به گزارش مشرق، از خواب که بیدار شدم سرم از خودم نبود. چایساز را روشن کردم و به پرندههای نشسته روی سیم برق زل زدم. تیکتاک ساعت روی اعصابم رژه میرفت. مدام نگاهم را از جواب مثبت آزمایشم میدزدیدم تا شاید بتوانم خودم را گول بزنم اما بیفایده بود؛ خسخس سینهام مشتهایش را بیرحمانه توی صورت رویاهایم میکوبید، من به کرونا مبتلا شده بودم.
هنوز سرفه میکرد و برای به هم چسباندن کلمات نفس کم داشت، گوشی را به دهانش نزدیک کرد: صدایم الآن واضح است؟ خب راستش تهران بودم اما جایی را نمیشناختم و فقط این سوال در سرم بود که الآن باید کجا بروم؟ چند باری هم از وهم قرنطینه خودم را قانع کردم که نترس مَرد، چیزی نیست، یک سرماخوردگی ساده است! اما سوزش گلویم، ماشهی واقعیت را توی کلهام چکاند.
لباسهایم را پوشیدم و دهانم را با چهار تا ماسک خفه کردم، دلم نمیخواست دلیل مرگ کسی باشم اما تنم هر لحظه کوفتهتر میشد. خودم را توی ماشینم مچاله کردم و به سمت بلوار کشاورز گازش را گرفتم، دستهایم میلرزید و فقط اسم بیمارستان ساسان به ذهنم رسید.
بیمه
پلکهایم مثل کوه سنگینی میکرد؛ همه چیز تار بود. بدن کرختم با تقلا فاصلهی هر قدم تا قدم دیگرم را که انگار هزار سال بود به دوش میکشید. لباسهایم خیس عرق بود و لبهایم خشک؛ هر ده دقیقه با یک قلپ آب خودم را سرپا نگه میداشتم که به نگهبانی رسیدم. کلمات به دهانم نمیرسید، نگهبان خواست جلوتر بیاید که اشاره شدم: «نیا آقا! من کروناییام» و این لجنترین حسی بود که رنجش در وجودم میخزید! از این اسم جدید بیزار بودم اما باید تحملش میکردم.
عقب رفت و دستش را دور ماسکش حلقه کرد: «بیمهات چیست؟» تمام عمرم جلوی چشمم آمده بود و او در لحظات احتضار دنبال نوع بیمه میگشت. یقهام را شلتر کردم اما نفس کند بود: «تامین اجتماعی» سرش را برگرداند و با عجله توی اتاقک نگهبانی خزید: «اینجا بیمهات را قبول نداریم! باید به بیمارستان امام خمینی بروی»
تریاژ
بیست دقیقه توی راه بودم اما برایم بیست سال طول کشید! احساس میکردم سلولهایم مثل پلاستیکهای حبابدار، توی وجودم میترکد. ماسکها را توی ماشینم پایین کشیدم و وحشیانه اکسیژن را بلعیدم، از دیروز توی آیینه به خودم نگاه نکرده بودم و حالا این جنازهی متحرک که تصویرش توی شیشهی بغل میافتاد چقدر برایم غریبه بود!
جای سوزن انداختن نبود و ماشین را به فاصلهی نیمساعت تا درِ ورودی بیمارستان پارک کردم. توی مسیر، دلم برای خودم میسوخت که بین این همه آدم چرا من؟ اما وقت گلایه نبود و تنم با مرگ دست به یقه بود! باید خودم را به بیمارستان میرساندم. باز نگهبانها، باز سوال و جواب اما اینبار نشانی تریاژ را دادند، جایی که ضربان و اکسیژن خون و درجهی تبم باید بررسی میشد و یک برگهی ابتلا میگرفتم.
از در شرقی تا شمالی بیمارستان امام خمینی بیست دقیقه زمان بود و با هر ثانیه یک تکه از وجودم فرو میریخت. چشمم را به آسمان دوختم و اشک شدم: «میدانم که میمیرم اما لااقل اینجا نه! نگذار غریب ...».
عفونت
چهار نفر جلوی من بودند و تا نوبتم برسد نیم ساعت با دانههای تبدار عرقی که گوشت تنم را آب میکرد کلنجار رفتم؛ پرستار برگه را با فاصله توی صورتم گرفت: «سریع خودت را به بخش عفونتهای تنفسی برسان!» کلمهی سریع در آن تلاطم روحی برایم خندهدارترین ادبیات ممکن بود. با دست راست سینهام را ماساژ دادم، تمام لباسها روی تنم سنگینی میکرد و دلم میخواست از همه چیز رها شوم.
