به گزارش مشرق، «پریسیما حسینزاده» خواهر شهید مدافع حرم «حمید حسینزاده» از شهدای فاطمیون با بیان نکات و خاطراتی از زندگی برادر خود اظهار داشت: برادرم بیست و یکمین روز از تیر ماه سال ۱۳۶۹ به دنیا آمد که مصادف با روز عید قربان بود. سه خواهر و دو برادر هستیم، خانوادهای مذهبی داریم و چیزی که از پدر به یاد دارم این است که همیشه به مسجد میرفت حتی برای نماز صبح. گاهی که ازخواب بیدار میشدم پدرم را در حال قرآن خواندن میدیدم. هر چند وقت یکبار ختم قرآن داشت، اما دوران خوش ما همان چند سالی بود که پدر را بین خود داشتیم، حمید سه ساله بود که پدر از دنیا رفت.
وی افزود: با اینکه من تقریبا از حمید شش سال بزرگتر هستم، اما خیلی با هم صمیمی بودیم، مثل یک رفیق، آنقدری که با حمید صمیمی بودم شاید با دیگر خواهر و برادرانم نبودم.
حسینزاده با اشاره به خصوصیات اخلاقی برادرش بیان کرد: بسیار محجوب بود. خصوصیتی که در بین خانواده زبانزد بود. با فامیل و آشنا در مشکلات و سختیها همدردی میکرد. متواضع و فروتن بود. کوچک که بود وقتی برای کار به باغ میرفت همیشه چند سیب و میوه از باغ برایم میآورد. میگفت برای این میوهها از صاحبکارم اجازه گرفتم. به خانم حضرت فاطمه زهرا (س) ارادت خیلی خاصی داشت و همیشه تاکید میکرد اگر روضهای میگیریم نامی از حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) هم باشد. به شهید همت و حاج احمد متوسلیان علاقه داشت. یکی از همرزمانش که کتابخانهای سیار داشت تعریف میکرد در بین دوستانم حمید را بیشتر از هم به خاطر داشتم و دلیلش این بود که علاقه خاصی به کتاب داشت و بیشتر کتاب شهدا را مطالعه میکرد با اینکه مشغله کاری داشت خیلی سریع کتاب میخواند و زود هم آن را برمیگرداند.
خواهر شهید فاطمیون به چگونگی حضور برادرش در سوریه و دفاع از حرم پرداخت و گفت: او دفاع از حرم را وظیفه خودش میدانست. نمیتوانست نسبت به هتک حرمت حرم خانم حضرت زینب (س) و همنوعانش بیتفاوت باشد. وقتی بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد مادرم راضی نبود، میگفت من با سختی و تلاش شما را بزرگ کردم، ولی وقتی اصرار و پافشاری برادرم را دید اجازه داد فقط برای یکبار برود، اما هفت دوره رفت. اولین بار یکم شهریور سال ۱۳۹۳ بود که رفت. همان ایام یک روز رضایتنامهای آورد و از مادرم خواست آن را امضا کند، میگفت قرار است به شمال برود، خندیدم و گفتم مرد به این بزرگی که رضایتنامه نمیخواهد. خودش میدانست شرط گرفتن رضایتنامه گفتن حقیقت است. برای همین فردا سر صحبت را اینطور باز کرد که در سوریه عدهای مردم بیگناه را سر میبرند و به حرمها حمله کردهاند، نمیشود بیتفاوت بود. مادرم وقتی این درک و باور را از برادرم دید که چگونه راهش را انتخاب کرده، رضایتنامه را امضا کرد. موقع اعزام من شمال بودم، با من تماس گرفت و حلالیت خواست.
وی با اشاره به ماجرای شهادت برادر گفت: حمید یکبار در «حندرات» مجروح شد و از ناحیه چشم آسیب دید. قبل از عملیات آخری که در آن شرکت کند تماس گرفت و گفت که حاج قاسم دستور داده است باید بوکمال آزاد شود و من داوطلبانه آماده رفتن با نیروها میشوم. وقتی که به منطقه رسید یکبار دیگر تماس گرفت، گفت اینجا آنتندهی خوبی ندارد و اگر چند روزی از من خبر نداشتید نگران نشوید، بعد از ۱۸ تا ۲۰ روز خودم با شما تماس میگیرم، بعد سفارش کرد مراقب مادر باشم.
درست بعد از ۱۸ روز که خیلی بیتاب شده بودم، خواب دیدم با حمید و مادر در سوریه هستیم و در مناطق جنگی حمید را بالای تپهای دیدم که آه میکشد، پیکرش روی زمین افتاده بود وقتی کنارش رسیدم دیدم تیری به پهلویش خورده، به من گفت برو خوشحال باش من به آرزویم رسیدم. چند روز بعد از این خواب بود که خبر شهادتش را به ما دادند.
این خواهر شهید در ادامه گفت: هر زمان که دلتنگ حمید میشوم صوتهایی که برایم ارسال میکرد را گوش میکنم. زمانهایی که در تنگناهای سختی گیر کردم، دستگیرم شد و مشکلاتم را حل کرد. در وصیتنامهاش نوشته بود که صبور باشیم و به خدا توکل کنیم و صله رحم را فراموش نکنیم. تاکید داشت، ولی فقیه را تنها نگذاریم.
وی در پایان بیان کرد: لحظه وداع با پیکرش سختترین روز زندگیام بود. قرار بود تشییع و خاکسپاری در یک روز انجام شود، اما پیکرش با شهیدی از اصفهان عوض شد لذا مراسم یک روز به تعویق افتاد. فکر نمیکردم طاقت دیدن چهره زیبا و قشنگش را در کفن سفید داشته باشم، اما تا نگاهم به صورتش افتاد او را بوسیدم. از این همه زیبایی لذت میبردم که چه آرام خوابیده است.