حسین پورجعفری به همراه حاج قاسم، ابومهدی و همراهانشان در جریان حمله تروریستی ارتش آمریکا به کاروان آنها در فرودگاه بغداد به شهادت رسید و در کنار فرمانده خود در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد.
نزدیکی این دو شهید به هم به قدری بود که سردار سلیمانی در آخرین جملات وصیتنامهاش درباره این دوست و یار قدیمی خود اینگونه مینویسد: «نمیتوانم از حسین پورجعفری نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم. از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی میکنم.»
در گفتگوی کوتاهی با همسر شهید حسین پورجعفری به برخی خصوصیات ایشان و نحوه همکاریاش با سردار سلیمانی و نیز آخرین دیدار با او پرداختیم که متن آن را در ادامه میخوانید:
*شما چه زمانی با شهید پورجعفری آشنا شدید و چند فرزند دارید؟
شهریور سال ۱۳۶۱ زندگی مشترک من با حسین پورجعفری آغاز شد. بعد از یک ماه از زندگی مشترک، حسین آقا به عنوان بسیجی عازم جبهه شد و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد و بعد از ۴ ماه به مرخصی آمد.
بعد از تولد اولین فرزندمان دوباره به جبهه رفت و در سال ۱۳۶۴ از ناحیه کمر مجروح شد طوری که به نظر رسیده بود که ایشان به شهادت رسیده است ولی داخل سردخانه با تکان دادن دستش متوجه میشوند که زنده است و به یکی از بیمارستانهای شیراز منتقل میشود.
ماحصل زندگی مشترک ما ۴ فرزند است ۲ پسر و ۲ دختر.
*همکاری شهید پورجعفری با حاج قاسم از کجا شکل گرفت و چقدر شما از میزان فعالیت آنها اطلاع داشتید؟
شهید پورجعفری از سال ۶۲ همراه حاج قاسم بود و از سال ۷۶ که سردار سلیمانی به فرماندهی نیروی قدس منصوب شدند، در دومین سفر به کرمان، شهید پور جعفری با ایشان همراه شد.
من آن موقع سه فرزند داشتم که هر سه در حال تحصیل بودند. ما در کرمان زندگی میکردیم و دار قالی داشتیم و با همان حقوق کم و در آمد دار قالی من و حسین به مکه و سوریه رفتیم.
زندگی سختی را تحمل میکردیم و بخاطر شرایط کاری حسین هم مجبور شدیم به تهران بیاییم. در تهران هم با توجه به شرایط کاری حسین، بزرگ کردن بچهها در نبود او خیلی سخت بود ولی با همه اینها من خیلی دوستش داشتم.
یادم هست یک ماه قبل از شهادت، یک روز حسین در محل کار کمرش درد میگیرد و به بیمارستان منتقل میشود و خود حاج قاسم شخصا در بیمارستان همراهش بود. حاج قاسم با من تماس گرفت و اطلاع داد. وقتی که من به بیمارستان رفتم دیگر مرخص شده بود و فردای آن شب هم حاج قاسم با همسرش برای عیادت حسین به خانه ما آمدند. حاج قاسم خیلی حسین را دوست داشت.
* کدام ویژگی شهید پور جعفری بیشتر در خاطر شما مانده است؟
حسین انسان بسیار آرام و کم حرفی بود و سعی میکرد بیشتر گوش کند تا سخنی بگوید و فقط لبخند میزد.
اگر کسی از او کمک میخواست، قول الکی نمیداد و فقط میگفت به امید خدا و در بعضی مواقع هم با حاج قاسم مشورت میکرد.
بخاطر نوع کاری که داشت، هیچگاه از سفرها و ماموریت هایش به ما چیزی نمیگفت. من همیشه میگفتم اگر یک روز بازنشسته شدی حتما باید یک مسافرت برویم.
* آخرین دیدار شما با شهید پور جعفری چگونه رقم خورد؟
چند روز قبل از شهادتش، روز چهارشنبه به کرمان رفتیم و رفت سر مزار پدر و مادرش. علیرغم اینکه توقع داشتیم تا جمعه بمانیم، پنجشنبه به تهران برگشتیم. معمولا سفرهایش طولانی بود. اما این سفر آخرش با همه سفرهایش فرق داشت.
جمعه دور هم جمع شدیم و به بچه ها هدیهای داد. شنبه دیر وقت از سرکار برگشت و به من گفت خیلی دوست دارم فرزندان و نوههایم را ببینم. یک شنبه رفت قم. با اینکه چیزی در مورد ماموریتهایش به ما نمیگفت، ولی معلوم بود که میخواهد به یک سفر مهمی برود. دوشنبه سفرش لغو شد. صبح روز سه شنبه قبل از رفتن، از زیر قرآن ردش کردم.
نزدیک ظهر تماس گرفت و گفت: «ناهار داریم بیام خونه؟» منم گفتم بله. سفرش به بعد از ظهر همان روز موکول شده بود. مدتی بود که کمرش درد میکرد و غذایش را روی میز میخورد. عادت داشت ظرف غذا و میوه را خودش بشوید و در کار خانه هم خیلی به من کمک میکرد. ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر دوباره از زیر قرآن ردش کردم و برای آخرین بار نگاه عمیقی به من کرد و رفت.
همان شب با من تماس گرفت و از احوال خودش برایم گفت. همیشه به من میگفت نپرس کجا هستم. فقط گفت جای اول هستم و خداحافظی کردیم.
پنج شنبه هم دوباره زنگ زد و باز هم احوال ما را پرسید و گفت از جای اول میروم به جای دوم. بعد از شهادت ما متوجه شدیم که جای اول سوریه بود و جای دوم عراق. این آخرین مکالمه ما بود.
* چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟
شب جمعه بود. خیلی بی تاب بودم و از نگرانی خوابم نمیبرد. زیارت عاشورا میخواندم و صلوات میفرستادم. انگار به من الهام شده بود که قرار است اتفاقی بیفتد.
بعد از نماز صبح دیدم گوشی پسرم زنگ خورد و برای صحبت رفت به سمت تراس. بعد که برگشت، هراسان گفت: تلویزیون را روشن کنید. وقتی تلویزیون را روشن کردم دیدم عکس حاج قاسم روی صفحه تلویزیون است. آنجا متوجه شدم حسین هم شهید شده است.
این اواخر به من میگفت ما طوری شهید میشویم که اثری از ما باقی نمیماند.