به گزارش مشرق، ایرج رستمی سال ۱۳۲۰ در شهر «آشخانه» از توابع خراسان شمالی در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پیشه خانوادگی او کشاورزی بود. رستمی پس از طی دوره مقدماتی تحصیل راهی خدمت سربازی شد و بعد از آن با درجه نظامی در ارتش ماند.
رستمی از کودکی با معارف اخلاقی و دینی قد کشیده و با قرآن مانوس بود. حتی چند سال بعد هم که با درجه ستوان دومی به خدمت تیپ هوابرد شیراز درآمد و مشغلهاش خیلی زیاد شد هم باز تزکیه نفس و تربیت روح را رها نکرد. شاید همسر او که خود معلم بود و با روح بیقرار ایرج رستمی سر سازگاری داشت در این مسیر کمک زیادی به او کرد. رستمی پس از انقلاب با مردی آشنا شد که سرنوشت زندگیاش را برای همیشه تغییر داد.
مصطفی چمران به گفته نزدیکانش جاذبهای داشت که انسانهای مختلف را جذب خود میکرد. افراد زیادی از آمریکا و لبنان و ایران همراه او شدند و زندگیشان برای همیشه تغییر کرد. رستمی در غائله کردستان با چمران آشنا شد. گویا این عاشق و معشوق چنان که چمران خودش بعدها آن را عشق نامید همدیگر را پس از سالها دوری یافته بودند. به خاطر همین هم بود که یکدیگر را هیچ گاه رها نکردند. رستمی در درگیریهای کردستان زخمی شد و گلولهای استخوان پایش را شکست. وقتی به دستور امام نیروهای ارتشی و قوای نظامی برای نجات کردستان به کمک چمران شتافتند غائله به پایان رسید. رستمی هم به خانه برگشت. چند ماه اما بیشتر طول نکشید که صدام با آرزوی تصرف خوزستان به ایران لشکر کشید. ایران بزرگ غرق در دعواهای سیاسی بود. چمران اینبار سراغ حجتالاسلام خامنهای رفت و پیشنهاد تأسیس یک ستاد جنگ نامنظم را داد و آقای خامنهای هم قول داد که تا آخر پای کار این ستاد بایستد. چمران و حجتالاسلام خامنهای با اجازه امام راهی جنوب شدند.
رستمی از جمله کسانی بود که وقتی خبر هل من ناصر مرادش چمران را شنید خودش را به اهواز رساند. هنوز پایش سالم نشده بود. عصای چوبی را برداشت و راه افتاد. همسر دلاورش سد راه نشد. بلکه ساکش را بست و دستش داد. درجه سرگردی از ارتش گرفته بود. اما عطای درجه و حقوق ارتش را به لقایش بخشید و همچون یک بسیجی پاکباخته و نیروی آزاد راهی خوزستان شد.
رستمی به خاطر مهارت نظامی که داشت به معاونت عملیات ستاد کوچک و تازه تأسیس جنگهای نامنظم رسید. ستادی که در آن روزهای سخت و جانکاه، کارهای بزگ کردند اما بعدها هیچگاه آنجور که باید نام و یادشان پاس داشته نشد. شاید بعدا جنگ رسمیت بیشتری پیدا کرد و سر و شکل حسابی به خود گرفت. شاید ماههای اول جنگ، عملیاتی به بزرگی خیبر و والفجر اجرا نشد اما کار بزرگی که بچههای جنگهای نامنظم کردند کمتر از کار رزمندگان در آن عملیاتهای بزرگ نبود. وقتی همه در کشور درگیر دعواهای سیاسی بودند، ارتش در ضعیف ترین حالت خود به سر میبرد، سپاه هنوز جان نگرفته بود و بسیج نبود، بچههای جنگهای نامنظم با دست خالی ماشین جنگی عراق را از حرکت انداختند...
رستمی یل این میدان نبرد بود.
ساکت بود و کتوم. زیاد حرف نمیزد و بیشتر فکر میکرد. رزمندگانی که دور و بر او بودند با بقیه تفاوت داشتند. از نظر اخلاق و کمی هم سر و شکل. شاید بین همه فرماندهان فقط رستمی پذیرای آن ها بود. دوستشان داشت و رویشان حساب باز میکرد. حالا مهم نبود اگر سیگار میکشیدند و ورق بازی میکردند یا مثل بقیه حرف نمیزدند و رفتار نمیکردند و نماز اول وقت نمیخواندند...
