قائل نمی شوند. به نمایندگی از همه پرستاران و کادر درمان از مردم می خواهم برای مهار ویروس کرونا ما را تنها نگذارند.»