"تمام مسجد گوهرشادبه خون شهيدان آغشته است و طبق اخبار، مردم مجروح و کشته همگي را با هم مي ريزند در گودال و رويشان را خاک مي ريزند و هرچه مجروحين فرياد مي زنند ما زنده هستيم کسي اعتنايي نمي کند."

مشرق: در سال 1314 و پس از دستور متحد الشکل شدن لباس ها و پس از آغاز زمزمه کشف حجاب، آيت الله العظمي حاج آقا حسين قمي براي اعتراض به اين تصميمات رضا شاه به تهران رفت ولي به دستور او بازداشت شد. مردم در مشهد هم در اعتراض به اين عمل، به رهبري شيخ محمد تقي بهلول در مسجد گوهرشاد و صحن حرم مطهر حرم امام رضا (عليه السلام) تجمع کردند که پس از چند زد و خورد کوچک با مأمورين، نهايتاً در سحر 21 تير مورد هجوم گسترده نيروهاي نظامي قرار گرفته و تعداد بسياري از آنها شهيد شدند. شيخ محمد تقي بهلول پس از انقلاب در يک سخنراني، شرحي از وقايع آن روزها ذکر نموده است که بخش هايي از اين سخنراني را با هم مي خوانيم:

[دستگيري حاج آقا حسين قمي]
«گرفتاري آيت الله حسين قمي باعث شد که قيام جلو افتاد و الّا من قيام نمي کردم مگر بعد از عمل کردن تمام نقشه خود، اما نشد. آيت الله حاج آقا حسين قمي رفتند تهران که جلوگيري از بي حجابي کنند و شاه ايشان را زنداني کرد در باغي و شاه به شهرباني مشهد هم اطلاع داد که طرفداران آيت الله را بگيرند.
... به منزل آيت الله قمي رفتم و سؤال کردم که قضيه چه نحو است، آقا خودش رفته يا برده اند؟ عيالشان گفت: آقا خودش به تهران رفته است ولي خبر داريم که در تهران در يک باغي زنداني است و طرفداران او را در مشهد گرفته اند و تو هم با خبر باش که تو راهم مي گيرند. من گفتم عيبي ندارد، و با خود فکر کردم که به تهران بروم و با آيت الله  ملاقات کنم، هر دستوري که داد اجرا کنم.
... آن روز هم پنج شنبه بود تصميم گرفتم روز جمعه زيارت کنم و بعد بروم تهران. براي اينکه کسي من را نبيند تصميم گرفتم از حرم امام رضا (عليه السلام) بيرون نروم، شب و روز جمعه را در حرم بگذرانم و بعد بروم تهران. ولي از آن جهت که جستجوي زياد براي پيدا کردن من داشتند همان روز پنج شنبه ساعت دو بعد از ظهر پليس مخفي آمد و من را پيدا کرد و گفت بيا برويم که شهرباني تو را خواسته.

[زنداني شدن در صحن حرم]
... چند نفر مشهدي که من را مي شناختند آمدند جلو و گفتند شيخ بهلول را کجا مي بري؟ ... نزديک بود نزاع شود که خدّام حرم آمدند که واسطه شوند که نگذارند من را به شهرباني ببرند. ... خدّام که چنين ديدند به مأمورين گفتند حالا شيخ تا صبح شنبه در صحن کهنه در اطاقي در بسته تحت نظر باشد و فردا صبح رئيس شهرباني بيايد هر چه مي خواهد بگويد، اينجا به شيخ بگويد. ظاهرِ عمل خدّام، مصلحت را مي رساند و باطن چيز ديگري بود که خدّام مي خواستند مردم را ساکت کنند و شب مرا به شهرباني تحويل بدهند.
... من را در يکي از اطاق هاي صحن کهنه زنداني کردند. من به اين فکر افتادم که اگر مردم ردّ من را گم کنند و نفهمند که چه شدم ديگر من را خواهند کشت و از دست آنها خلاصي ندارم و مردم هم از قضيه با خبر نمي شند تا قيامي بکنند لذا به فکر افتادم که درِ اطاق شيشه اي است، سر خود را به شيشه بچسبانم و اين طور وانمود کنم که دارم شهر را نگاه مي کنم و اين عمل را انجام دادم.
... شب که شد مردم زياد جمع شدند. صحن کهنه سر تا سر پر از جمعيت شد، روي بام ها و غرفه ها همگي پر از جمعيت شد. ... يک مرتبه ديدم يک آدم داراي کلاه پهلوي و کراواتي و داراي فکل، خلاصه به تمام معني متجدد، دارد به طرف اطاق من مي آيد.

