به گزارش مشرق به نقل از خبرنامه دانشجویان ایران، متن و حاشیه مراسم اعتکاف دانشجویی۹۱ در دانشگاه تهران در ذیل می آید:
*بعد از ظهر بود و من هم در چرت بعد از ظهری بسر می بردم که ناگهان در خوشی اون خواب یک سر و صدای عجیبی چرت ما را پاره کرد و ما هم چون جن زده ها از خواب پردیم که چه شده است . دوستم که در خوابگاه وارد شده بود داد می زد که پاشید اسم ما هم تو قرعه کشی اعتکاف مسجد دانشگاه تهران در اومده که ناگهان من هم مثل فنر از جا پریدم و خوشحال شدم.
*قبلا فقط یک بار اعتکاف رفته بودم و اون هم مسجد جامع شهرمون بود ولی این فرق می کرد. چون جاییکه می رفتیم یک مرکز علمی بزرگ بود و جاییکه می شه گفت یک زمین بسیار مقدس بود.
* شب دوشنبه بود به ما گفته بودند که سریع بیایید و گرنه جا گیرتون نمیاد و باید بیرون مسجد باشید، بهمین خاطر ما نماز مغرب و عشاء را که خواندیم سریع قرآن و مفاتیح و وسایل شخصی هامون را برداشتیم و رفتیم دانشگاه.
*شاید باورتون نشه ولی بعد از نماز مغرب و عشاء هم جایی پیدا نمیشد برای نشستن؛ در مسجد غلغله ای بود و هرکسی دنبال چند وجب جا میگشت که پتو و متکای خودش را بگذاره بعد از کلی چرخ زدن تو مسجد یک جا نزدیک منبر گیر آوردم و سریع بنام خودم سند زدم که کسی نیاد بگیره.
*چهره ها همه بشاش و خندون بود و بچه ها وقتی بهم میرسیدن همدیگر و تو آغوش میگرفتن و کلی سلام و احوالپرسی. سرگرم صحبت با بغل دستیم بودم که خوابم برد. در حال خواب بودم که دیدم یک نغمه دلنشینی فضای مسجد را عطر آگین کرد. حاج سعید حدادیان حدود ساعت ۲ نیم شب بود که شروع به خوندن زیارت ماه رجب کرد . خیلی خوشحال شدم . نیمه شب در اون آرامش و سکوت شب و زیارت ماه رجب خوندن حاج سعید! با هیچ جیز حاضر نیستم عوضش کنم.
*تا ساعت سه مناجات کردیم که بعد از اون سفره سحری را کشیدند. جاتون خالی سحری هم زدیم بالا تا اذان؛ نکته جالب این بود که خیلی از بچه ها حتی حاضر نبودند سر سفره سحری بیان چون وقت دعا و نماز ازشون گرفته می شد و اونها همچنان به نماز ایستاده بودند و سیل اشک از رودخانه گونه ها شون سرازیر، واقعاً خدایش خدا چقدر آداما را دوست داره؛ با صوت دلنشین اذان انتظار بود که نیت روزه کردیم و حاج آقا صدیقی برای نماز صبح تشریف آوردند بعد از نماز ایشان شروع به صحبت کردند و درباره اعتکاف و دل بریدن از دنیا و نزدیک شدن به وجود کمالی ایراد کردند. صحبت هاشون که تموم شد ما دیگه منگ خواب شد بودیم نزریک طلوع افتاب بود. من با خیال آسوده رفتیم به سمت ملک سند دار شش دانگ خودم که به به! چه صحنه ای دیدم. یکی از آقایون گل گلاب بک جای خوب پیدا کرده بود و اندر سحر خواب سر جا خواب ما مستغرق گشته بود.
*منم دلم نیومد بیدارش کنم؛ مثل خانه به دوش ها متکامون را بدست گرفتم که بالاخره یک جایی که بیاریم و استراحت کنیم کل مسجد را زیر رو کردیم و گشتیم زدیم! وای چه صحنه ای به اندازه دو وجب جا هم پیدا نمیشه که من حتی بصورت نشسته بخوابم. چه جمیعتی کفم برید بالای ۸۰۰ نفر آدم تو مسجد هر کسی حدود ۵/۱ متر طولی و ۳۰ سانت عرضی جا واسه خواب داشت که خودم دلم بحالشون سوخت.
*گشتم و گشتم آخرش یک جا گیر آوردم اونم زیر پای ۳ تا رفیقای سفریمون که اولین سال ورود به دانشگاهشون بود از فرط خستگی خوابم برد که وسطاش بود که متوجه شدم ۶ تا لگد به سمت ما حمله ور شده . بچه ها که خواب بودند زحمت می کشیدن و هر از جند گاهی یک لگدی نثار جان پر فتوح ما میکردن ما هم که دیدیم اینجوری فایده نداره و دعوا باید دو طرفه باشد؛ نامردی نکردیم و جند تایی هم ما نثارشون کردیم ساعت ۱۱- ۱۰ بود که با صدای دلنشین مناجات کوفه حضرت امیر(ع) حاج مهدی سماواتی از خواب بیدار شدم .
