به گزارش مشرق، شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی "سیدابراهیم" متولد ۱۳۶۵ بود. ساکن اسلامشهر بود و دو فرزند داشت. شهید سید ابراهیم فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر فاطمیون بود. او برای اعزام به سوریه تلاش های فراوان کرد ولی موفق نشد. تا اینکه به عنوان یک مهاجر افغانستانی خود را به لشکر فاطمیون رساند. او سال ۱۳۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی در حلب به شهادت رسید. خاطرات فراوانی از سبک زندگی این شهید مدافع حرم به جا مانده است روایاتی از حسین حسین زاده، علی دهقانی و علی یاری درباره شهید صدرزاده در ادامه می آید:
آدم بسته ای نبود
آدم بسته ای نبود یا به اصطلاح بعضی ها خشک مذهب نبود. عادی برخورد می کرد. همیشه تعادل را نگه می داشت. روز عروسی ما جماعتی آمده بودند به مجلس که بوق زدن پشت ماشین عروس را خوب نمی دانستند. میگفتند ما خانواده مذهبی هستیم زشت است بوق عروس بزنیم. فقط مصطفی و سجاد دنبال ماشین عروس بوق عروس می زدند. مصطفی از اول پشت ماشین ما افتاد و بوق می زد. تنها کسی هم بود که وقتی به عروسی ما آمد تا آخرین لحظه با ما بود. مصطفی تا دم در خانه با خانمش با ما آمدند.
خیلی اهل نماز شب نبود اما نماز اول وقتش ترک نشد
وقت نماز که می شد، خیلی ساده جانمازش را جلو میانداخت: «الله اکبر بسم الله الرحمن الرحیم...» و وقتی نماز تمام می شد: «الله اکبر...» و جانماز را جمع می کرد و می رفت. حساسیتی روی انجام تعقیبات نداشت. از حق نگذریم بعضی ایام مثل شب های فتنه ۸۸ بلند می شد و نماز شب هم می خواند. اما اینطور نبود که نماز شب دائمی باشد. البته تقید به نماز اول وقت داشت آن هم حتی المقدور در مسجد به جماعت. این اعتقاد از ویژگیهای صدرزاده محسوب می شد.
حتی وقتی مجروح بود حضورش در نماز جماعت قطع نمی شد و اگر موفق به نماز جماعت نمی شد، حتما نمازش را اول وقت می خواند. دو سه باری که مجروح شده بود با عصای زیر بغل به نماز می ایستاد. بعضی از ویژگی های شهید صدرزاده بعد از حضور در سوریه تغییر کرد و به انجام امور مستحبی به خصوص نماز شب توجه بیشتری پیدا کرد.
چگونه بچه های محل را کتابخوان کرد؟
آقا مصطفی صدرزاده، زمانی که کار تربیتی را در پایگاه امام روح الله شروع کرد، ابتدا حدود ۲۰۰ یا ۳۰۰ کتاب قصه خرید و در پایگاه گذاشت. کتاب ها را که همه درباره ائمه علیه السلام بودند به نوبت به بچه ها می داد. کارتهای امتیاز ۵ تا ۲۵ امتیازی هم درست کرد و می گفت به بچه هایی که کتاب می خوانند جایزه می دهیم. هر کسی خواند، روز بعد بیاید کنفرانس بدهد. وقتی امتیاز ها جمع می شد برای آنها تفنگ بادی یا ربع سکه می خرید و به کسانی هم که قرآن را حفظ می کردند، نیم سکه جایزه می داد.
بعد از آن که بچه های پایگاه را کمی به سمت کتابخوانی سوق داد کتاب هایی درباره شهدا به آنها معرفی میکرد. کتاب هایی مثل خاک های نرم کوشک. می گفت این کتاب را صددرصد بخوانید. خیلی خوب است. بچه ها هم می خواندند و درباره آن کنفرانس میدادند.
به دنبال ثبت خاطرات مادران شهدا بود
با پول خودش رفته بود یک دوربین اجاره کرده بود. می پرید از سر کوچه فیلم میخرید. با پسر دایی شان می آمدند دوربین را روشن می کردند و شروع میکردند خاطرات جنگ را از زبان من ضبط کردن. به من می گفت حسین تا پدر و مادر شهدا زنده هستند، میخواهم بروم از آنها هم فیلم بگیرم. بعد از ظهرها شروع کرده بود. روزهایی که پیش من نمی آمد، خانه خانواده شهدای شهریار میرفت و پدر یا مادر شهید را سین جیم می کرد. آنها هم حرف می زدند.