[ورود نواب احتشام رضوي و شروع قيام]
... متجدد را راه دادند آمد داخل اطاق من و پرسيد که شما را براي چه آوردند به اين اطاق و زنداني کرده اند؟ من فکر کردم که اين متجدد مأمور شهرباني است و دارد از من بازجوئي مي کند، لذا ملايم حرف زدم و گفتم من به زيارت آمده ام و نمي دانم چرا مرا به اينجا آورده اند. متجدد گفت: واي، حالا علما را مي گيرند، مثل شما آدم ها را. ... گفتم: برادر، اگر با من دوست هستي گرفتن من قابليت محزون شدن تو را ندارد به فکر آيت الله حسين قمي باش که در تهران زنداني است. تا اين سخن را گفتم، گفت: واقعاً آيت الله زندان است؟ گفتم: بلي. گفت: پس حالا خود را به شما معرفي مي کنم، اسم من نواب احتشام رضوي است، سر کشيک پنجم آستانه هستم و تا دو ماه قبل عمامه داشتم، گفتند که شاه دستور داده خدّام بايد کلاهي شوند لذا من هم کلاهي شدم، ولي فکر مي کردم فقط سخن از يک کلاه است، نمي دانستم زير اين کلاه، چه کلاه ها بر سر ما خواهند گذاشت. حالا ديگر امروز مي خواهم توبه کنم، ببينيد چه مي کنم الآن.
اين را گفت و رفت بيرون. نمي دانستم چه مي خواهد بکند، اگر نه نمي گذاشتم. ولي رفت وسط حرم و يک مرتبه صدا زد اي مردم بي غيرت، نزديک به پنج هزار نفر هستيد از چهار تا پليس محافظ شيخ بهلول مي ترسيد؟ بريزيد و عالِم خود را آزاد کنيد. لعنت بر کسي که اين کلاه را بر سر ما گذاشت.
کلاه را متجدد برداشت و به زير پاي خود انداخحت و گفت يا حسين (عليه السلام) و حمله کرد به اطاقي که من بودم و مردم هم به پيروي او حمله کردند و يک مرتبه چهار تا پليس فرار کردند و گم شدند. من را مردم برداشتند و روي دست بلند کرده و بردند در مسجد گوهر شاد روي منبري که معروف است به منبر امام زمان با صلوات جا دادند.
رئيس شهرباني آمد جلوي منبر و گفت: شيخ، منبر نرو، ممنوع است. و مردم هم او را زير مشت و لگد گرفتند و از مسجد بيرون کردند. ... در تمام محوطه مسجد و صحن ها صداي مرگ بر شاه و لعنت بر شاه و مرده باد پادشاه و زنده باد اسلام، لعنت بر بهايي و لعنت بر دشمن علما بلند بود. مردم که مشغول شعار دادن بودند، من وقت را غنيمت شمرده به فکر فرو رفتم که حال بايد چه کنم. نقشه اي کشيدم که کاملاً صحيح نبود ولي باز هم خوب بود در آن وضع.

