علي وراميني گفت: خودم از زبان عباس در مورد تسخير لانه جاسوسي شنيدم که مي‌گفت: تنها چيزي که من را آرام مي‌کند و به آن افتخار مي‌کنم اين است که ولي فقيه ام اين کار را تائيد کرد و از من راضي است. ما دل امام را شاد کردم.

به گزارش مشرق، فارس نوشت: از دوسال پيش که در مورد تسخير لانه جاسوسي، سرو کارم با بچه هاي(دانشجويان مسلمان پيرو خط امام) تسخير کننده لانه جاسوسي افتاده، چهره معصوم اما دلير مرد شخصيتي به نام شهيد «حاج عباس وراميني» در ذهنم نقش بسته است. کسي که جملگي همه بچه هاي لانه از او به نيکي ياد مي کنند. حاج عباس در سال هاي جنگ حضور متمادي داشت تا اينکه در سال 1361 به دستور حاج همت و حاج احمد متوسليان به فرماندهي ستاد لشگر 27 محمد رسول‌الله (ص) منصوب شد و مدتي بعد به دستور آن دو بزرگوار رهسپار سفر حج گشت. سرانجام «مسئول ستاد سپاه 11 قدر و قرارگاه نجف اشرف» در عمليات والفجر 4 در منطقه پنجوين ارتفاعات کاني‌مانگا بر اثر اصابت ترکش خمپاره 60 به ناحيه پيشاني درتاريخ 28 /8/1362 به شهادت رسيد و مزارش را در بهشت زهرا قطعه 24 آسماني‌تر کرد. براي اينکه بهتر او را بشناسيم به سراغ برادرش رفتيم، حاج علي وراميني. او ديگر موهاي سپيد رد سرو صورتش بيشتر نمايان شده است. گويي که داغ برادر کمر او را هم شکسته است . اشک هاي پياپي او در تمامي لحظات مصاحبه از هر حرفي گويا تر بود. آه عباس برادرم...

* در ابتدا از خودتان شروع کنيد؟
وراميني: بنده "علي وراميني " برادر شهيد "حاج عباس وراميني "هستم . علت اصلي اينکه نام خانواده گي ما وراميني است براي اين است که چهار نسل قبل از من در شهر ورامين ساکن بودند که بعدا به يکي از روستاهاي "اوشان فشم " مهاجرت مي‌کنند. پدر بزرگم در معدن کار مي‌کرد. بعد از فوت ايشان مسئوليت خانواده به عهده پدرم که فرزند اول بودند مي‌افتد. پدرم "محمد " در سال 1303 متولد شد و در سن 14-15 سالگي مسئوليت خانواده را بر عهده مي گيرند. دايي پدرم ساکن تهران بود، به همين دليل خانواده پدري ام مهاجرت مي‌کند و به تهران مي‌آيند. پدرم از همان زمان ورود به تهران کسب و کار را پيش مي‌گيرد و خواهر و برادران کوچکتر از خودش را سروسامان مي‌دهد. مادرم را که از روستاي خودشان بود خواستگاري مي‌کند. نکته جالب اينکه آن روستا در نزديکي فشم همه اهاليش از سادات بودند.

* در کدام محل تهران ساکن شديد؟
وراميني: "پاچنار " نزديک "امامزاده سيدنصرالدين ".

* چند خواهر و برادريد؟
وراميني: 6 فرزند هستيم 3 خواهر و 3 برادر که عباس فرزند دوم خانواده بود . او در 23 بهمن سال 1333 به دنيا آمد.

* شغل پدرتان در تهران چه بود؟
وراميني: شوهر عمه من مرحوم "اصغر حاج علي اکبري " در دهانه بازار پاچنار مغازه سبزي فروشي داشت، وقتي ايشان از کار افتاده شد پدرم که جوان 17 ساله و قوي بود مغازه ايشان را مي‌گرداند و کم کم خودش يک مغازه ميوه فروشي در همان جا گرفت.

*فضاي مذهبي خانواده چگونه بود؟
وراميني: خانواده‌مان بسيار مذهبي بودند. مادربزرگم از سادات طباطبايي بود. يک روز در زمان کشف حجاب از خانه بيرون مي‌رود که سربازهاي رضا شاه چادر ايشان را از سرش مي‌کشند به همين دليل تا مدت‌ها مادر بزرگم از خانه بيرون نمي‌رفت بعد از آن هم هر جا که مي‌نشست شاه را فحش مي‌داد. ايشان زن نماز شب‌خوان بود.
اما از لحاظ سياسي کاملا اوضاع متفاوت بود، پدرم اصلا سياسي نبود و فقط پي در آوردن روزي حلال بود. به همين دليل هر چه ما داريم از درآمد حلال ايشان است. در محله‌اي که ما زندگي مي‌کرديم فضاي سياسي حاکم بود. سيد محمود طالقاني، جلال آل احمد، صادق اماني، شهيد عراقي، علامه جعفري، حجت‌الاسلام شجوني، بادامچيان و... با ما هم محله‌اي بودند. از طرف ديگر خيلي از وقايع سياسي هم در ميدان 15 خرداد و بازار رخ مي‌داد. اما پدرم به هيچ وجه در مسائل سياسي دخالت نمي‌کرد و فقط سرش به کاسبي اش گرم بود. اما دايي بزرگم آقاي "جليل هاشمي‌نيک " در زمان طاغوت دانشجو بود و روشن گري‌هاي خانواده با حرف‌هاي ايشان بود. در واقع سرخط سياسي خانواده دست او بود. دايي بزرگم از جمله افرادي بود که در حادثه انفجار حزب جمهوري هم در همان ساختمان حضور داشت. آن روز بعد از انفجار يک کولر روي ايشان مي‌افتد. شهيد "اجاره دار " چند لحظه قبل از انفجار به دايي مي‌گويد: مي‌شود شما جايت را با من عوض کني؟ و وقتي که جا را عوض مي‌کنند انفجار رخ مي‌دهد. دايي مي‌گفت: بعد از حادثه آب کولر روي صورتم چک چک مي‌کرد که همين مورد باعث نجاتم شد .الان هم گوش‌هاي ايشان صدايي را نمي‌شنود. ايشان مدتي سفير ايران در فيليپين، اندونزي وکلمبيا شد.

