گروه جهاد و مقاومت مشرق - «شهید علیرضا بدرخانی» فرزند پناهعلی متولد 10 آذر سال 46 در شهرری است که بهعنوان سرباز ژاندارمری (ناجا) از اهواز به جبهههای جنگ تحمیلی اعزام شد و در سال 67 در منطقه زبیدات عراق به شهادت رسید. پیکر مطهر او چندی پیش بعد از گذشت 28 سال در جریان تفحص کشف شده و به کشور بازگشت.
اکرم بدرخانی خواهر شهید علیرضا بدرخانی با اشاره به برادری که 28 سال پیش در دفاع مقدس به شهادت رسیده است، میگوید: علیرضا 18 ساله بود که شهید شد. پیش از شهادت یکبار پایش هم ترکش خورده بود و مجروحیت داشت. پدرم بار آخری که او راهی جبهه بود گفت: «نرو صبر کن اول پیش دکتر برویم و پایت را درمان کنیم.» برادرم گفت: «20 روز بیشتر از اتمام خدمتم نمانده. بروم این 20 روز تمام شود و برگردم.» رفت و چند روز بعد رادیو اعلام کرد حمله عراق و به دنبال آن عملیات مرصاد انجام شده است. از آن به بعد برادرم مفقود شد. از آن به بعد پدر و مادرم به دنبال برادرم بودند. خیلی در این راه سختی کشیدندو ما دیگر از برادرم خبری پیدا نکردیم.
او ادامه میدهد: علیرضا بچه دوم خانواده بود. من 14 ساله بودم که برادرم مفقود شد. او را کامل به یاد دارم. خیلی مهربان بود. قول داده بود که اگر مدرسه قبول بشویم برایمان ساعت بخرد. همان سال وقتی خبر قبولی ما آمد از برادرم خبری نشد اما مادرم به خاطر قولی که برادرم به ما داده بود ساعت را برایمان خرید. ما نمیدانستیم شهید شده است و همیشه منتظر او بودیم. فکر کردیم شاید اسیر شده باشد. اسرا که آمدند، کوچهمان را چراغانی کردیم و منتظر شدیم. همه اسرا آمدند اما برادرم نیامد و هیچ خبری از او نداشتیم.
بدرخانی با اشاره به زمانی که خبر قطعی شهادت برادرش اعلام شد، میگوید: تا اینکه 14 سال پیش شهادتش را اعلام کردند. ما آن وقت برایش مراسم یادبود برگزار کردیم. اما پیکرش نیامد.نه پلاکی و نه نشانهای. هیچ کس شهادتش را ندیده بود. فقط دوستانش میگفتند که در دکل نگهبانی بوده. نگهبانیاش تمام میشود و میرود از دکل پایین و دوستش او را میدیده و موقعیت عراقیها را دیده که به آن سمت میروند اما اینکه در نهایت چه به سر او آمده بود را ندیده و خبر نداشت. آخرین دوستش که با او همراه بوده همین بوده است. میگفت رضا رفت پایین اما دیگر خبری از او پیدا نکردم.
خواهر شهید تازه تفحص شده از وسایل شخصی شهید میگوید که خاطرات زیادی را برای خانواده او تجدید کرده است. او ادامه میدهد: به تازگی پیکر برادرم پیدا شده. وسایلش هم وسائل خودش بود. رضا خیلی به نظافت اهمیت میداد به همین دلیل در میان وسایل شخصیاش که با پیکرش پیدا شده مسواک و لیف هم بود. یادم هست در جبهه بدنش را نظافت کرده بود. فرماندهاش او را توبیخ کرده بود که چرا آب تانکر را استفاده کرده است. رضا هم گفته بود بدنم خارش دارد و شب نمیتوانم راحت بخوابم. به همین دلیل از طرف فرماندهاش یک هفته اضافه خدمت گرفته بود.
او از سختی سالهای انتظار و چشم انتظاری مادر میگوید که تمام این سالها منتظر خبری از فرزندش بود. میگوید: این سالهای چشم انتظاری خیلی سخت گذشت. تا در میزدند مادرم در را به امید خبری از رضا باز میکرد. پستچی که در محل ما نامه میآورد دیگر به کوچه ما نیامد. چون مادرم هر بار که او میآمد به کوچه رفته و میگفت: «داخل نامهها را ببینید شاید پسر من نامه فرستاده باشد.» پستچی هم نگاه میکرد و میگفت: «مادر من چیزی ندارم.» آخر رفته بود از مآموریت در آن محل استعفا داده بود و گفته بود من را در کوچه این مادر شهید نفرستید، من طاقت ندارم. این مادر شهید میآید به امید خبری جلوی موتور من از حال میرود و من هم حالم بد میشود.
بدرخانی ادامه میدهد: به خاطر مادرم زنگ در خانه را باز کردیم. چون وضعیتی پیش آمده بود که اگر کسی دو بار زنگ میزد مادرم با نگرانی میگفت: «رضا آمد.» آنقدر شبها مادرم گریه میکرد که قابل توصیف نیست. الان که بعد از گذشت 28 سال پیکرش پیدا شده هم خوشحالیم و هم ناراحت. پیکرش را دیدیم، شناختم که برادرم است. برادرم من قدش کوتاه بود. همانن همین استخوانهایی که از او بازگشته.