رستمی کنارشان غذا میخورد. میخوابید و مینشست. بدون اینکه عارش بیاید. همنشینی با آنها را به همنشینی و همصحبتی با فرماندهان ارتشی و مقاماتی که برای بازدید به اهواز میآمدن ترجیح میداد. شاید گمان میکرد آنها نزد خدا محبوبترند...
شهرت رستمی در کل منطقه پیچیده بود. نامش لرزه به تن عراقیها میانداخت. با عملیاتهای پارتیزانی و شبی خونهایش امانشان را بریده بود. رزمندگان تعریفش را زیاد شنیده بودند، اما وقتی او را از نزدیک میدیدند جا میخوردند. قدی میانه، چهرهای آفتابسوخته و تهلهجهای دهاتی خراسانی... البته این خاصیت بیشتر بسیجیان خمینی بود. ظاهری ساده و آرام اما باطنی پر شور و پر تلاطم.
رستمی هیچگاه در زندگی ننشست و استراحت نکرد. مخصوصا در همان چند ماه آخر. مدام میدوید. آرپیجی میگرفت و به تانکها حمله میکرد.
همرزمانش میگفتند آنقدر به خانه نرفت و در منطقه ماند که همسرش دم عید دست بچهها را گرفت و آمد اهواز و بعد هم عباسی. رستمی بچهها را نشاند توی قایق و وسط رودخانه چرخاند. درحالی که یک کیلومتر آنطرفتر عراقیها بودند. شیرزنی بود همسرش... حقیقتا که سهمی کمتر از رستمی در پیروزیهای نبرد نداشت. حالا که رستمی نمیتوانست به خانه بیاید او آمده بود تا دیوار دلتنگی را از میان بردارد و همسرش را قویتر کند... شاید این متفاوت ترین گردش عید بچهها در زندگیشان بود. شاید آخرین باری بود که پدر را میدیدند...
زندگی رستمی پر از سختی بود. پر از خاک و خل. پر از هوای شرجی و توپ و خمپاره. زندگی برایش روی خوش نداشت... یک استراحت سیر... یک دوران خوشی و تفریح... مردی که برای این چیزها خلق نشده بود. برای این دنیا خلق نشده بود.
تا اینکه... همان شب آخر... وقتی آقا او را دید که چهرهاش مثل ماه میدرخشید آماده بود برود... کوله بار پری بسته بود برای سفر... روز بعد هم وقتی با یارانش به قوای زرهی عراق یورش برد تا آن را کمی معطل و دهلاویه را حفظ کند مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و پر کشید. من نمیدانم شناخت رستمی و فهمیدن رابطه او و یارانش سخت است. میگویند وقتی خبر شهادتش بین نیروها پیچد تا ساعتها اشک و زاری بچهها قطع نمشود. زیر آن آتش شدید توپ و خمپاره جنازه رستمی را یک لحظه هم بین بچهها نیاورند تا آنها با دیدن پیکر پاره پاره فرمانده بیش از این خود را نبازند.
خبر که به دکتر چمران رسید در بهت و حیت فرو رفت و میگویند چنان پریشان شد که قابل توصیف نیست.
راهی منطقه شد تا فرمانده جدید را به جمعیت معرفی کند. چشم بچهها که به چمران افتاد صدای شیون و گریه بلند شد. شاید غربت و تنهایی چمران بچهها را آتش میزد. چمران بچهها را جمع کرد یک گوشه و برایشان حرف زد. بغض کرده بود اما گریه نمیکرد تا بچهها بیش از این روحیه خود را از دست ندهند.
دکتر گفت: خدا رستمی را دوست داشت که برد. اگر ما را هم دوست داشته باشد میبرد...
نمیدانم چرا چمران آن روز و آن ساعت آن حرف را زد و آن جمله را گفت... شاید به دلش افتاده بود و به قلبش الهام شده بود...
شاید خدا خواست مهر تاییدی بزند به کارنامه عاشقانش که سردمدار و نمونهشان چمران بود... شاید خدا میخواست بگوید عاشقتان هستم همانطور که شما دوستم دارید و جانتان را برای من به خطر انداختید...
نیم ساعتی بیشتر از تمام شدن این جمله چمران طول نکشید که گلوله خمپاره نشانش گرفت و...
چمران هم رفت... دوری رستمی را یک روز بیشتر تاب نیاورد...
و چه زیبا گفت سید مرتضی آوینی که هرکس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند...
چمران چون سیدالشهدا آن روز در خون خود غلطید... در حالی که علمدارش رستمی روز قبل دعوت پروردگارش را لبیک گفته بود...