به گزارش مشرق، این ها بخشی از اظهارات دختر ۲۳ساله ای است که پس از دستبرد به اموال یک منزل مسکونی با همدستی یک جوان موتورسوار ، با تیزهوشی نیروهای کلانتری امام رضا(ع) مشهد دستگیر شده است.
این دختر جوان که به دلیل اعتیاد شدید توان سخن گفتن نداشت، درحالی که پلک هایش را به سختی باز می کرد درباره سرگذشت اسف بار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: پدرم کارگر ساختمانی بود ولی من چهره او را به خاطر ندارم چرا که وقتی پدرم هنگام کار در ارتفاع سقوط کرد و جان سپرد، من هنوز به ۴سالگی نرسیده بودم.
بعد از مرگ پدرم هیچ منبع درآمدی نداشتیم به همین دلیل مادرم در منازل مردم کار می کرد تا مخارج زندگی من و خواهر و برادر دیگرم را تامین کند. وقتی کمی بزرگ تر شدم همواره به زمین و زمان ناسزا می گفتم که چرا در چنین خانواده ای به دنیا آمدم و باید فقر را تجربه کنم و هیچ حامی و پشتیبانی هم در زندگی نداشته باشم.
بیشتر بخوانید
دزد جوان به خانه خواهرش هم رحم نکرد
با آن که می دانستم مادرم خیلی سختی ها را تحمل می کند تا با آبرومندی شکم ما را سیر کند ولی باز هم نمی توانستم با این شرایط کنار بیایم . آن زمان با این افکار روزها را سپری می کردم تا این که در ۱۳سالگی با «حشمت» آشنا شدم. خوش تیپی او مرا به سوی عشقی خیابانی کشاند و درحالی دل باخته او شدم که حشمت همواره برایم رویا پردازی می کرد و مدعی بود مرا به آرزوهایم می رساند و خوشبختم می کند اما من هیچ گاه فکر نمی کردم او که آهی در بساط ندارد و جوان ۲۸ ساله بیکاری است، چگونه می تواند نیازها و آرزوهای مرا برآورده کند.
با این حال،حشمت که خانواده آشفته ای داشت و از منزل طرد شده بود به تنهایی به خواستگاری ام آمد ولی مادرم که متوجه شد او به خدمت سربازی نرفته است و هیچ کس و کاری هم ندارد با ازدواج ما مخالفت کرد با این حال، من که عاشق او شده بودم به حرف های مادرم توجهی نکردم و به طور ناگهانی پیشنهاد فرار از خانه را پذیرفتم و به همراه حشمت عازم شهرهای شمالی کشور شدم.
در حدود یک ماه که هیچ کس از جا ومکان من خبری نداشت حیثیتم را بر باد دادم اما در همین شرایط حشمت حاضر نشد مرا به عقد خود درآورد و با هم ازدواج کنیم . تازه فهمیدم همه این حقه بازی ها و تعریف و تمجیدها از من ترفندی برای هوسرانی و رسیدن به نیات پلیدش بوده است. بعد از این ماجرا درمانده و پشیمان از دست حشمت فرار کردم و در حالی به خانه بازگشتم که از شدت شرم وخجالت نمی توانستم به چهره مادرم و دست های پینه بسته اش نگاه کنم.
با این حال، باز هم مادرم مرا پذیرفت و سرزنشم نکرد. مدتی بعد از این ماجرا یک روز به طور اتفاقی یکی از همکلاسی های دوران مدرسه ام را در خیابان دیدم. آن قدر ذوق زده شده بودم که سیما را از آغوشم رها نمی کردم . دوستی من و سیما ادامه پیدا کرد و من همواره اشک ریزان از مشکلات و سختی های زندگی ام برایش سخن می گفتم تا این که روزی پیشنهاد کرد برای فراموش کردن تلخکامی هایم و به صورت تفننی از ماده مخدری استفاده کنم که اعتیاد آور نیست.
اومدتی مواد مخدر مجانی به من می داد و با یکدیگر مصرف می کردیم ولی یک روز فهمیدم معتاد شده ام و این که می گفت آن ماده مخدر اعتیاد آور نیست، فقط ترفندی برای آلوده کردن من به مواد مخدر بود. سپس سیما ارتباطش را با من قطع کرد و مدعی شد برای مصرف مواد مخدر باید پول پرداخت کنم. وقتی ساعتی بعد آثار خماری در وجودم نمایان شد به ناچار از یک فروشگاه چند تکه لباس سرقت کردم و با فروش آن به مغازه های دیگر مواد مخدر خریدم.
از آن روز به بعد برای تامین هزینه های اعتیادم به سرقت از منازل و مغازه ها روی آوردم . در همین گیر و دار با پسر معتادی به نام «ایمان» آشنا شدم و تصمیم گرفتیم با یکدیگر دست به سرقت بزنیم تا کسی به ما شک نکند . از آن روز به بعد سوار بر موتورسیکلت ایمان در خیابان ها پرسه می زدیم و از منازل سرقت می کردیم تا این که پس از انجام یکی از همین سرقت ها نیروهای گشت کلانتری امام رضا(ع) ما را دستگیر کردند و...
با دستور سرهنگ شریفی (رئیس کلانتری امام رضا(ع) ) تحقیقات از دو متهم دستگیر شده در دایره تجسس کلانتری ادامه یافت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی