به گزارش مشرق، درست از ۳۲ سال پیش دیگر هیچ فشنگی از سمت عراق به این سوی مرزها شلیک نشد، اما آتش جنگ هنوز درون سینه منتظر مادران و پدرانی شعلهور است. در پس کوچهای باریک و بن بست خانهای قدیمی قرار دارد که هم پای مادر چشم انتظار بازگشت اسماعیل است. خانهای که با ورود به آن بعد از گذشت سالها رد پای جبهه در آن مشهود است. بعد از طی کردن پلههای ورودی عکس اسماعیل، سعید و مجید توجه را به خود جلب میکند.
مادر شهیدان امینینور با تعریف جزئیات کامل خاطرات فرزندانش که گویی همان لحظه در حال رخ دادن است، حال و احوال تاریخ ۳۸ سالِ این خانه را تداعی میکند. خانواده امینینور سه پسر خود را در راه خدا به جنگ فرستاد، اما دو تن از آنان به توفیق شهادت دست یافتند و برادر بزرگتر سرنوشت نامعلومی دارد.
تابنده چوپانی، مادر این شهدا بزرگوار همچنان با چشمانی منتظر به در نگاه میکند، او همسر خود را هم به تازگی از دست داده و انتظار برایش در تنهایی سختتر شده. از رفتار مادر مشخص است رفت و آمد خبرنگاران در کلبه کوچکش در چهارباغ خواجو تازگی ندارد و تاکنون بارها در این اتاق ۴۰ متری که به در و دیوار آن عکسهای سعید، اسماعیل و مجید آویزان است درد و دل کرده.
اولین مفهومی که این مادر در صحبتهایش به آن اشاره میکند "رضایت" و "علاقهمندی" است، رضایتی که او و همسرش برای رفتن پسران به جبهه داشتند و علاقهای که پسران برای حضور در جبهه نشان دادند. خانم چوپانی بزرگترین مشوق فرزندانش را برای حضور در جبهه خودش میداند و انگیزهاش برای تشویق آنها را "دین و دفاع از ناموس و وطن" عنوان میکند.
اسماعیل پسر ارشد اولین عضو خانواده است که به جنگ میرود، او برای گذران دوران سربازی به جنگ میرود. اما سعید (پسر دوم)، شهید اول خانواده امینینور است. او بلافاصله پس از اخذ دیپلم و در هجده سالگی به جبهه رفت و یک سال و یک ماه برای وطنش جنگید. پس از حضور او که فرزند میانی بود، پسر کوچک شأن یعنی مجید هم برای حضور در جبهه بیتابی میکند، اما اصرار پدر و مادر او این بوده که مجید درسش را تمام کند و بعد به جبهه برود. وقتی صحبت مجید میشود، هنوز میتوان غرور را در چشمان مادر دید، غروری از هوش بالای این فرزند میآید.
مادر چگونگی به جبهه رفتن مجید را اینگونه شرح میدهد: "سال آخر دبیرستان بود که دوست داشت به جبهه برود. من اصرار داشتم بعد از گرفتن دیپلم به جبهه برود، از باهوش بودنش اطلاع داشتم اما تحصیل را برای او در اولویت میدانستم. درس نمیخواند و نگران بودم، برای همین روزی به صورت ناشناس به مدرسه او رفتن و با مدیر صحبت کردم، مدیر کلی از او و هوش سرشارش تعریف کرد. دلم قرض شد و وقتی که امام خمینی (ره) اعلام نیاز نیرو به جبهه کردند، خودم ساک مجید را بستم و به او گفتم امام گفتند به نیرو نیاز است و او را هم روانه جبهه کردم. "
داستان شهادت مجید هم غرور برانگیز است، خانم چوپانی با چشمانی خیس و صدایی لرزان درباره آن روز میگوید: "در روز یکشنبه بود که خبر شهادت مجید رسید، همان روز خبر زخمی شدن اسماعیل هم آمد، اما پدرشان تنها شهادت مجید را به من گفت که با شنیدنش گفتم خدا همهاش را برای من جمع کرد، در همین لحظه پدرشان گوشزد کرد که خودت گفتی بروند و هرچه صلاح است رخ دهد حال که سعید، مجید را به شهادت دعوت کرده ناراحت شدی که به خودم آمدم و گفتم هرچه صلاح است."
داستان اصلی این خانواده مربوط به پسر ارشد اسماعیل است، پسری که همچنان دربهای خانه چشم انتظار خبری از او هستند. اسماعیل دیرتر از دو برادر دیگر خود به جنگ رفت و تا علی رغم میل باطنی برای کمک به پدر در شهر مانده بود. خانواده امینینور زمانی که فهمیدند که پسر مؤدب خانواده هم میل به حضور در جبهه دارد، او را راهی خط مقدم کردند که در جبهه حق علیه باطل حاضر شود.
قصه اسماعیل درست همان روزی که خبر شهادت مجید رسید آغاز میشود، قصهای پر اندوه که مادر آن را اینگونه روایت میکند: "اسماعیل در عملیات رمضان زخمی شد و دیگر کسی او را ندید، پدر اسماعیل که خبر زخمی شدنش را شنیده، تمام بیمارستانهای اصفهان را گشته بود تا شاید خبری از او شود، اما این گشتن نتیجهای نداشت. بعد از گذشت مراسم هفتم مجید در ایوان خانه نشسته بودیم که پدرشان از من خواست برای پیدا کردن اسماعیل به دلم رجوع کنم. با فامیلها، تصمیم گرفتیم به سه گروه تقسیم و به یزد و شیراز و اهواز برویم تا شاید در آنجا اسماعیل را پیدا کنیم، اما در نهایت بدون نتیجه بازگشتیم."
حالا دیگر صدای مادر کامل میلرزد و درد قصه پر غصه اسماعیل در چشمانش مانند شبنمهای ریز فرو میریزد؛ او با صدایی که به سختی در میان گلوی بغض کرده در میآید، جملهای تکاندهنده میگوید "پنج سال بعد از نیامدن اسماعیل صدای او را در رادیو عراق پخش کردند، اما هیچ پیگیری نکردند." این جملهای تکاندهنده نقطه تاریک قصهای سیاه است که هنوز امید را در دل خود دارد.
اما این پایان قصه نیست، چشمان منتظر این خانواده بعد از حدود ۱۵ سال انتظار دلخوش به خبری میشود، البته این دلخوشی با شک نیز همراه بوده و از لحن مادر شهیدان امینینور میتوان فهمید او هیچگاه به این خبر دلخوش نکرده بوده است. داستان از این قرار است که در سال ۱۳۸۰ هزار شهید گمنام به اصفهان میآورند و در لیست آنها نام اسماعیل امینینور چشم میخورد. خانم چوپانی درباره این خبر میگوید: "من گفتم اگر شهید من است میبوسمش و روی چشمم میگذارم، اما اگر شهید من نباشد، شهید تحمیلی نمیخواهم".
بعد از ۱۸ روز پیکرها به اصفهان میرسند، مادر خوب میداند که راه احراز هویت این پیکرهای مقدس چیست؛ "جنازهها را از روی انگشتر، ساعت، پلاک و یا لباس شناسایی میکنند و بچههای من وسایلشان داخل ساک بود و ساک اسماعیل را برگرداندند. یکی از کسانی که در بنیاد شهید کار میکرد ۱۸ روز پیش از آمدن پیکرها به من گفت اسماعیل در این شهدایی که میآیند است؛ گفتم اگر میخواهند شهید تحمیل کنند این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست! من اگر بچه خودم را شناختم قبول میکنم، من دو پسر شهید دارم و به عنوان «شهید» احتیاجی ندارم، دلم آگاه نیست که پسر دومم (اسماعیل) شهید شده باشد. "
مادر شهیدان امینینور قصه آن روز سخت را اینگونه تشریح میکند: "روز ۲۸ صفر جنازهها به اصفهان رسید. در آن زمان یکی از آشنایان در بنیاد شهید گفت که نام اسماعیل در بین شهدای تازه تفحص شده است و فردا برای شناسایی باید به باغ رضوان برویم. باز هم گفتم پلاک و ساعت و انگشتر اسماعیل در ساک بوده و اگر بچهام را شناختم قبول میکنم، اگر نه قبول نمیکنم."