* باتوجه به هم محله‌اي‌هايي که نام برديد حتما مراسم‌هاي مذهبي فراواني در محله‌تان بود در آن جلسات شرکت مي‌کرديد؟
وراميني: بله. همه به اتفاق شرکت مي‌کرديم. اما پدرم شرکت نمي‌کرد و گاهي هم از شاه بد مي‌گفتيم ايشان مي‌گفت: هيچي نگيد.

* خانواده‌تان مقلد چه کسي بودند؟
وراميني: کل خانواده بعد از آيت‌الله بروجردي مقلد امام شدند، اماهيچ رساله ايي در منزل نداشتيم و اگر سؤالي هم پيش مي‌آمد از ديگران مي‌پرسيدند. يادم هست وقتي 15 سالم شد رفتم مسجد محل و به روحاني که پيرمردي 80 ساله و با موهايي سفيد بود گفتم مي‌خواهم مرجع تقليد انتخاب کنم. با هم راه افتاديم که برويم منزل، وسط خيابان سرش را چرخاند تا کسي دور و برمان نباشد، دستش را گرفت جلوي دهانش و يواشکي گفت: آقاي خميني خوبه. اين موضوع حدودا سال 51 بود. آن زمان اگر رساله امام هم کسي داشت جلد آن را عوض مي‌کرد، فضاي واقعا خفقان‌آور بود.
مثلا واقعه 15 خرداد 42 را به ياد دارم آن موقع شش سالم بود، آن روز من تب کرده بودم و در خانه استراحت مي‌کردم. خانه ما کاهگلي بود. مادرم با عباس نمي‌دانم چه کاري داشت، مي‌خواستند بروند شهرداري که در ميدان توپخانه بود. من صداي شلوغي و سر و صدا را از خيابان شنيدم و رفتم سر پاچنار. ديدم بزن و بکش است.تيراندازي بود و هر کس به يک طرفي فرار مي‌کرد. من کنار يک دختر ايستادم وگريه مي‌کردم. يکي از مردم گفت: بچه برو خونه تون؛ نگران مادرم بودم. وقتي مادرم آمد عباس را گرفته بود زير چادرش و از گوشه‌و کنار خيابان آمده بودند خانه.

* اخلاق و رفتار شهيد عباس وراميني چگونه بود؟
وراميني: ايشان جواني خوش رو، خوش صحبت و خوش‌برخورد بود. بسيار خوب لباس مي‌پوشيد طوري که اگر لباس‌هايش مرتب نبود از خانه بيرون نمي‌رفت. بايد حتما شلوارش اتو مي‌داشت و سلماني مي‌رفت، کفشش را بايد واکس مي‌زد. جوان زرنگي بود. بسيار خوش بيان بود و طوري بود که به دل همه مي‌نشست و ديگران را جذب مي‌کرد. شديدا پرتلاش و پرکار بود. اصلا نمي‌توانست بنشيند، وقتي هم بيکار مي شد کمک مادرم مي‌کرد. شلوغ و شر هم بود البته بي ادب نبود و گاهي هم دعوا مي‌کرد، يکبار مشت زد توي بيني من که پر از خون شد.

* عباس تحت تاثير چه کسي رشد کرد؟
وراميني: دايي خليل و هيئت‌هاي مذهبي که شرکت مي‌کرد.

* به تحصيل علاقمند بود؟
وراميني: او شديدا اهل درس بود و در مدرسه‌ "فاريابي " که در گذر مستوفي بود درس مي‌خواند. ايشان در مدرسه اسلامي جعفري هم که مدرسه خاصي بود چند سالي درس خوانده بود. اين مدرسه مثل مدارس غيرانتفاعي الان بود. آن زمان هر کسي مي‌خواست بچه‌اش مذهبي باشد در اين مدارس ثبت‌نام مي‌کرد. سه کلاس اول را در آنجا بود. دبيرستانش هم مدرسه‌اي بود در کنار مدرسه عالي شهيد مطهري که از پاچنار هر روز پياده تا آنجا مي‌رفت و برمي‌گشت.

* به ظاهرش چقدر اهميت مي‌داد؟
وراميني: ايشان بسيار بچه نظيفي بود و حتما لباس هايش اتو داشت. قيافه‌اش هم زيبا و بسيار خوش تيپ بود و بالاخره اين طور بهتر است بگوييم که کمتر پيش مي آمد دختري او را ببيند و جذب او نشود. عباس در محل پرچم‌دار بود. ماه محرم که بچه‌هاي محل هيئت داشتند بيرق را او دست مي‌گرفت. مادرم تعريف مي‌کرد قبل از به دنيا آمدن عباس و قبل از آنکه نطفه او بسته شود، در خواب ديده از آسمان يک نوري نازل شد و مانند مرواريدي در دامن‌شان گذاشته شد.

* شيک‌پوشي عباس پول لازم داشت، پدر هم از لحاظ مالي درآمدش متوسط بوده. پس عباس پول براي آراستن ظاهرش را از کجا مي‌آورد؟
وراميني: از مادرم مي‌گرفت. مادرم براي ما خيلي زحمت کشيد. ايشان لباس‌هاي آن زمان را از بازار مي‌گرفت، دور آن را دست دوز مي‌کرد و به اصطلاح آن موقع "کار " مي‌گفتند. هر يک "کار " که مي‌دوخت، يک ريال دست مزد مي‌گرفت و مي‌داد به عباس.

* شر هم به پا مي‌کرد؟منظورم اين است که اهل دعوا هم بود.
وراميني: خودش هيچ وقت شر به پا نمي‌کرد اما اگر جايي شر بود، عباس هم بود. در يکي از نامه‌هايش براي مادرم نوشته بود من بايد اينقدر در بيابان‌هاي جبهه بدوم تا گوشت‌هايي که به بدنم هست آب شوند و گناهانم پاک شود.