*همه مشغول مناجات و خواندن قرآن بودند.سخنران روز اول حاج اقا پناهیان بود. قبل از اون حاج سعید طوسی چند دقیقه ای با صدای زیباش قرآن تلاوت کرد. بعدازظهر ها هم بچه ها نمازهای وارده که طولانی هم بود می خوندند و نزدیک افطار چه حال و هوایی داشت از یک طرف خوشحال بودیم که یک روز، روزه گرفتیم ولی از اونطرف ناراحت که چرا یک روزمون گذشت.
*بروبچ تدارکات که خدا خیرشون بده بنظر من اونها ثوابشون از ما بیشتر بود چونکه ما روزه بودیم و کار نمی کردیم ولی این جوونها که من واقعا بحالشون غبطه می خوردم حدود ۱۰۰ نفر خانم و آقا با دهان روزه شبانه روز کار می کردن و مشغول آماده کردن سحری و افطار بودند. وقتی که برای تجدید وضو بیرون می رفتیم نصف شب ها می دیدم که از شدت کار و خستگی یک پتو کشیدن روی سرشون و بدون متکا خوابشون برده واقعا چه بچه هایی همین جا دعا می کنم که خدا هرچه آرزویی تو دل این بچه ها بود به هدف اجابت برساند.
*مداح نیمه شب، شب دوم حاج قربون بود که زیارت امین ا... را با نوای گرمش خوند و بعد هم روضه خوانی کرد روضه هایی که دل سنگ را آب می کرد از کربلا می گفت و گودال .... از کوچه های مدینه می گفت چادر خاکی از شام می گفت و خرابه ....
*مسجد دانشگاه از بمب صدای گریه ها در حال انفچار بود چه ابراز ارادتی به خانواده. چه محبت و چه سوز و گدازی . من فکر کنم از این گریه ها همسایه های دانشگاه بیدار شده باشند که انشاءا.. خدا ما را ببخشد.
*سخنران روز دوم حاج آقا قمی بودند و مداح نیمه شب سوم حاج سعید . روز سوم شد و در چهره شاد و خندون بچه ها که هر روز من احساس می کردم بخاطر روزه داری پژمرده شده اند ولی انرژی و سرزندگی دو چندان مشاهده می شد.
*حزن نهفته ای وجود داشت و اونهم بخاطر نزدیک شدن به پایان اعتکاف بود. سخنران روز سوم آیت ا... حائری شیرازی بود. این پیر عارف که با نفس گرم عرفانی خودش به روح همه جام زلال عرفان دمید. در پایان صحبت هاشون یک تفسیر جالب از سوره عصر گفتن و تهش به این میرسید که معتکفین باید همه با هم مصافحه و معانقه کنند تا صحبتاشون تمام شد همه بچه ها بلند شدند و همدیگر رو تو آغوش گرفتند و بهمدیگر بشارت قبولی اعتکاف را می دادند در اون لحظه بود که از میان تعداد زیاد خبرنگارانی که بودند بچه ها آقای حسینی بای را پیدا کردند و وسط مصاحبه کردنش بلندش کردند و بالاش می انداختند و هورا می کشیدند که بنده خدا از ترس اینکه آسیبی نبیند در حالیکه آچمز شده بود فرار را برقرار ترجیح داد و دبدو که رفتی، سریع رفت .
*اما همه ناراحت که اعتکاف داره تموم میشه و محزون که ناگهان بک خبر همه را شگفت زده و خوشحال کرد و اون هم اینکه همزمان با عمل ام داوود مسجد دانشگاه میزبان یک شهیده. شهیدی که بعد از گذشت ۲۸ سال به وطن برنگشت تا وقتی که دید یک سری جوون در مسجد در حال راز و نیازند گفت من به دیدارشون میرم و این بود رمز قبولی دانشجویان متعکف دانشگاه تهران.
*عمل ام داود سریعاً بعد از نماز ظهر و عصر شروع شد و قاریان شروع به قرائت کردند که ناگاه شهید وارد شد و خود بخود دلها و صورتها به سمت شهید پر کشید و سیل جمعیت در حالیکه روی هم می ریختند به سمت شهید رفتند و تابوتش را در آغوش کشیدند و سویدای دل ناله مستانه کشیدند و با یا حسین یا حسین به سمت محراب هدایتش کردند. فضا عوض شد . معتکفی که نباید بوی عطر استشمام کند و اعتکافش را باطل می کند حال از بوی عطر جنتی شهید مست گشته بود و دیگر قابل کنترل نبود.
*حاج سعید که شروع به خواندن دعای پایانی عمل ام داود شد و صدای گریه ها داد و فریاد فجر معتکفین به قهقهه مستانه شهید اضافه شد و ملائکه آسمان را چون کهربایی به دور خود کشید . اینجا بود که من احساس کردم تنزل الملائکه ای واقعا در حال رخ دادن است و همچنین ناظر این صحنه سحر خیز مدینه و وجود تمنای همه عاشقان آقا امام زمان است از این به بعد قلمم را یارای نوشتن و توانایی بازگو کردن صحنه نیست . والسلام.
کد خبر 127361
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۲۰
- ۳ نظر
- چاپ
از میان تعداد زیاد خبرنگارانی که بودند بچه ها آقای حسینی بای را پیدا کردند و وسط مصاحبه کردنش بلندش کردند و بالاش می انداختند و هورا می کشیدند که بنده خدا از ترس اینکه آسیبی نبیند در حالیکه آچمز شده بود فرار را برقرار ترجیح داد و دبدو که رفتی، سریع رفت .