پاهایم را با بدن گُر گرفته دنبال خودم کشاندم. ساختمان بخش عفونی مثل سرابی شده بود که هرچه نزدیکتر میرفتم بیشتر رو میگرفت اما نه، این سراب نبود، عرق پیشانیام را با آستینم گرفتم و روی زمین کُپه شدم، پنجاه نفر روی نیمکتها و زمین مقابل ساختمان بخش عفونی با نفسهایشان در تقلا و زیر هرم آفتاب دراز کشیده بودند! خودم را به زور از میان جمعیتشان بیرون کشیدم و داخل ساختمان رفتم، قیامت بود، یک فضای صدوپنجاه متری که آدمها توی هم میلولیدند و سرفههایشان تلخ بود، انگار مردهها را از قبرهایشان بیرون کشیده باشی و بعد از سالها خواب بگویی نفس بکش! من در کنار آدمهایی بودم که مثل خودم چند روزی میشد پسوند کرونایی را علیرغم میل باطنیشان به اسمشان چسبانده بودند.
نوبت
زانوهایم میلرزید اما دیوار را تکیهگاه کردم، زن میانسالی که موهای طوسیاش از زیر روسری بیرون افتاده بود با گریه برایم سر تکان داد، هر دو در حال جان کندن بودیم اما میدانستم که دلش برای جوانیام سوخته. تمام جانم را توی زبانم انداختم: «مادر، مممادر جججان، نوبتدهی چطور است؟» و او با دست به دستگاه گوشهی ورودی اشاره داد.
برای رسیدن به دستگاه با دست، کروناییها را کنار زدم، از بیرحمیام تعجب کرده بودم اما جان عزیزتر از آن است که بخواهی به راحتی از دستش بدهی! برگهی نوبت با تق توی مشتم افتاد، ۷۹ نفر جلوی من بودند و این یعنی فاجعه؛ همانجا روی زمین افتادم و مچاله شدم، دو ساعتی بود که از خانه بیرون زده بودم و دور خودم میچرخیدم.
ماسک را پایین کشیدم اما نفسها یک جایی بین گلو و سینه لنگر میانداخت و قلمبه خشکش میزد، میدانستم این آخر راه است، فیلم کروناییهایی را که یکهو میافتادند و میمردند را دیده بودم اما در آن لحظات با حسرت به آخرین فیلمی که از خودم میگرفتم زل زدم که یکهو سنگینی دستی را روی شانهام حس کردم: «نوبت من برای تو داداش؛ نوبتت را بده من» با ناباوری نوبتهایمان را عوض کردیم، او هم مثل من کرونایی بود اما مروت داشت، برگهی خیس از عرق را تا نزدیک چشمهایم بالا آوردم، سی نفر جلوی من بودند.
دکتر
بعد از یک و نیم ساعت زجر، شش نفر شش نفر و به راهنمایی خانم منشی وارد اتاق دکتری شدیم که به تنهایی باید برای جمعیتی درمانده جواب میشد و ذکر مصیبت میخواند! اما آدمیزاد موجود عجیبی است، با وجود آنکه استخوانهایم پوست میترکاند و دنیا دور سرم میچرخید هنوز امیدوار بودم که دکتر بگوید حالت خوب است آقا، برو به سلامت!
قلبم با تمام وجود توی سینهام میکوبید، شاید اگر استخوانها نبود پوست را میشکافت و بیرون میزد، نمیدانم. دکتر عینکش را روی بینی تیغهاییش جابهجا کرد و کلاه را تا بالای ابروهای پرپشتش پایین کشید: «کرونایت قطعی است آقا؛ فقط سیتیاسکن ریه را بگیر تا برایت دارو بنویسم» این جملاتش برایم زندگی بود! دارو یعنی اینکه هنوز میتوانستم به چند صباحی دیگر دلخوش باشم. نسخه را گرفتم و تنم را با تقلا به ساختمان بعدی کشاندم، من باید برای بقا میجنگیدم.
اسکن
ساعت یازده به بیمارستان رسیده بودم و ساعت سه ظهر تازه نوبت به اسکنم رسید. ساعت را از دستم باز کردم و توی جیبم خفهاش کردم، گذر دقیقهها عصبانیام میکرد و کلافه شده بودم. دیگر سلامت هیچکس برایم مهم نبود، خودم را روی میز پذیرش انداختم و با نفسهای به شماره افتاده نسخه را رها کردم. چشمهایش از ترس گرد شده بود، خودش را عقب کشید و الکل زد: «باید بروید صندوق!» با طعنه خندیدم و نیمخیز تا پذیرش رفتم اما بسته بود، دوباره برگشتم و اینبار آدرس پذیرش اورژانس را داد، من داشتم میمُردم اما باید مثل مهرهای که توی ماروپله نیش خورده به جای رسیدن به مقصد دوباره به خانهی اول برمیگشتم!
صف
پانزده نفر با هم اسکن شده بودیم. منشی با صدای نازکش روی سرگیجههایم خط میانداخت: «دکتر اسکن همه را با هم میبیند!» اما بعد از ربع ساعت به دکتر گفتند که سیستمها قطع شده و اسکنها یک ساعتونیم دیگر آماده میشوند! بیحال شده بودم و بند باز شدهی پوتینم دور پایم میپیچید و هر چند قدم با صورت زمین میخوردم.
موبایلم را درآوردم و همانجا جلوی در اتاق دکتر روی زمین نشستم، توی دوربین سلفی یک مُرده با لبهای سفید افتاده بود که نمیخواستم قبول کنم منم! دستم را به شانهی کرونایی بغلیام زدم و بلند شدم، سینهام سنگین شده بود، دکمهها را باز کردم و بیتفاوت نسبت به نگاههای خیره، پیرهنم را درآوردم و روی دستم گرفتم. کارشناس سیتیاسکن توی اتاقش بود، تمام جانم را توی حنجرهام خزاندم: «ما را مسخره کردهاید؟ سیستم قطع است یعنی چه؟ داریم میمیریم جناب، بفرما این هم جنازه!»
بعد از نیم ساعت نوبت من در صف سیتیاسکن شدهها رسید و خوشحالی کودکانهای در رگهایم دوید، فکر میکردم همه چیز تمام شده و لااقل اگر قرار است بمیرم در حال دویدن از این بخش به آن بخش نیستم اما دوباره یک نسخه را توی جیبم چپاندند: «داروهایت را از داروخانه بیمارستان بگیر!»
داروخانه
همه در حال فحش دادن به سیستم مدیریتی و مسؤولان بودند. زن جوانی جلوی ورودی داروخانه روی گرمای زمین دراز کشیده بود و شوهرش زجه میزد: «میخواهند مردم را قتل عام کنند» و آبدهانش را به مدیریت بیمارستان انداخت! مردم پریشان و بیحال و تبدار نقطه به نقطهی بیمارستان زمینگیر شده بودند و مثل من برای لحظهای زندگی تقلا میکردند.
مسئول داروخانه نسخه را گرفت: «باید تایید شود!" با مشت روی پیشخوان کوبیدم: «انشالله نوشدارو بعد از مرگ من» دستهایم کبود شده بود، بین جمعیت افتادم، یکی از زنهای کرونایی با آب توی صورتم پاشید، همه جا پر از بد و بیراه بود و بعد از یکساعتونیم توانستم از بیمارستان رها شوم.
دیگر جانی در بدن نداشتم، همه چیز برایم تمام شده بود و قید خودم را زده بودم. فقط میخواستم به ماشینم برسم و در خانهام بمیرم! مسیر بیمارستان تا ماشین پر از کروناییهایی بود که در خوف و رجاء با نفسهایشان بازی میکردند.
ساعت ششونیم عصر بود که دستم به ماشین رسید، بطری آب معدنی را از روی صندلی عقب برداشتم، آتش جهنم بود اما همهاش را سر کشیدم و توی ماشین و در هجوم کروناییهای زن و مرد از حال رفتم.
سرفهی خشکی کرد و از گوشی فاصله گرفت: «نمیدانم چطور برگشتم اما وقتی چشمم را باز کردم در خانه بودم. الآن هم هر لحظه و هر دقیقه در حال دستوپنجه نرم کردن با مرگم اما به زندگی امیدوارم، ببخشید سر شما را درد آوردم، لحظات رنجآلود و سختی بود. علی یارتان.»