به گزارش مشرق، یلدای امسال نیز نزدیک است، یلدایی که یک دقیقه اضافیاش، برای عدهای شادی و برای عدهای غم را به همراه دارد.
در آخرین یلدای قرن، شاید بهتر باشد در کنار حافظ، یک دقیقه اضافهتر به خواندن کتاب اختصاص دهیم تا به میمنتش، شاید کتابخوانتر شویم.
کتاب «دانههای انار»، خاطرات حسین کرمی از آزادههای دفاع مقدس است که از دوران اسارتش میگوید، کتاب شامل خاطرات ۱۰ ساله حسین کرمی است.
در کتاب دانههای انار تلاش شده از موقعیت، شرایط و مشاهداتی خاطره گفته شود که برای کرمی حالتی اختصاصی داشتهاند، او تلاش کرده تا هم از تحولات بیرونی و هم از احوال درونیاش سخن بگوید.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
شب اول دی ماه سال ۶۳ هم فرارسید؛ شب یلدا، طولانیترین شب سال. اما در اردوگاههای عراق شبهای سرد زمستان، با کمبود پتو و سردی کف اتاق، هرشب شبِ یلدا و طولانی بود.
به یاد میآوردم شبهای یلدا در ایران دور کرسی مینشستیم و خودمان را با شکستن گردو و خوردن کشمش و سنجد و گندم و شاهدانهای که مادرم روی آتش تنور تفت میداد، سرگرم میکردیم.
گاهی هم آشنا یا خویشاوندی برای شبنشینی میآمد. اما در اسارتگاه، داخل سولهای که اسمش آسایشگاه بود، نه تنقلاتی بود که بخواهیم با خوردنش شب یلدا برگزار کنیم و نه امکان میهمانی رفتن و میزبان شدن. البته چند نفر دور هم جمع میشدیم و با هم درباره گذشته صحبت میکردیم، بچهها درباره رسم و رسوم شب یلدای شهر و دیارشان حرف میزدند.
در بخش دیگری از کتاب دانههای انار میخوانیم:
شب عجیبی بود. بعد از هشت سال آزادانه خوابیدم؛ آن هم زیر سقف آسمان وطن و بدون نور اجباری مهتابیها. البته چند نورافکن اطراف پادگان بود و تاریکِ تاریک نبود. فشار آب زیاد بود. استفاده از سرویس بهداشتی آزاد بود. اگر خوابم نمیبرد، آزادانه بلند میشدم و قدم میزدم. خیلی عادی، بدون هیچ ترس و نگرانی، نیمههای شب بلند شدم و نماز خواندم. خلاصه، آن شب شبِ آزادی بود.
صبح روز بعد به هر نفر یک بسته صبحانه دادند. از دو سه قاشق آش صبح خبری نبود. کره بود و مربای یکنفره با نان لواش. اولین صبحانۀ غیر تکراری را خوردم. ساعت 9 صبح همه در جایگاه جمع شدیم. برادر محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران، برای دومین بار برایمان سخنرانی کرد. قبل از سخنرانی وی، تعدادی از بچههای گروه سرود سرودی درباره امام خواندند؛ «فریاد، فریاد، و صد فریاد». همۀ اسرا و حاضران متأثر شدند و گریه کردند. آقای رضایی هم متأثر شد.
با همه خداحافظی کردم و تا آخرین لحظه پای اتوبوس ایستادم و از پشت شیشه دست تکان دادم. بعد از آن بچههای استانهای شمالی و شمال غرب و شرق و تهران رفتند. فقط ما پنج استان ماندیم. سیصد نفری میشدیم.