سرویس فرهنگ و هنر مشرق- فیلم «کوچهی کابوس» (Nightmare Alley) تازهترین اثر اکران شده از یکی از اساتید سینمای وحشت، گیرمو دل تورو، کارگردان مکزیکیتبار بر اساس نوول معروفی از نویسنده آمریکایی «ویلیام لیندزی گریشام» است که نسخهای سینمایی قبلی آن در سال 1947 ساخته شده بود.
با کاراکتر اصلی فیلم استنتون کارلای(بردلی کوپر) که اِستَن صدایش می کنند، در ابتدای فیلم در حالی که کیسه حاوی جنازهای را به گودالی وسط یک کلبه می اندازد، آشنا می شویم. او کلبه را به آتش می کشد و راهی جادهی سرنوشت می شود. رمز و راز این کیسه و آن جنازه را در پایان فیلم درمی یابیم. او در مسیر دور شدن از زادگاه، با هدف گم کردن «گذشته» و رقم زدن آیندهای متفاوت، با اعضای یک سیرک آشنا می شود که فردی به نام «کِلِم» مسوول آن است.
کسی که برنامههای سیرک را تبلیغ می کند، جملاتی با این مضمون می گوید:
" بهشت و جهنم، گناه و رستگاری را در سیرک ما تجربه کنید. "
این کلمات به ظاهر کفرآمیز، البته در سیر داستان فیلم معنا پیدا می کند و البته اشارتی به آن مثل معروف پارسی دارد که «دنیا دار مکافات است» و البته فیلم بسیار تلخ و عمیق همین گزاره را تجسم می بخشد.
ویلم دافو در نقش «کِلِم»، مثل همیشه قدرتمند و تاثیرگذار ظاهر شده است. او با آن چشمان برآمده و ظاهر عجیب، یکی از نوابغ کمتر قدردیدهی هالیوود در بازیگری است.
توضیح کِلِم درباره چگونگی یافتن فردی که نقش فرد عجیبالخلقه را در سیرک بازی کند، از کلیدهای مهم فیلم است. شرح او از این روند چنین است:
ابتدا به سراغ پاتوق افراد الکلی می رود که عمدتا از «گذشته» و «هویت قبلی» خود فراری هستند. او به آنان پیشنهاد یک کار «موقت» در ازای جای خواب و غذا و از همه مهمتر، «الکل» برای نوشیدن می دهد. حقه روانشناسانه او این است که مرتبا بر «موقت» بودن این کار تاکید می کند. وقتی فرد الکلی کار را قبول می کند، کلم با دادن نوشیدنی الکلی آمیخته با تریاک، مرتب او را به خود وابستهتر و هوشیاری او را ضعیفتر می کند. در نهایت، در یک اقدام ساختگیف کلم مدعی می شود که نقش بازی کردن مرد الکلی زیادی «ساختگی» است و توجه تماشاگران را جلب نمی کند و او چارهای جز اخراج او ندارد. فرد الکلی که در عمق اعتیاد توامان به الکل و تریاک فرو رفته و شخیت انسانی او از دست رفته، التماس می کند که به هر قیمت بماند و قول می دهد که نقش خود را «طبیعیتر» بازی کند. اینجاست که روند مسخ حقیقی او از انسان به موجودی عجیبالخلقه آغاز می شود.
این توضیح، در واقع شرح «طلسمی» است که گریبانگیر شخصیتهای فیلم می شود و البته توضیح تفصیلی همان شعار سیرک مبنی بر «بهشت و جهنم» روی زمین است.
آشنایی با «زینا» (تونی کولت)، زن کولی که مدعی داشتن قدرت «نهانبینی» و ارتباطگیری با ارواح درگذشتگان و امثال اینهاست و شوهر الکلی او، «پیت»، زندگی استن را وارد فاز تازهای می کند. او از آنها مهارت «نشانهخوانی» (cold reading) را فرا می گیرد، که یک مهارت پایه برای طالعبینها، رمالها، فالگیرها و کفبینهاست. این مهارت، بررسی سریع و دقیق زبان بدن، پوشش، سن و سال، نحوه تکلم، نحوه بروز احساسات و امثال اینها در یک سوژه، تحلیل سریع این کدها در ذهن و تبدیل آن به اطلاعاتی درونی از سوژه و ارایه آن به خود سوژه با هدف تحتتاثیر قرار دادن اوست. نشانهخوانی، ابزار اصلی کار در «نمایش روحی «(ادعای ارتباط با غیب و ماوراء و دادن اطلاعات از گذشته و حال و آینده فرد) است. با این حال، هم زینا و هم پیت، اکیدا به استن هشدار می دهند که سراغ استفاده از این مهارت و راه انداختن نمایشهای روحی نرود که به شدت «بدعاقبت» است.
اما مرد جوان و جاهطلب، این نصیحت را به گوش نمی گیرد و به همراه «مالی» (دختر جوانی که در سیرک نمایش اجرا می کند)، آنجا را ترک می کند تا در شهر بوفالو(دومین شهر بزرگ ایالت نیویورک) کسب و کار مستقل «نمایش روحی» برای عموم را راه بیاندازد.
در واقع، شابلنها و کلیشهها و کلیاتی که معمولا در همه آدمها رد و اثری دارد و اصولا پیوستگی مفهوم انسان برآمده از همین کلیات و کلیشههای مشترک است، ملات و مبنای کار همه کسانی است که «نمایشهای روحی» به راه می اندازند. طالعبینها عمدتا دست روی همین واقعیت می گذارند که پروفسور یا همان «پیتر» (دیوید راسل استرتِیرن) به عنوان «رنگین کمان سیاه» از آن یاد می کند. مثلا رابطهی «عشق و نفرت» با پدر در بسیاری از فرزندان ذکور، از مصادیق همان رنگینکمان سیاهی است که بر کل زندگی استن اثر گذاشته است ...
نکتهی کلیدی سیرک، نوزادی مرده در مخزن الکل با چشمی روی پیشانی است که کِلِم آن را دارایی ویژهی خود معرفی می کند ... چشمان نوزاد از درون شیشه از هر جهت که به آن نگاه کنند به ناظر نگاه می کند. کِلَم نام این نوزاد شوم را از روی انجیل، «ایناک» (اینوخ یا خنوخ) گذاشته است. این شوخی کفرآمیز کلم در نامگذاری هم باز بر بار نمادین فیلم می افزاید. اینوخ یا خنوخ، از شخصیتهای برجسته در سنت یهودی-مسیحی است که کتاب منسوب به او با نام «کتاب اینوخ»، مبنای اصلی مطالعات یهودی درباره ساز و کار کیهان به عنوان مخلوق الهی است.
طبق مکتوبات این کتاب، اینوخ در سفری عروجگونه به عرش الهی صعود می کند و اجازه می یابد که در بارگاه خدا حاضر شود. او در نهایت توسط خداوند به سمت خود فرابرده می شود. چشم روی پیشانی یا چشم سوم، در فرهنگهای مختلف، نماد بصیرت درونی، قدرت مکاشفه و چشم «نهانبین» است. در سکانسی از فیلم می بینیم که استن با نقابی که نماد همین چشم روی آن نقش بسته، «نشانهخوانی» می کند.
در پیوند با همان نوزاد عجیبالخلقه و چشم سوم، پیت، شوهر زینا برای بازداشتن او از ورود به عرصه «رمّالی» چنین می گوید:
"من «چشم بسته» دارم. وقتی مردی دروغهای خودشو باور می کنه، فکر می کنه که قدرت داره. اون دچار «چشم بسته» شده، چون فکر می کنه دروغها حقیقت داره. آدمای بیگناه آسیب می بیینند. تو به دروغ گفتن ادامه می دی. وقتی دروغا تموم می شن، اینجوری می شه که چهرهی خدا مستقیما به تو زل می زنه و هر چقدر تلاش کنی نمی تونی فرار کنی. "
ترکیب کلاهبرداری معنوی با «علم» روانکاوی (که به اعتقاد منتقدان جدی آن، خود نوعی شیادی علمنما است) هیولای وحشتناکی می شود. و این دقیقا کاری است که زوج استن و لیلث ریتر (زن روانکار اهل بوفالو) در ائتلافی شیطانی، آغاز می کنند. «لیلث»، طیق برخی اسطورههای یهودی-مسیحی، پیش از «حوّا»، نخستین زن خلق شده بود که طبق همان اساطیر تحریفشده و انحرافی، هم با «آدم» همبستر شد و هم با لوسیفر (یا سمائیل). لیلیث در فرهنگ غربی، نماد وجه مونث شیطان است. به هر حال، استن و لیلیث، چنین طراحی می کنند که استن را به «رمّال» شخصی بزرگان شهر، در حد قاضی و شهردار و ... تبدیل کنند. داستان آشنا نیست؟
انسانهای درونگرا که به سختی از خود و گذشته و شخصیت خود اطلاعات می دهند، از قضاء، مستعد این هستند که در مقابل فردی پذیرا و تاثیرگذار، وا بدهند و دریچههای فاضلاب روح خود را نزد او باز کنند. این کلید ارتباط شیطانی بین لیلیث و استن است. تبادل خصوصیترین اطلاعات شخصی اعضای الیت شهر در جلسات روانکاوی، در مقابل شخصیترین رازهای گذشتهی استن.