مادر گویی داغش تازه شده و حالا با صلابت و صدای بلندتری به عکس بچهها اشاره و ادامه میدهد: "اسماعیل دو متر قد و ۹۸ کیلو وزن داشت و وقتی برای شناسایی جسد رفتیم جمجمهای که نشان من دادن اندازه مشت دستم بود؛ بچههای من دندان خراب و پرکرده نداشتند و آن جمجمه دندان پرکرده داشت. استخوانها را که دیدم خیلی ریز و نحیف و برای یک بچه ۱۳ ساله بود، نه پسر من با آن قد و هیکل. در کنار تابوت یک پلاک نو چسبانده بودند که آن را کنار گذاشتم و در زیر استخوانها لباس غواصی و یک لباس گرم بود که نشان میداد این رزمنده در فصلهای سرد سال به شهادت رسیده و مفقود شده است؛ در حالی که اسماعیل من در تیرماه و در شلمچه که مفقود شد. از سوی دیگر بچههای من از آب میترسند و غواص نبودند. در باغ رضوان بلند شدم و گفتم متأسفم برای خودم که چشم انتظارم و متأسفم برای این شهید که مفقودالاثر است. این جمجمه و این استخوانهای بچه من نیست. "
او درباره سرنوشت این جنازه، توضیح میدهد: "میخواستند این جوان را کنار مجید ما خاک کنند، اما من رضایت ندادم و به آنها گفتم حق ندارید اسم بچه من را روی سنگ بنویسید. اما آنها کار خود را کردند و این شهید مظلوم را کنار مزار مجید به خاک سپردند، با این حال اجازه ندادم اسم اسماعیل را روی سنگ قبر بزنند. "
اگرچه روایت اسماعیل، روایت دردناکی است؛ اما این مادر دردهای دیگری نیز در سینه دارد. دردهایی از جنس گلایه و ناراحتی، او میگوید هیچگاه از اینکه فرزندانش را به جبهه فرستاده پشیمان نشده، اما از اینکه "ناراحتی مردم و گرانیها" را میبیند به شدت ناراحت است؛ "فرزندانم را برای دین اسلام و دفاع از ناموس به جبهه فرستادم و وطن را از دشمن گرفتند، اما اکنون با ما بد رفتاری میکنند، خیلیها نیازمندند و کسی به آنها رسیدگی نمیکند. "
او از اینکه برخی متخلفان پشت نام شهدا قایم میشوند دل پری دارد و میگوید: "درست است که اکنون برخی از افراد خلافهایی انجام میدهند، بسیاری از آنها که امروز در دادگاهها لباس راه راه بر تن دارند، پیش از کسب سمت سنگ شهدا را به سینه میزدند. اما خلاف را نمیتوان پای شهدا گذاشت، اینها خلاف نکردند، بلکه راه امام حسین (ع) را رفتند. شهدا در راه دین و دفاع از وطن جنگیدند، اما برخی از افراد در مسیر درست نیستند."
درد و دل خانم چوپانی، درد دل خیلی از مردم در این روزهاست، او از در جملات پایانی خود مردم ایران بهترین ملت میداند و با صراحت میگوید: "مردم همیشه هوای یک دیگر را دارند، در همین شیوع ویروس کرونا دولت ماسک درست کرد یا مردم با هم دلی ماسک تولید کردند و هوای هم دیگر را داشتند؟ مردم ما خوبن، اما برخی مسئولان بدون فکر کار میکنند چرا که کار دست کارشناس نیست. بچههای من هدف داشتند که به جبهه رفتند و راه خوبی را انتخاب کردند. برخی نمیتوانند زمانی که بر لب پرتگاه قرار گرفتند در پشت خون شهدا قائم شوند و خدا حواسش است."
داستان خانم چوپانی، مادر سه شیر امینینور، قصه همان "هم خوان نسیم و هم گریه باران" است که در ماتم سرخ یاسمنانش اشک ریخته و انتظار میکشد. او دو گل باغ خود را به باغ اهورایی تقدیم کرده تا اهریمنان آن را بیشکوه و بیفره نکنند و سرنوشت گل سوم همچنان مشخص نیست.