* شده بود در محل به کسي ظلم شود و عباس به خاطر او دعوا کند؟
وراميني: بله، زياد. وقتي عباس عازم حج بود در سال 62، چند ماه قبل از شهادتش. داشتيم او را مي‌برديم فرودگاه که ديديم عباس از ماشين پريد پايين و يکي را گرفت و تا مي‌خورد کتک زد. رفتيم جدايشان کرديم. بهش گفتيم چي شد، يکدفعه جني شدي؟! گفت: وقتي توي ترافيک ايستاده بوديم اين آدم به يک دختر خانمي متلک انداخت بهش گفتم نکن گوش نداد، منم رفتم ادبش کنم.
يادم هست يک روز ديگري، در مراسم چهلم عباس يک پيرمرد سيدي آمد سرخاک عباس، خودش را انداخت روي قبر و شروع کرد به گريه کردن. مي‌گفت: عباس! اگر تو نبودي من چه مي‌شدم؟گريه و زاري مي کرد. از همسر عباس پرسيدم موضوع چيست؟ گفت: يک روز ما در خانه نشسته بوديم (خانه‌شان نازي آباد بود) که عباس صداي داد و بيداد آتش آتش را شنيد، دويد رفت بيرون و ديد خانه‌ همسايه کناري آتش گرفته، رفت آنها را کمک کند. يک کيسه گچ آورد ريخت روي آتش و آنرا خاموش کرد.
يکي از دوستان عباس در محل ديده بود موتوري آتش گرفته و يک بچه روي آن است. مي‌دود وآن بچه را نجات مي‌دهد اما خودش کشته مي‌شود اين حادثه بسيار عباس را ناراحت کرده بود و هميشه جوانمردي دوستش را تحسين مي‌کرد.

* نقطه عطف ورود حاج عباس به مسائل سياسي از کجا بود؟
وراميني: از دوره دبيرستان. پدرم مخالف درس خواندن ما بود و آن زمان بيشتر از 6 کلاس سواد مرسوم نبود. وقتي هم کسي مدرک ششم ابتدايي‌اش را مي‌گرفت قاب مي‌کرد مي زد به ديوار. اگر ديپلم مي‌گرفت که نور علي نور بود. "دايي خليل " در مقابل مخالفت پدرم ايستادگي مي‌کرد و گفت: بايد عباس درس بخواند؛ حتي مدتي هم ايشان را برد خانه خودش. دايي خودش تحصيلات علوم اجتماعي دانشگاه تهران را داشت و چندين سال هم در آمريکا درس خوانده بود. عباس بچه درس خواني بود و با معدل بالا در امتحانات قبول مي‌شد.
در دوران دبيرستان که با دايي زندگي مي‌کرد چون ايشان انسان مذهبي بود عباس را نسبت به مسائل روشن مي‌کرد. مثلا در مورد برادران رضايي و نحوه منافق شدنشان را براي ما توضيح مي‌داد، شهادت آيت‌الله سعيدي و مسائل از اين دست را براي عباس کاملا تشريح مي‌کرد که چرا اين گونه شده است. دايي يک استاد پخته در مسائل سياسي براي عباس بود. مداح‌ها و روحاني‌هاي محل که صحبت مي‌کردند بسيار روشن گرانه حرف مي‌زدند. هيئت‌هاي مذهبي آن زمان در خانه‌ها مي‌چرخيد. يعني هر هفته در منزل يکي از بچه هاي هيئت مراسم برگزار مي شد. يادم هست مثلا در يک خانه‌اي بوديم که آقاي شجوني هم نشسته بود و يک دفعه غيبش مي‌زد مي‌پرسيدم کجا رفتند؟ مي‌‌گفتند: دستگير شدند.
عباس سه ماه تعطيلي تابستان را مي‌رفت در بازار، شاگردي و پادويي مي‌کرد و با پول آن کتب دکتر شريعتي را به توصيه دايي مي خريد و مي‌خواند، علاوه بر کتب شريعتي کتاب‌هاي آقاي "حکيمي " ، کتاب‌هايي با موضوع ويتنام و آفريقا را زياد مي‌خواند و تدريجا سير مطالعاتي‌اش رسيد به کتاب‌هاي شهيد مطهري و کتاب‌هاي سياسي ديگر.

* براي نگهداري اين کتاب‌ها دچار مشکل نمي شد؟
وراميني: يک روز ساواک ريخت خانه ما. آن موقع در خانه هاي بزرگ 15 خانوار زندگي مي‌کرد، من از بيرون وارد اتاق شدم، ديدم يک هفت تير گذاشتند پشت گردنم. يکي از ساواکي‌ها گفت: ولش کن اين علي پسر دوم محمد آقاست. تمام خانه‌ را زير و رو کرده بودند. در منزل يک صندوق چوبي داشتيم که عباس کتاب‌هاي شريعتي را داخل آن در يک طبقه گذاشته بود و پارچه مخملي هم انداخته بود روي آن. ساواکي ها در صندوق را باز کردند اما اين مخمل راکنار نزدند که اگر زده بود همه کتاب‌ها لو مي‌رفت.

* خاطره‌اي از فعاليت‌هاي سياسي عباس در ذهن داريد؟
وراميني: عباس سال 1354 اعزام شده بود به سربازي، زمان جشن‌هاي 2500 ساله ايشان يکي از سربازهايي بود که او را برده بودند براي تمرين اسب‌سواري تا براي اين جشن‌ها اعزام شوند به شيراز. اما عباس خودش را از روي اسب انداخت پايين و دست و پايش را شکست تا در رژه در برابر شاه و ميهمانش شرکت نکند.

* دوران سربازي حاج عباس را به ياد داريد؟
وراميني: عباس به ظاهرش بسيار اهميت مي‌داد و بچه زبلي هم بود. دور سرش را کوتاه مي‌کرد و موهاي زير کلاه سربازي اش بلند بود. يک بار مافوقش کلاه او را برمي‌دارد وقتي موهايش را مي‌بيند قيچي را برمي‌دارد و وسط سرش را مثل جاده خالي مي‌کند تا عباس مجبور شود تمام سرش را کوتاه کند. اما او باز هم نرفت مويش را کوتاه کند، باند و چسب برداشت و زد روي سرش تا زماني که موهايش بلند شد. هر کس مي‌پرسيد چه شده مي‌گفت: در رژه دسته سر نيزه پشت سري من خورده توي سرم، واقعا عجوبه بود! روزي که ايشان را روي سنگ بهشت زهرا ديدم که خوابيده خيلي ناراحت شدم، نه از اين جهت که او شهيد شده چون مي‌دانستم آرزوي شهادت را داشت اما از اين جهت که آدمي بسيار پر جوش و خروش بود اما حالا آرام روي سنگ خوابيده بود.