[تجمع قيام کنندگان در صحن و اعلام خواسته ها]
وقتي مردم کم کم ساکت شدند و منتظر اينکه من چه بگويم، من بلند شده روي منبر ايستادم و گفتم: مردم، خوب کاري نکرديد، لازم نبود که اين طوري کنيد دست به زد و خورد بزنيد، اگر شما جمعاً به جاي اين کار مي رفتيد پيش رئيس شهرباني يا استاندار و خواهش مي کرديد که من را آزاد مي کردند، مشکلي پيش نمي آمد، مي ترسيدند و آزاد مي کردند. اما اکنون عملي شده کاري که نبايد مي شد، و ما نبايد نرمي نشان دهيم، بايد پايمردي کرده و مقاومت کنيم، يا حاج آقا حسين قمي را آزاد کرده و احکام اسلام را جاري کنيم يا همه کشته شويم. و گفتم: مردمي که در مسجد و صحنين [صحن نو و صحن قديم]، پس دسته دسته برويد به خانه خود خرجي خانواده را براي مدت يک هفته يا هر قدر که مي توانيد آماده کرده و برگرديد، کاري که مي خواهيم عملي کنيم حداقل يک هفته يا دو هفته وقت لازم دارد و شما بايد از خانواده هاي خود خاطر جمع باشيد، هر دسته بعد از انجام کار خود با اسلحه اي که داريد به مسجد بياييد تا ببينيم بايد چه کنيم.
همين چند کلمه را توانستم بگويم. بعد عده کثيري رفتند. ما با آنهايي که از خانواده راحت بودند و در مسجد مانده بودند، در مسجد جاي خود را به صحن نو تغيير داديم و شب جمعه را در صحن نو گذرانديم. تا صبح دعا مي خوانديم. گاهي سخنراني مي کردم، گاهي يادي از شب عاشورا مي کرديم و دولتي ها در آن شب به جنگ ما نيامدند چون تلگراف به تهران زده بودند و منتظر جواب بودند که شاه در جواب چه خواهدگفت و در عين حال دولتي ها هم مي دانستند که خواباندن اين شورش هم آسان نيست، مي خواستند اگر بتوانند شهر را آرام کرده و من را دستگير کنند، چون نمي توانستند شهر را آرام کنند و من را بگيرند، اگر من را هم بدون ساکت کردن شهر مي گرفتند به ضررشان تمام مي شد.
در آن شب جمعه عوامل شهرباني به طرف ما نيامدند. اول اذان صبح يک شيپور بلندي زدند. آنهايي که سربازي رفته بودند گفتند شيپور آماده اش است و لشگر آماده جنگ خواهد شد و ممکن است به طرف ما بيايند. البته همين حرف هم درست بود. اول طلوع آفتاب تمام دور فلکه پر از نظامي شد و فقط مأموريت داشتند کسي به ما ملحق نشود.
اول صبح داشتيم دعاي ندبه مي خوانديم يک شخصي آمد و گفت: آقايان من آمده ام از طرف استاندار به شما بگويم متفرق بشويد و اگر کاري داريد بياييد به استاندار بگوييد. من خودم جواب او را دادم، گفتم: ما براي اين جمع نشديم که به سخن تو و استاندار متفرق شويم. نه، ما استاندار را نمي شناسيم، برو زود از اينجا که اگر نروي سرنوشتت مثل رئيس شهرباني خواهد شد.

[اولين درگيري با ارتش]
او رفت. ما توي صحن مشغول دعا و ذکر بوديم و مردم از بيرون هجوم آوردند که از ارتش گذشته و به ما ملحق شوند، مأموران هم جلوگيري مي کردند. جنگ جاري شد، نه با تفنگ، بلکه با نيزه و شمشير و اين طور چيزها بود. مردم با کمک بعضي از درشکه ها از بيرون فلکه سنگ آوردند نزديک فلکه و به مأموران زدند. به مأموران امر کردند که شليک کنند. در همان وهله اول شليک دو نفر افسر دولتي کشته شدند که يکي خودش را [براي تير اندازي نکردن به مردم] کشته بود و سربازي هم افسر ديگري را کشته بود. چند تن مأمور در جنگ (صبح جمعه) کشته شد و چند نفري هم از مردم شهيد شدند. رئيس شهرباني براي اينکه انقلاب نظامي هم نشود و عده اي از سربازان به ما نپيوندند دستور باز گشت داد که سربازان به پادگان برگردند. سربازها رفتند و جلوي درب ها را باز گذاردند.
در اين جنگ و گريز صبح جمعه چند قبضه از سلاح مأموران به دست ما افتاد. بالاخره راه باز شد و مردم به ما مي پيوستند. اگر در همين وقت به فکر مي افتادم که دنبال سربازان کنيم و بعد به پادگان حمله کنيم هم عده کثيري از سربازان به ما مي پيوستند  و هم اسلحه بيشتري به دست مي آورديم و شايد غالب و پيروز مي شديم اما من که ... 27 ساله بودم و به فنون جنگي و سياست زياد وارد نبودم و طلبه اي بودم لذا به فکر نيفتادم.
... ما به اجتماع خود ادامه داديم و هر چه صبح جمعه کشته بودند و شهيد شده بودند دفن کرديم و زخمي ها را به صاحبان خود داديم، اگر صاحبي نداشت برديم بيمارستان. بالاخره روزجمعه گذشت و شب شنبه شد. ... شب شنبه به آرامي گذشت. روز شنبه سر تا سر مشهد شعار و حرکت بود و شهر شلوغ بود و از دهات شروع کردند به آمدن با کلنگ و بيل و تيشه و ... .

[افزايش جمعيت قيام کنندگان و وحشت نيروهاي دولتي]
عده اي از دهات آمدند گفتند: ما از دهات نزديک آمده ايم و بي سلاح هستيم ولي فردا صبح يکشنبه از دهات دور و نزديک باسلاح زياد به ياري شما مي آيند. اين خبر که به ما رسيد خوشحال شديم ولي دولت هم از اين کار با خبر بود و لذا تصميم گرفته بود سحر کار را تمام کند.
در اين جنگ دو تلگراف از رضا شاه به مشهد رسيده بود که وقتي به او خبر دادند مردم در مسجد هستند و بهلول عليه حکومت تو سخنراني مي کند گفته بود بهلول کيست، مسجد چيست، آتش کنيد. تلگراف دوم وقتي روز جمعه جنگ شد و به او خبر دادند گفت به هر قيمت شده مسجد را بگيريد. اين تلگراف نصفه شب يکشنبه رسيد. همه آمادگي هاي خود را فراهم کردند، لشگر را عوض کرده بودند، سربازهاي مؤمن را از ميدان گرفته بودند و سربازهاي بي دين را آماده براي حمله کرده بودند که از کشتن مضايقه نکنند.
ساعت 12 نصفه شب يکشنبه به ما خبر دادند که دولتي ها تمام آمادگي خود براي جنگ را درست کرده اند و سنگر بندي کرده اند و توپها را مسلط بر مسجد گوهر شاد و صحن نصب کرده اند و مي خواهند نيم ساعت به صبح مانده حمله کنند و ما را متفرق کنند.

[آغاز درگيري اصلي در مسجد گوهرشاد]
... ما تمام درهاي مسجد را به طرفداران خود سپرديم که از  هر دري دشمن بخواهد حمله کند تا جاي امکان مدافعه کنند. توي ايوان مسجد من روي منبر بودم مردم دور منبر جمع شدند. ديدم اگر روي منبر بمانم، [منبر را] چپه مي کنند و من را مي گيرند، [چون مأمورين] داخل شده بودند. من و چند نفر فرار کرديم.
مأموران به ظاهر عقب نشيني مي کردند ولي مقصود اين بود مسجد را بگيرند و ما را در بيرون بگيرند. ما در ظاهر مي جنگيديم ولي مقصود اين بود که راهي پيدا کنيم و فرار کنيم. به همين ترتيب بيرون شديم.
افراد محکم و مدافعين سرسخت 25 نفر با من فرار کردند. وقتي به فلکه رسيديم به آنها گفتم مقصد پايين خيابان است. ما با فرار بين فلکه رسيده بوديم. بيشتر مأموران خيال مي کردند که تا به ما حمله کنند زودتسليم خواهيم شد ولي عملاً ديدند که اعتنايي به آنها نداريم و مشغول فراريم، لذا تير اندازي را به طرف ما شروع کردند و ما بدون اينکه اهميتي بدهيم، چون از شهادت باکي نداشتيم، به حرکت خود ادامه مي داديم.
ما همراه با شعار الله اکبر، لا اله الّا الله رو به پايين خيابان پيش مي رفتيم و گاهي با چند تفنگي که همراهان داشتند به طرف مزدوران در فرصت مناسب تير اندازي مي کرديم.
همين طور مي رفتيم يک دفعه ديديم از پايين خيابان، هفت مأمور با فرمانده جلوي ما پيدا شدند. فرمانده فرياد زد: ايست! پدر سوخته کجا فرار مي کنيد؟
يک نفر از ميان ماگفت: ما جزو انقلابيون نيستيم و زوّاريم و زن و بچه ما منتظرند، ما به کسي کاري نداريم. بگذار برويم. به خاطر ابوالفضل بگذار رد شويم.
آن طرف فرمانده فرياد زد: ابولفضل هم [العياذ بالله] مانند شما مزدور و دزد بوده. تا اين حرف را گفت يکي از همراهان ما پريد روي فرمانده و با چوب به سرش زد و نقش زمين شد و اسلحه را برداشت و دو مأمور مزدور ديگر را کشت و بقيه فرار کردند.
همين طور مي رفتيم. در راه از 24 نفر همراه، 6 نفر شهيد شدند و در خيابان افتادند. من ديدم اگر حرکت جمعي را تا دروازه ادامه دهيم همگي کشته خواهيم شد. من فرياد زدم هر کدام مي توانيد فرار کنيد و خود را نجات بدهيد. اين را خطاب به ياران گفتم، خود به کوچه باريکي فرار کردم و چهار نفر از همراهان هم با من آمدند.

[نحوه نجات يافتن شيخ محمد تقي بهلول]
در داخل کوچه مي رفتيم که در خانه اي باز شد و زني خواست بيرون آيد.نزديکي هاي صبح بود. تا چشمش به ما افتاد وحشت کرد. گفت:شما کيستيد؟ يک نفرمان گفت: سر و صدا نکن ما از مسجد فرار کرديم. زن گفت: بهلول چه شد؟ [او را] کشتنديا نه؟ گفت همراه ماست. زن فوري گفت: بفرماييد تو و در را بست.
زن گفت صبحانه و هر چه مي خواهيد بگوييد، اين خانه من است و زوّار خانه [است]، اکنون هم خالي است.
گفتيم: ما چون چند شب است استراحت نکرده ايم احتياج به خواب داريم. زن وسايل خواب را فراهم کرد. به او گفتم: برو بيرون و اخبار و اوضاع را براي ما بياور.
ما خوابيديم و تا نزديک ظهر ساعت 10 خواب بوديم. در ساعت 10 زن آمد و ما را بيدار کرد و گفت: تمام مسجد گوهرشادبه خون شهيدان آغشته است و طبق اخبار، مردم مجروح و کشته همگي را با هم مي ريزند در گودال و رويشان را خاک مي ريزند و هرچه مجروحين فرياد مي زنند ما زنده هستيم کسي اعتنايي نمي کند. بعد از شنيدن اين اخبار چهار نفر را گفتم رفتند و من هم با نقشه اي از شهر فرار کردم.»
(حکايت کشف حجاب، انتشارات قدر ولايت، جلد اول، صفحات 103 تا 110)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس