به گزارش مشرق، از همان روز نخست مهرماه سال ۱۳۶۵ با دو وجب قامت افراشتهتر، یکسال سن بیشتر و مبصری کلاس، کاری با دل من کرده بود که همیشه به چشم یک برادر بزرگتر بهش نگاه کنم و نه فقط یک همکلاسی.
سیفالله میگفت نجفآباد قدبلند زیاد دارد. میگفت دوست دارد موتور بخرد. نام مدلها و انواعشان را از زبان او یاد گرفتم. هر چه از سال تحصیلی میگذشت، بیشتر پی میبردم که حس من نسبت بهش درست است؛ همینطور حس دیگر همکلاسیها هم نسبت به او همین است. با این همه، دل بچهگانهای داشت. و آن صدایاش که بچهگانهتر بود. راحت میخندید، دیر سر خشم میآمد و زود فراموش میکرد.
امروز اذیتش میکردیم و فردا صبح که از سرویس مینیبوس پیاده میشد، چهرهاش طوری بود که انگار نه انگار روز پیش تا حد جنون آزارش داده بودیم!
گمانم یادش رفته بود که روز پیش، سر کلاس درس جغرافیای آقای رحمانی به الیگودرز گفته بود الگوزرد و ما تا پس از ناهار اذیتش میکردیم و بهش میخندیدیم و ادایاش را درمیآوردیم.
من که بیشتر از همه اذیتش میکردم و ازش ایراد میگرفتم، ندیدم که بیشتر از یک پسگردنی دوستانه باهام برخورد کرده باشد یا دلگیر و قهر بماند.
گویی خودش هم میدانست با آن اختلاف سنی اندک ولی قامت بلند، باید برای ما سربههواها، پدری کند.
من به دندان کج او میخندیدم و او به دماغ عقابی من؛ ولی تا پنجشنبهای میرسید و میدانستیم تا صبح شنبه نمیتوانیم یکدیگر را ببینیم، دلتنگترین آدمها برای یکدیگر میشدیم.
این را هم نگفتم که سیفالله قلبش هم به اندازه پیکرش بزرگ بود.
ما همکلاسیها هیچ کسی را اندازه او آزار ندادیم و هیچ کسی اندازه سیفالله ما را توی دل خودش جا نداده بود. من و یکی دو دانشآموز ریزه دیگر، بارها به دست و شانههای بلندش آویزان میشدیم و او با خشمی ساختگی ما را از خودش پایین میانداخت؛ ولی ما که میدانستیم خشم مبصرمان زودگذر و کاذب است، میرفتیم نفسی تازه میکردیم و بازمیگشتیم.
بارها و بارها خطونشان میکشید که نام ما را نوشته و به نظامت دبیرستان گزارش خواهد کرد؛ ولی نشد یکبار این کار را بکند. برق سهفاز ما را با اعصاب خودش ۱۱۰ولت میکرد و تاب میآورد.
روزی که بر بلندای کوههای کردستان عراق آقای صالحنیا کنار تودههای برف زانو زد تا آببرف توی قمقمه بریزد، یک کلام نیمتیغ شد سوی من و حامد داوودی که گرم شرارت و شوخوشنگی بودیم، آمدم بگویم آقای صالحنیا، اینجا دیگر مکتب نیست، دست بردار از نصیحت و کنترل ما! ولی دیدم زل زد توی چشمانم و گفت:
"سیفالله شهید شد!"
دیگر توانی نداشتم تا زانو فیکس کنم. وا رفتم روی برفهایی که زیر آفتاب خردادماه سال ۱۳۶۷ داشتند ذوب میشدند. حس کردم، اگر بشینم، خودم هم آب خواهم شد. داوودی زیر بغلم را گرفت. گفتم، حامد چی گفت صالحنیا؟ تو هم شنیدی؟ تا آمد سری بجنباند، خمپاره۸۰ کنارمان خورد و ترکشی ریز توی کمرش فرو نشست. تنها یک پرده نازک، یک ثانیه، میان من و سیفالله فاصله بود تا آن خمپاره کارم را ساخته و بروم از خود سیفالله بپرسم که واقعا شهید شده است یا نه؟
راستش، من مرگ تنها کسی که توی زندگیام باور ندارم، سیفالله سعادتی است.
ارجاعهای ذهنی من به او بسیار است. او در باور من، حاق ذهن من، جوان مانده است و من پیر شدهام. هر بار او را با آن پیراهن و... جامه سبز کمرنگ که گویی هزارسال در آن پاسداری کرده، برابر خودم میبینم که سبز شده. او در من مانده و من به یاد او. بودناش در من تمامی ندارد. باور دارم مبصر رفتارم مانده و میداند همچنان باید بر من نظارت کند. به گمان، سیوخردهای سال، بسیار کم است برای کمرنگشدن یاد و بودن چنین انسانی؛ چه برسد به فراموشیاش.
از بلندیهای شیخمحمد عراق که سرازیر شدیم، اگرچه تنها شهید ما از آن نبرد و اعزام و ماموریت سهماهه بود، ولی گویی سیفالله همه ما بود و همه ما به شهادت رسیده بودیم.
کمی دیگر اگر فکر کنم، میتوانم خودم را باز روی یکی از صندلیهای تکنفره چوبیفلزی کلاس دهنفره معارف اسلامی حس کنم که سیفالله دوباره با صدایی که بازه صوتی باسدراماتیک داشت، برایام با انگشت بلندش خطونشان میکشد و میگوید:
"جان خودم امروز دیگه اسمت رو به نظامت رد میکنم!"
ولی من که میدانم دلاش قد گنجشک هم به کدورت اتصال ندارد، باز هم بیخیالم و...
راوی: برادر مصطفی محمدی
*آقای صالح نیا مشاور و مدیر سال های بعد در دبیرستان.