* اعلاميه هم پخش مي‌کرد؟
وراميني: بله. من را هم مي‌برد رساله و اعلاميه امام را پخش مي‌کرديم . در راهپيمايي‌ها با هم شرکت مي‌کرديم، البته اين طور نبود که ما را به زور ببرد. خودمان هم مي‌خواستيم برويم. مي‌ديديم که مثلا آقاي شجوني را ساواک برد و دست و پايش را سوزاند و با ديدن اين ظلم‌ها خودمان دلمان مي‌خواست در تظاهرات شرکت کنيم. عباس در محل يک اسطوره بود. خيلي‌ها که از "الله اکبر " گفتن مي‌ترسيدند اما وقتي عباس را مي‌ديدند شير مي‌شدند و فرياد مي‌زدند.

* نظرش در مورد امام خميني (ره) چه بود؟
وراميني: عباس فداي امام خميني (ره) مي‌شد. روزي که وصيت نامه امام [اولين وصيت نامه امام در سال 1362] را دادند به مجلس؛ خانمش تعريف مي‌کرد عباس نشست و زار زار گريه ‌کرد، مي‌گفت: من نباشم که همچين روزي را ببينم. هيچ کس جرأت نداشت مقابل ايشان کوچکترين بي‌احترامي به امام خميني (ره) کند. خودم از زبان عباس شنيدم که در مورد تسخير لانه جاسوسي مي‌گفت: تنها چيزي که من را آرام مي‌کند و به آن افتخار مي‌کنم اين است که ولي فقيه ام اين کار را تائيد کرد و از من راضي است. ما دل امام را شاد کردم.
يادم هست من سرباز بودم که امام حکم کردند سربازها فرار کنند اما من فرار نکردم. پدرم گفت: خانه نيا تا سربازي‌ات تمام شود. اما عباس مي‌گفت: بايد فرار کني! وقتي از سربازي مي‌آمدم مرخصي، من را مي‌برد بهشت‌زهرا و جنازه شهدا را نشانم مي‌داد و مي‌گفت: ببين. اين‌ها را سربازها کشتند مبادا اسلحه‌ات را به روي مردم بکشي.

* حاج عباس در چه رشته‌اي تحصيل کرد؟
وراميني: ايشان بعد از سربازي کنکور امتحان داد و در رشته "علوم اجتماعي " دانشگاه "علامه طباطبايي " قبول شد.

* در حادثه روز 17 شهريور هم شرکت کرده بود؟
وراميني: بله. با يکي از بچه‌هاي محل که بعدها هم شهيد شد سوار يک "موتور وسپا " رفته بودند که وسط راه موتور خراب شد. به همين دليل آنها معطل مي‌شوند و به ميدان شهدا نمي‌رسند. هميشه هم افسوس آن روز را مي‌خورد. پدربزرگم هم روز 17 شهريور در چهارراه مولوي به شهادت رسيد.

* حاج عباس روز ورود امام (ره) چه مي‌کرد؟
وراميني: من سه روز قبل از ورود امام (ره) از سربازي آمدم اما عباس به همراه دوستانش براي حفاظت از جايگاه امام رفته بودند. يکي از دوستان صميمي او همين "آقاي طالقاني " کشتي‌گير است. با سرماي شديد آن موقع سه روز قبل از ورود امام آنها بدون اسلحه و با چماق از جايگاه ايشان حفاظت مي‌کردند. از 6-7 نفر گروه شان تقريبا نصف آنها به شهادت رسيدند مثل شهيد "مرتضي حسيني " و خود عباس.

*حاج عباس بعد از پيروزي انقلاب چه مي‌کرد؟
وراميني: در کميته پاچنار با هم مشغول فعاليت بوديم. عباس دوره‌هاي آموزشي را گذرانده بود و در سربازي هم درجه "گروهبان يکم " را داشت. آن زمان گروهباني رده بالايي در بين سربازها بود. ايشان بعد از کميته با گروهي از بچه‌هاي دانشگاه در زمينه رشته تحصيلي خود - مددکار اجتماعي- در مرکز نگهداري کودکان بي‌سرپرست که در محلي نزديکي ميدان قزوين بود مشغول فعاليت شدند و از کودکان نگهداري مي‌کردند. کارهايي مثل تر و خشک کردن کودکان و بازي با آنها بر عهده‌شان بود. پنجشنبه‌ها غروب مي‌آمد خانه و دوباره جمعه عصر مي‌رفت. من يک موتور گازي پژو داشتم، بعضي روزها عباس مي‌گفت: علي من را مي‌رساني؟ وقتي او را مي‌بردم دورتر از مرکز نگهداري کودکان پياده مي‌شد چون نمي‌خواست که من بدانم کجا مي‌رود. دلش نمي‌خواست در کاري که انجام مي‌دهد ريا باشد، ما بعدا فهميديم. بعد از سر و سامان گرفتن آن مرکز با دوستانش رفتند "سيستان و بلوچستان " شهرستان "خاش " براي کار در جهاد سازندگي. در يکي از روستاهاي دورافتاده شهرستان "خاش " براي دانش‌آموزان مدرسه مي‌ساختند و شب‌ها هم در "طويله " مي‌خوابيدند، نون و ماست هم به عنوان غذا مي‌خوردند.
در همان ايام بود که دوستانش براي قضيه لانه جاسوسي به دنبال او مي‌آيند.

* مي‌توان از شخصيت او اينگونه برداشت کرد که در کارهايش تک‌روي مي‌کرده؟
وراميني: بهتر است بگوييم ايشان شخصيت مستقلي داشت و تن به همکاري با هر کسي نمي‌داد.