جملهی طلایی لیلیث(کیت بِلَنچت) خطاب به استن آنجاست که در اشاره به تقصیر سوژههایی که به شیادان «روحی» و رمالان مراجعه می کنند، می گوید:
" تو مردم رو خر نمی کنی. اونا خودشون، خودشونو خر می کنند. "
گروگان گرفتن عمیقترین و خصوصیترین احساسات و رازهای عاطفی افراد با هدف کسب شهرت و ثروت، چیزی نیست که بدون عقاب و عقوبت بماند، حتی اگر به سنت تفکر هندی، معتقد باشیم که اعمال بد ما به صورت «کارما» تجلی می پیدا می کند و گریبان ما را دیر یا زود خواهد گرفت.
کلاهبرداری جدی و جدیتر می شود و سخت و سختتر. «ازرا گریندل»، مرد متنفذ و قدرتمند شهر بوفالو، یک چالش جدی است. استن برای رفتن به مرحله و فاز بالاتر در شهرت و ثروت، باید از سد شخصیت تودار، چقر و هوشمندی چون گریندل بگذرد که یک راز عشقی تاریک در گذشته خود دارد.
«کوچهی کابوس» تصویری تاریک و هراسآور از «روانکاوی» نیز ارایه می دهد. لیلیث ریتر، حقیقتا یک شیطان موطلایی است که در فیلمهای ژانر نووار کلاسیک، نمونههای بسیار ماندگاری از آن وجود دارد. روانکاوی که مثلا قرار است امین و محرم بیماران خود باشد، اما سرّیترین رازهای ایشان را دستاویز کاسبی مادی و البته برآوردن فانتزیهای ذهنی خود می کند.
در نهایت، ما می دانیم که استن پای در مسیری محتوم که پایان آن نکبت است گذاشته، و از این رو، وقتی «مالی» (رونی مارا) او را ترک کرده و در پایانه در را به روی او قفل می کند، در دل می گوییم "لعنتی در را باز نکن! فقط برو پی زندگیت! " اما خب، عاطفه به سختی از عقل شکست می خورد. چشمانداز قربانی شدن «مالی» در طراحی ابلهانه و طمعکارانهی استن، تعلیقی نفسگیر بر فیلم حاکم می کند. استن قربانی عقدهها و روح زخمخورده و البته سلطهی نفس شیطانی خود شده و تقدیرش محتوم به نظر می رسد، اما مالی، با علم به تباهی که در پایان مسیر انتظارشان را می کشد، صرفا به واسطهی عاطفه و احساس خود بازیگر این بازی کُشنده می شود و همین باعث سمپاتی بیشتر تماشاگر نسبت به او می شود.
استن در دور تسلسل باطلی می افتد که همان «طلسم» اینوخ برایش مقدر می کند، نفرین «ذهنخوانی». استن با نمایش روحی چنان افول می کند و به ذلت می افتد که خود تبدیل به «عجیبالخلقه» می شود. پایان فیلم بسیار کوبنده، تلخ و ماندگار است.
مدیر جدید سیرک به او می گوید:
-بلدی عجیبالخلقه باشی؟
و استن، با گریهای همراه با خندهای تلخ، می گوید:
-برای این کار آفریده شدم.
نکته اینجاست که خون 4 انسان روی دست او خشکیده است و علاوه بر این زندگی همسرش مالی را نابود کرده است و او خوب می داند که این سرنوشت، «حق» اوست.
با همه اعوجاجات و نمادها و تفاسیر انحرافی که ممکن است در «کوچهی کابوس» باشد، اما در مجموع فیلم در نمایش سیاهی و تباهیای که در ذات اموری چون رمّالی و طالعبینی است، بسیار تاثیرگذار و تکاندهنده است. کافی است آن را با یک نمونهی وطنی مقایسه کنیم که در ماه مبارک رمضان از سیما پخش شد. سریال «احضار» علیرضا افخمی، که مثلا به همین قسم امور و همین طیف آدمها پرداخته، لیکن ناخواسته بسیاری از اوقات، طنز از کار درآمده است. حرف خوب را بد زدن، عملا و در ننیجه، فرق چندانی با حرف بد زدن ندارد.
**سهیل صفاری