* ايشان در لانه جاسوسي آموزش نظامي مي داد، خودش در کجا آموزش ديده بود؟
وراميني: در دوره سربازي. "حاج عباس " بعدا به ما مي‌گفت: من تعجب مي کنم از «محسن وزوايي» [شهيد وزوايي از بنيانگذاران لشکر 10 سيد الشهداء]که چقدر زمينه‌هاي نظامي دارد اما قبلا رو نکرده بود، من اصلا فکرش را نمي‌کردم. خودش هم همين طوري بود. چون ذهن خلاقي داشت و گره‌هاي کور را به راحتي باز مي‌کرد. حاج عباس با "شيخ الاسلام " رفيق بود.

* از ابتداي تسخير لانه حضور داشت؟
وراميني: روز اول نبود، از روز بعدش به لانه رفت. او از آنجا که شيک پوش بود لباس هاي من را هم که خوشش مي‌آمد تنش مي‌کرد، منم چون کاسب بودم و کار مي‌کردم پول مي‌دادم و لباس‌هاي خوب مي‌خريدم. يک روز آمدم خانه ديدم يکي از پيراهن‌هاي من خوني افتاده گوشه اتاق که بعد از پيگيري فهميدم در لانه جاسوسي خوني شده بود.

*تا کي در لانه جاسوسي حضور داشت؟
وراميني: از روز دوم بود تا آخر. روزي هم که لانه را تحويل دادند از فرداي آن رفت در سپاه که من به ايشان مي‌گفتم: عباس اينطوري که نمي‌شه تو تا قبل از بهمن 57 که همش دنبال انقلاب و تظاهرات بودي حالا هم که جنگ شروع شده، اصلا به فکر کسب و کار نيستي. مي‌گفت: من تا روزي که مظلومي باشد مي‌روم براي کمک. جنگ ايران تمام شود مي‌روم لبنان، فلسطين و آفريقا، من متوقف نمي‌شوم.

* چه سالي ازدواج کرد؟
وراميني: مبعث سال 59. روزي هم که رفت براي خواستگاري گفت: هيچي ندارم و با همسرش هم طي کرده بود که من خيلي نمي‌توانم کنار شما باشم.

*از مسائل تسخير لانه هم صحبتي مي‌کرد؟
وراميني: بله. از آمريکايي‌ها و اسنادشان مي‌گفت اما موضوع روشني الان در ذهنم نمانده که دقيقا چه حرفي مي‌زد.

* مراسم عقد‌شان او چگونه برگزار شد؟
وراميني: آنها را حضرت امام (ره) عقد کردند. عباس همان جا دست امام خميني را گرفت و زرا زار گريه مي‌کرد، مي‌گفت: آقا دعا کن شهيد شوم. امام هم مي گفتند: "انشاءالله عاقبت بخير شوي ".

* خرج عروسي عباس را چه کسي داد؟
وراميني: عروسي آنها خرجي نداشت. مراسم در منزل دوست همسرش بود. عباس هم با يک دست لباس معمولي بود. انگشتر و ساعت گران قيمت برنداشت حتي بعدها ساعتش را داد به من. او بسيار ساده بود. يک روز در جبهه ديدم ساعتش خراب شده بود گفتم: بيا، اين ساعت رو که داده بودي به من امانت بود بگير براي خودت اما هر کاري کردم باز بست به دست خودم.


* در جريان تسخير سفارت آمريکا با آقاي خامنه‌اي هم در ارتباط بود؟
وراميني: عباس مسئول آموزش نظامي لانه بود و هرچند وقت يک بار از آقاي خامنه‌اي تجهيزات مي‌گرفت.

* فرمانبرداري او از امام خميني(ره) چگونه بود؟
وراميني: براي عباس "وتو " هر موضوعي حرف امام (ره) بود. حتي اگر در موضوعي حجت براي او تمام بود ولي اگر امام(ره) حرف ديگري مي‌زد مي‌گفت:حرف،‌حرف امام خميني(ره) است. حتي من يادم هست عباس در مورد آقاي منتظري يک زمزمه‌هايي مي‌کرد هرچند واضح نبود اما نمي‌توانست شفاف بگويد چون وقتي امام سکوت کرده بودند او هيچ وقت جلوتر از ايشان حرکت نمي‌کرد. با ليبرال‌ها، دولت موقت و وزير امور خارجه آن دوران مخالف بود و مي‌گفت: آنها نمي‌دانند موضوع آمريکا چيست؟
يک نواري کاستي از عباس وجود دارد که در شب عمليات "فتح المبين " براي بچه‌هاي گردان سخنراني کرده است. در آنجا مي گويد: وقتي امام(ره) گفته برو بايد بروي! اگر مهمات و فشنگ رسيد که رسيد اگرنه بايد دست خالي بري و با کله بزني به تانک دشمن.

* عباس سال‌هاي آخر عمر را کمتر به خانه مي‌آمد، مادرتان با علاقه‌اي که به او داشت با رفتنش به جنگ ممانعت نمي‌کرد؟
وراميني: نه، اصلا. ايشان عازم جبهه بود و خداوند تازه "ميثم "[فرزند بزرگ شهيد عباس وراميني] را به آنها داده بود. مادرم مي‌گفت: بچه جون! زنت تازه بچه به دنيا آورده يه کم در رفتنت تأخير بنداز. وقتي مادرم اين حرف را زد او رفت قرآن را آورد و بدون اينکه نشانه‌گذاري کرده باشد قرآن را باز کرد و دقيقا آيه سوره "منافقين " آمد که مي‌گويد «مبادا مال، زن و فرزند شما را به هلاکت بيندازد» گفت: ببين مادر قرآن مي‌گويد برو بايد رفت. يک دفعه ديگر مي‌خواستند خانه‌شان را عوض کنند و وسايل هم جمع کرده وسط اتاق بود که از جبهه او را مي‌خواهند و همينطور رها مي‌کند و مي‌رود.
دايي خليل مي‌خواست عباس را کاردار يکي از سفارت‌خانه‌ها بکند که عباس گفت: جنگ باشد و من برم آنجا راحت باشم؟!

* مواضع حاج عباس راجع به منافقين (سازمان مجاهدين خلق) چه بود؟
وراميني: شديدا مخالف آنها بود و با همه‌شان برخورد مي‌کرد. بعد از پيروزي انقلاب يک روز آمد خانه، ديدم سر و صورتش خوني است گفتم چي شده؟! منافقين آن زمان کنار خيابان‌ها و سرچهار‌راه‌ها دختر و پسرشان بساط مي‌کردند و تبليغ داشتند. اطراف‌شان هم چند تا "بادي‌گارد " بود. عباس به يکي از آنها گفته بود بساطت را جمع کن! ولي طرف که دختر هم بوده مخالفت مي‌کند او هم تمام مجلاتش را پاره کرده بود بقيه‌شان هم ريختند سر عباس و او را زده بودند.
عباس لباس سپاه مي پوشيد و مي‌رفت در خيابان. به او مي‌گفتيم اين طوري مي‌ري خيابان منافقين مي‌زننت، مي‌گفت: نه. آن سپاهي و روحاني که لباسش را نمي پوشد اشتباه مي کند، بايد لباسشان را بپوشند و بيايند در صحنه. چرا ما بايد عقب نشيني کنيم و ريشمان را بزنيم، بگذار آنها بروند عقب. عباس و شهيد کريمي با هم در گشت ثارالله بودند، تعريف مي‌کرد جلوي دانشگاه مي‌نشستيم و شهيد کريمي مي‌گفت: فلاني را بگير . از روي قيافه تشخيص مي داد کدام يک از آنها منافق هستند.

* يک خاطره شيريني که در عالم برادري با عباس داريد برايمان تعريف کنيد.
وراميني: خاطرات خوب با ايشان زياد دارم اما اوايل جنگ که او در لانه جاسوسي بود، من در جبهه بودم که يک نامه بسيار زيبايي برايم نوشت: که خوش به حالت تو در جبهه‌اي! توصيه‌ها و سفارشاتي هم برايم در آن نامه نوشته بود. قبل از شکستن "حصر آبادان " ما شش هفت ماه آنجا بوديم. يک روز به طور اتفاقي آمدم اهواز مرخصي که بروم به خانواده سر بزنم. در "چهار شير اهواز " به طور اتفاقي عباس را ديدم. منو بغل کرد و از خوشحالي داشت بال در مي‌آورد، آن صحنه بسيار برايم شيرين بود. خوشحالي او نه به اين خاطر بود که من که برادرشم را ديده بلکه به اين دليل بود که يک رزمنده را ديده است.

* ايشان در جبهه فرمانده بود، رفتارش با شما نسبت به ديگران چگونه بود؟
وراميني: من هر کاري مي‌کردم محل کارم اجازه رفتن به جبهه را نمي‌داد تا اينکه يک روز برگه مرخصي را نوشتم و گذاشتم روي ميز مديرم و خودم را رساندم به "دشت عباس "، او را ديدم و قضيه را برايش گفتم. هر کس ديگري جاي او بود برادرش را مي فرستاد پشتيباني و جاهايي که خطري نداشته باشد اما او نامردي نکرد، نامه‌اي زد و من را فرستاد پيش "شهيد حجت نيکچه فراهاني " فرمانده گردان "انصار الرسول " که شهيد "رمضان " هم معاونش بود. در عمليات "والفجر 1 " اين گردان نوک خط شکن بود که بعد از عمليات شايد حدود 10 درصد بچه‌ها برگشتند، آنهايي هم که زنده ماندند مجروح شده بودند.
يه دفعه ديگر با عباس رفتم "دوکوهه ". او "قائم مقام لشکر حضرت رسول " بود. وارد "دوکوهه " شديم که يک طناب جلوي در زده بودند تا کسي رد نشود، دژبان آمد و گفت: برگه عبور را نشان دهيد. وقتي عباس برگه را به او نشان داد، سرباز گفت: برگه عبور کنار دستي پس کو؟ عباس گفت: ايشان برگه عبور ندارد، دژبان هم اجازه نداد داخل برويم. به چهره، کسي او را نمي‌شناخت، دنده عقب گرفت طوري که دژبان او را نبيند، يک برگه عبور و خروج برايم امضا کرد و آمد جلو با اين کارش مي خواست يک وقت شخصيت خودش را به رخ دژبان نکشد، وقتي جلوي در رفتيم اين بار دژبان اجازه ورود داد.

* از پايان موضوع تسخير سفارت آمريکا چه مي‌گفت؟
وراميني: او تشنه رفتن به جبهه بود اما در لانه هم بايد مي ماند. در قضيه تحويل لانه مي‌گفت: خيانت کردند و با پول دادن‌ها و کارهاي ديگرشان سرمان را کلاه گذاشتند.
وقتي مخالفت‌هاي "بازرگان " و "بني صدر " و... را مي‌ديد مي‌گفت: چرا اين‌ها روي حرف امام (ره) حرف مي‌زنند؟! وقتي ايشان مي‌گويند تسخير لانه درست است چرا اينها باز مخالفت مي‌کنند؟

* جاي خالي عباس را احساس مي‌کنيد؟
وراميني: شديدا. عباس يک نسيم خنکي بود که وزيد و رفت. مادرم به همه دوستان و آشناياني که مشکلي برايشان پيش مي‌آمد مي‌گفت: برويد سر خاک عباس و حاجتتان را بگيريد. خودش هم هر وقت گرفتار و دلتنگ مي شد مي‌رفت سر قبر عباس.

* تا به حال خواب عباس را هم ديده‌ايد؟
وراميني: بله. با يک گروهي از دوستان خوب و انقلابي در جايي کار مي‌کرديم که عده‌اي ديگر هم به ما اضافه شدند، آنها خيلي اهل حلال و حرام نبودند اگر چيزي بهشان مي‌ماسيد با خود مي‌بردند، من با آنها مشکل داشتم. عباس در شب عمليات به نيروهايش مي‌گويد: بچه‌ها اگر پريديد دست آنهايي را که زنده ماندن را بگيريد. اگر ما خطايي کرديم به خواب ما بياييد و تذکر دهيد، اجازه ندهيد ما منحرف شويم. از همه آن قول را مي‌گيرد.
يک شب که من خيلي از موقعيت کاري و همکاري با آن عده ناراحت بودم به عباس گفتم بيا دستم را بگير، من چه کار کنم؟ شب خواب ديدم در کنج ديوار گرفتار شدم و آن چند نفر ريختند دور من و محاصره‌ام کردند. عباس آمد، گفت: نترس! تو به حقي و کارت درست مي شود. از خواب بيدار شدم سه روز بعد مسئول‌شان را برداشتند و بقيه آنها هم رفتند.

* خبر شهادت ايشان را چه کسي به شما داد؟
وراميني: من جبهه بودم و هنگام عمليات "والفجر 4 "بود که "لشکر حضرت رسول " هم آنجا بود. من با "تيپ سيدالشهدا " به منطقه رفته‌ بودم. قرار بود منطقه عمليات را تحويل بگيريم تا پدافند کنيم. وقتي رسيديم همدان نزديک اذان صبح بود که خواب ديدم برادرم شهيد شده، يکي از دوستانم به نام "آقا رضا " کنارم بود وقتي بلند شدم گفتم "آقا رضا " برادرم شهيد شده، خواب من خواب صادقه است. او گفت: بد به دلت راه نده! وقتي رسيديم "کردستان "، عراق اتوبوس‌هاي ما را گرفت زير آتش شديد "کاتيوشا " و بچه‌ها تکه پاره شدند. بقيه را به صف کردند و جا دادند در "لشکر محمدرسول الله " من آنجا يکي از بچه محل‌هايمان را ديدم، سلام و عليک کرديم.از او پرسيدم از "حاج عباس وراميني " خبر داري؟ او من و عباس را در محل ديده بود اما نمي‌دانست با هم برادريم. پرسيدم عباس اينجاست؟ گفت: آره، چطور؟ گفتم خب برادر منه که يکدفعه ديدم انگار يه طوري شد، پرسيدم چيزي شده؟ گفت: نه، فقط من شنيدم مجروح شده. گفتم من "گردان قمربني‌هاشم " هستم اگر خبري شد به من اطلاع بده! گفت: باشه. صبح به خط شديم که برويم به گردان خودمان، ديدم آن بچه محلمان دوباره آمد و رفت زير گوش فرمانده گردان ما يه چيزي گفت: فرمانده گردان "شهيد موفق " بود که من را صدا زد و گفت: وراميني تو هستي؟ گفتم: بله. گفت: اسلحه‌ات را تحويل بده، گفتم براي چي؟! گفت: ميگم تحويل بده و به زور اسلحه‌ام را گرفت. حالا نگو بچه محلمان رفته به "شهيد همت " گفته برادر عباس وراميني در منطقه است و "همت " گفته بود سريع برو بياورش. اسلحه‌ام را گرفتند و گفتند با اين آقا برو. در راه پرسيدم راستش را بگو چه شده؟ گفت: عباس شهيد شده. همين که اين را گفت؛ انگار يک سنگ آسياب گذاشتند روي دل من، نه مي‌توانستم گريه کنم نه فرياد بزنم. به سينه‌ام به شدت فشار مي آمد.
من را بردند کنار چادري پياده‌ام کردند، رفتم داخل يک نفر آنجا بود پرسيد شما؟ گفتم وراميني هستم، يک دفعه پريد و من را بغل کرد، ماچ و بوسه کرد، او "شهيد زجاجي " ‌بود که وقتي عباس شهيد مي‌شود او هم مجروح مي‌شود. گفتند: "شهيد همت " گفته بايد برگردي عقب! من هم ديگه بحث نکردم و آمدم تهران. تا مدت‌ها هم من ممنوع الجبهه بودم. به خاطر اينکه تازه عباس شهيد شده بود. من، برادر شهيد "نيکچه فراهاني " و "علي زحمتکش " ممنوع الجبهه بوديم چون آنها هم برادرشان شهيد شده بودند، ممنوع الخط هم بوديم.
ساعت 3 شب بود که رسيدم خانه. ديدم پدرم خيلي نارحت است و دارد از پله مي آيد پايين. فهميدم از جريان شهادت عباس مطلع شده است. اخبار تلويزيون شهادت عباس را اعلام کرده بود و چند نفر هم رفته بودند خانه گفته بودند. پدرم وقتي من را ديد تعجب کرد چون جبهه بودم و انتظار ديدنم را نداشت.

* از فرماندهان جنگ، عباس با کدامشان بيشتر دوست بود؟
وراميني: عباس از "عمليات فتح المبين " وارد جنگ شد. قبل از آن در تهران فرمانده بسيج بود اما به دوستانش گفته بود در اين موقعيت ماندن در تهران مثل اين است که سوار لاک پشت شوي و بروي مکه. عباس در "فتح المبين " فرمانده گردان بود. بعد از فتح المبين "حاج احمد متوسليان " گفته بود "عباس وراميني " خيلي به درد مي خورد براي همين مي‌خواهد عباس را بگيرد و نيروي خودش کند اما "محسن وزوايي " اجازه نمي‌دهد و با حاج احمد درگير مي ‌شوند. وقتي "وزوايي " شهيد شد، عباس رسيد تهران ساکش را گذاشت و بلافاصله رفت خانه آنها.

* عباس از شهادت هم حرف مي‌زد؟
وراميني: حرف شهادت که مي شد زار زار گريه مي‌کرد و مي گفت: مگر ميشه جنگ تمام شود و من شهيد نشده باشم؟

* بعد از شهادت حاج عباس، مادرتان چه مي‌کرد؟
وراميني: هميشه مي گفت: من از شهادت او افتخار مي‌کنم حتي يک بار جلوي من را گرفت و گفت: تو خودخواه شدي، گفتم براي چي؟ گفت: چرا ديگر نمي روي جبهه؟ گفتم به خدا من را نمي‌برند. گفت: نه، تو دنياپرست شدي به زن و بچه‌ات دلبستگي پيدا کردي.

* حاج عباس چند فرزند دارند؟
وراميني: 2 پسر به نام "ميثم " و "محمد " .

* حاج عباس از "شهيد محسن وزوايي " که دوست و فرمانده‌اش بود خاطره‌اي براي شما تعريف مي‌کرد؟
وراميني: بله. ايشان تعريف مي‌کرد که روزي شهيد وزوايي با چند نفر ديگر از رزمندگان وسط بيابان، راه را گم مي‌کنند. "محسن " مي‌گويد اجازه بديد تا من دو رکعت نماز بخوانم، مي رود گوشه‌اي و با توکل دو رکعت نماز مي خواند بعد مي‌گويد: بياييد از اين طرف برويم. " من اين خاطره شهيد «وزوايي» را از زبان حاج عباس شنيدم.

* رفتار حاج عباس نسبت به خانواده شهدا چگونه بود؟
وراميني: ايشان سال 62 به حج مشرف شده بود. هرکس که از حج برمي گردد مي رود خانه خودش اما عباس وقتي رسيد اول رفت خانه يکي از همسايه‌ها که پسرش شهيد شده بود نشست و فاتحه‌اي خواند، مي‌خواست با اين کارش به خانواده آن شهيد احترام بگذارد. هر وقت از جبهه مي‌آمد امکان نداشت به چند خانواده شهيد و جانباز سر نزند.

* خاطره‌اي از ايشان داريد که برايمان تعريف کنيد؟
وراميني: سال 63 بود که من حج رفتم. رئيس کاروان "شيخ حسين انصاريان " بود. "عباس شيباني "، معاون وزير، دادستان و خلاصه کاروان مهمي بود. وقتي رسيديم "مدينه " آقايي آمد، به من و يکي ديگر از بچه‌ها گفت: شما دو نفر برويد به فلان هتل، مخصوص ايراني هاست. وقتي رفتيم بالاي پشت بام هتل عده زيادي آنجا بودند، يک نفر هم داشت افراد را براي شرکت در تظاهرات "مکه " توجيح مي کرد. بعد گفت: دلم مي خواهد همه شما مثل کسي باشيد که پارسال آمده بود مکه. شروع کرد از آن آدم تعريف کردن و گفت: پليس سعودي توي مشتش بود و همه را هدايت مي کرد، اعجوبه‌اي بود که در جبهه شهيد شد. وقتي حرفش تمام شد من رفتم زير گوشش گفتم اسم آن آقا "شهيد حاج عباس وراميني " نبود؟ با تعجب گفت: چرا و مچ دست من را گرفت، گفت: تواز کجا فهميدي؟! من ولت نمي کنم تا نگويي! فکر مي کرد من نفوذي هستم، گفتم برادرش هستم. وقتي مطمئن شد اين بار هم ولم نمي‌کرد و مي‌بوسيدم.

* رفتارش با ديگران به چه صورت بود؟
وراميني: خوش اخلاق بود. خانمش تعريف مي‌کند که يک شب از اهواز با اتوبوس مي آمديم که راننده اتوبوس نوار ترانه گذاشت، عباس رفت جلو و نوار را از ضبط درآورد و از پنجره انداخت بيرون. برخوردش چکشي بود، راننده گفته بود چرا اين کار را کردي؟! من خوابم مي بره، عباس گفته بود من تا صبح کنارت حرف مي‌زنم تا خوابت نبره. بعد نشست و تا صبح براي او حرف زد. به جاي اينکه کنار زنش بنشيند. به خاطر اينکه راننده را درست امر به معروف کند کنار او نشسته بود. صبح موقع رسيدن به مقصد راننده اتوبوس او را بغل کرده و بوسيده بود وبه عباس گفته بود: تو عجب آدم خوبي هستي. اي کاش مثل تو در اجتماع زياد باشد.
عباس، پيرزن‌هاي فاميل را جمع مي کرد آنقدر با آنها شوخي مي کرد تا قهقهه‌شان را درنمي آورد ول نمي‌کرد. يکي از خصوصيات او فعال بودنش بود و هرجا که قرار مي‌گرفت فوري نماز جماعت را به پا مي‌کرد.

* با توجه به مشغله زيادي که داشت نسبت به مسائل خانواده و اطرافيان توجهي مي‌کرد؟
وراميني: بله. عباس نسبت به مشکلات اطرافيانشان بي تفاوت نبود. يادم هست خواهرم به خاطر مشکلي دچار ناراحتي روحي شده بود، عباس با آن مشغله‌اي که داشت ساعتي را به او اختصاص مي داد، مي رفت خانه‌اش و با او صحبت مي‌کرد، مي خنديد و به احوالش رسيدگي مي کرد. اين کار آنقدر برايش اهميت داشت که سر وقت انجام مي‌شد و فراموش کند.

* حساسيتش نسبت به بيت‌المال چگونه بود؟
وراميني: بسيار حساس بود. يکبار رفتم پيش او کاغذي را برايم امضا کند، يک کلمه نوشت بعد ديدم رفت و خودکارش را عوض کرد، گفتم چه شد؟ گفت: آن خودکار بيت المال بود.

* علاوه بر "شهيد محسن وزوايي " با چه فرمانده ديگري بود؟
وراميني: با "شهيد همت " هم بود. اتفاقا شبي که عباس مي خواسته برود جلو همت نمي‌گذارد، به عباس مي گويد: شما برگرد عقب و نيروهاي خودت را هدايت کن اما او قبول نمي‌کند. وقتي مي‌رود خمپاره به ايشان اصابت کرده و به شهادت مي‌رسد.
يکي از بچه‌هاي سپاه مي گفت: آن شبي که حاج عباس به شهادت رسيد راديو عراق جشن گرفت، مي‌گفت: "همت " دست راستت را قطع کرديم.

* شما خودتان هم "شهيد همت " را ديده بوديد؟
وراميني: بله. يکي از سخنراني‌هاي ايشان هم به خوبي در ذهنم مانده که جبهه را به حج تشبيه کرده بودند. ايشان مي‌گويد: "پادگان دو کوهه "، "ميقات " است، "حمايل‌ها " را به "فانوسقه " تشبيه مي‌کرد، "خشاب " پر کردن را مانند جمع کردن ريگ براي "جمرات " توصيف مي‌کرد و "رمي جمرات " را به تيراندازي تشبيه مي کرد، به قرباني کردن که مي‌رسد مي‌گويد: شهيدان خودشان را در راه خدا قرباني مي‌کنند.



نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس