به گزارش مشرق، «از افراد مذهبی خوشم نمیآمد. احساس میکردم اصلا اهل حرف زدن و خندیدن و خوشگذرانی نیستند. تصور میکردم آدمهای افسرده و بد اخلاقی هستند که هیچ طور نمیتوانم با آنها کنار بیایم.» اینها را رقیه ۱۸ ساله میگوید. دختری که به گفته خودش تا دو سال پیش دلش میخواست طوری لباس بپوشد که همه نگاه ها را به سوی خودش جلب کند. حالا رو به رویام نشسته و طوری چادر سر کرده که نکند یک تار مو از روسریاش بیرون بیاید. رقیه این عنایت ها را از شبقدر میداند. میگوید پس از شب های قدر مسیر زندگی اش تغییر کرده و روایت محجبه شدناش را اینطور برایمان بازگو میکند.
از چادر متنفر بودم!
چادر را دوست نداشتم. اصلا از چادر متنفر بودم. مانتو کوتاه، شلوار تنگ و موهای رها روی شانه ام آن چیزی بود که به من اعتماد به نفس میداد. به نظرم من اینطوری زیبا بودم. برادرهایم اصرار داشتند که چادر بپوشم و حجابم را رعایت کنم, اما من مقابل این سختگیری ها کوتاه نمیآمدم. هر کاری میکردم که زیربار حرف هایشان نروم. چندباری هم چادرهایی که برایم خریده بودند را پاره کردم.گفتم من به هیچ وجه چادر نمیپوشم! وقتی دوست هایم را میدیدم که هرطور دلشان میخواهد لباس میپوشند و هر جا دوست دارند میروند. من هم میخواستم آزاد باشم. قبول داشتم کارهایشان درست نبود و جاهایی که میرفتند اصلا مناسب نبود, اما دلم میخواست مثل آنها باشم.
وقتی پایم به مسجد باز شد
کلاس نهم که بودم برای اولین بار تصمیم گرفتم. روزه بگیرم. برادرم روزه بود و من هم دوست داشتم مثل او روزه بگیرم. بلد نبودم نماز بخوانم. برادرم میآمد. مینشست کنارم و میگفت چه بگوییم و چه کار کنم. وقتی خانه بود نماز میخواندم. وقتی نبود هم هیچ! نیمه ماه رمضان رسیده بود. یکی از همکلاسیهایمان که مذهبی بود و شاید فقط او در کلاس ما روزه میگرفت. وقتی فهمید روزهام.گفت:«چرا نمیآیی مسجد؟ امشب میلاد امام حسن مجتبی است. مسجد برنامه دارد. بیا.» قبول کردم و برای سرگرمی هم که شده بود. شب به همراه دوستم راهی مسجد شدم. دختر هایی که به مسجد آمده بودند یا یک سال از من کوچک تر بودند و یا بزرگ تر بودند. خیلی خوش برخورد بودند. از رفتارشان خوشم آمد و سریع با هم دوست شدیم. از همان شب به بعد به واسطه برخورد آن دخترهای مذهبی پای من به مسجد باز شد.
خدایا من بنده خوبت نیستم من را آدم کن!
شب قدر بود و حوصلهام سر رفته بود. با یکی از دوستهایم تماس گرفتم و گفتم:«حوصلهام سر رفته میآیی برویم مسجد؟» فقط برای سرگرمی دلم میخواست بروم مسجد. دوستم گفت قرار است خانوادگی بروند پارک. از من خواست که با آنها بروم اما مادرم اجازه نداد. چند دقیقه بعد با ریحانه همانی که پای مرا به مسجد باز کرده بود. راهی مراسم شدیم. رفتار دخترهای مذهبیِ همسن و سال خودم دوباره همانطور بود خوشبرخورد و مهربان. از من دعوتکردند که در طول مراسم کنارشان باشم. خوشحال شدم و پذیرفتم. شب اول برای مراسم قرآن به سرگرفتن شرکت نکردم. دوست هایم رفتند و من بیرون از مسجد با تلفن همراهم مشغول بودم.
شب دوم حال و هوای خادم ها عجیب بود. همدیگر را بغل گرفته بودند و گریه میکردند. پرسیدم چه شده؟! چرا اینطور میکنید؟! گفتند قرار است شهید بیاورند. درکی از واژه شهید و شهادت نداشتم. گفتم خب که چی؟! دوستانم گفتند بمان و خودت ببین! تابوت را که آوردند همه رفتند به استقبالش. حال و هوای شان را نمیتوانم توصیف کنم, اما من نمیتوانستم مثل آنها باشم واکنشی نداشتم فقط نگاه میکردم. برای من آن تابوت فقط یک تابوت بود. همین! مراسم قرآن به سرگرفتن که شروع شد من هم همراه دوستانم به داخل شبستان مسجد رفتم. رفتارهایشان را درک نمیکردم. گریه میکردند و با التماس از خدا طلب بخشش میکردند. با خودم گفتم چی شده! معلوم نیست چی کار کردند که اینطور طلب ببخشش میکنند. چیزی از مراسم نمیدانستم. فقط برایم عجیب بود چرا اینطور میکنند. ریحانه که متوجه کنجکاوی من شد آرام کنار گوشم گفت:«رقیه امشب خدا بنده هایش را میبخشد. امشب دعا به درگاه الهی مستجاب میشود. پس هرچی از خدا میخواهی را الان ازش بگیر!»
نمیدانستم از خدا چه بخواهم. بیاختیار گفتم:«خدایا من بنده خوبت نیستم من را آدم کن!» شاید همان شب بود که خدا مسیر هدایتم را نشانم داد. شب سوم یقین پیدا کرده بودم آرامش از دست رفته ام را اینجا میتوانم پیدا کنم. چند وقت بود حال دلم خوب نبود هم خودم را اذیت میکردم و هم بقیه را. احساس میکردم حال و هوای خوب مسجد و هیئت میتواند حالم را خوب کند. دلم میخواست هر شب بیایم. پرسیدم مسجد هر شب مراسم دارد من بیایم؟! گفتند نه. برای مناسبت ها برنامه داریم. هر وقت مراسم بود به شما اطلاع میدهیم. خوشحال شدم. در هفته چند بار به مسجد سر میزدم و با دوست هایی که آنجا پیدا کرده بودم. حسابی خوش میگذشت .
رفتار بعضی از مذهبی ها برایم آزار دهنده بود
پوشش من در مسجد همان پوششی بود که در بیرون داشتم. گاهی احترام میگذاشتم و روسری ام را کمی جلوتر میکشیدم و یا مانتو بلند تری میپوشیدم. این باعث شده بود بعضی از افراد چپچپ نگاهم کنند و یا حرفهایی بزنند که اصلا خوشایند نبود. البته من توجهی هم نمیکردم. دلم میخواست مثل دوستانم خادم مسجد شوم. چند باری هم مطرح کرده بودم, اما دوست هایم میگفتند رقیه اصرار نکن! علتش را که پرسیدم گفتند فرمانده پایگاه گفته تو را خادم نکنیم. رفتار این خانم و بعضی دیگر از خانم های مسجد برایم اذیت کننده بود. چون چادر نداشتم رفتار خوبی با من نداشتند. برای پیاده روی اربعین همراه با مسجدی ها رفته بودیم زیارت شاهعبدالعظیم حسنی . من آنروز چادر سر کرده بودم, اما در راه برگشت. چون نمیتوانستم. چادرم را کنترل کنم. از سرم برداشتم و داخل کیفم گذاشتم. خانمی که مسئول گروه ما بود. وقتی مرا بدون چادر در اتوبوس دید. جلوی همه گفت یک بار دیگر اگر چادر نپوشی وسط راه از اتوبوس پیاده ات میکنم!
آئین تعزیه خوانی ؛ عکس تزئینی است
اولین باری که شیرینی گریه بر اهل بیت(ع) را تجربه کردم
یکی از دوستانم زنگ زد و گفت:« رقیه برای محرم قرار است تعزیه برگزار کنیم. تو هم میآیی»؟! خجالت میکشیدم تصور میکردم باید یک کاغذ بگیرم دستم و سرود بخوانم. گفتم نه من دوست ندارم بیایم. اصرار دوستانم و شوق و ذوق شان برای رفتن را که دیدم. قبول کردم یک جلسه بروم. خیلی برایم جالب بود. نمایش قشنگی بود. از همه بیشتر استادی که به ما آموزش میداد مرا جذب آنجا کرد. خیلی مهربان بود و سعی میکرد با مهربانی بعضی از چیزها را یادم بدهد. مثلا میگفت: قشنگ خانم نبینم وسط تعزیه لاک بزنی؟! اینکه با شوخی و مهربانی میگفت به دلم مینشست و به حرف هایش گوش میدادم. برایمان روایت میخواند و به زبان داستانی از ائمه میگفت. در طی این جلسهها علاقه و شناختم نسبت به اهل بیت(ع) بیشتر شد و ارادت خاصی نسبت به حضرت عباس(ع) پیدا کردم.
در این مدتی که به مسجد رفت و آمد داشتم تا به حال پیش نیامده بود. مثل دوستانم گریه کنم یا اصلا احساساتی شوم نسبت به روضههایی که خوانده میشد. حتی این رفتار بقیه را هم درک نمیکردم و برایم عجیب بود. چند شب قبل از تاسوعا در هیئتمان روضه حضرت عباس(ع) برگزار شد. من به واسطه شناختی که در کلاس های تعزیه از ایشان پیدا کرده بودم ارادت خاصی به حضرت داشتم و تا روضه خوانده شد برای اولین بار دلم لرزیدو بغضم ترکید. بلند بلند گریه میکردم و حال خودم را نمیفهمیدم. یکی از دوستانم بغلم گرفت و گفت:« رقیه اولین بار است گریه کردی من را دعا کن. حتما حضرت عباس(ع)امشب نگاه ویژه ای به تو داشته!» اینها را میگفت و من گریهام بیشتر میشد. شیرینی اشک ریختن برای اهل بیت(ع) آمده بود زیر زبانم و دلم نمیخواست از دستش بدهم. روضه تمام شده بود و من هنوز اشک میریختم!
گفتند اگر بروی مسجد رفاقت مان تمام است!
با چند نفر از دوستانم خیلی صمیمی بودم. تقریبا ۱۰ سال بود که همدیگر را میشناختیم. رفاقت مان را تا پای جان بسته بودیم. بیشتر روزها کنار هم بودیم. باهم گردش می رفتیم و تمام وقت در مدرسه با هم بودیم. دوستانم از لحاظ ظاهری مثل خودم بودند. مانتوهای کوتاه و جلو باز، شلوار تنگ و کوتاه و.... من روی رفاقت شان خیلی حساب کرده بودم, اما وقتی متوجه شدند پایم به مسجد باز شده. پیام دادند و گفتند رقیه بس کن این رفتارت را؟! تعجب کردم فکر کردم کار اشتباهی انجام دادم. گفتم مگر چه کاری کردم؟! گفتند برای چی میروی هیئت! جواب دادم مسجد رفتن من چه ربطی به شما دارد؟! وقتی حالم خوب میشود چرا نروم!؟ جوابی را شنیدم که اصلا انتظارش را از دوستان چندین و چند ساله ام نداشتم. گفتند پس اگر میخواهی ادامه بدهی رفاقتمان تمام است. برایم مهم نبود. کم کم ازشان فاصله گرفتم. منی که تا چند وقت پیش همراه شان مذهبی ها را مسخره میکردم و برایم ایام شهادت اهل بیت (ع)مهم نبود. حالا نمیتوانستم آرام بنشینم؛ تا رفتار خلافی ازشان سر میزد واکنش نشان میدادم. ظاهرم هیچ تغییری نکرده بود, اما رفتارم عوض شده بود. به دوستانم میگفتم:« چرا میخواهید بازیچه دست دیگران بشوید؟ چرا یک بار هم که شده با ذهنیت خوب به دین و اسلام نگاه نمیکنید؟ تا کی میخواهید حرف های دیگران را بلغور کنید؟ من نمیخواهم دیگر بیارزش باشم!»
اینجا واقعا بهشت است
دوست هایم محدود شده بودند به همان هایی که در مسجد باهم آشنا شده بدیم. رفت و آمدم به مسجد بیشتر شده بود. یک روز در مسجد عکس یکی از شهدا را دیدم. یکی از بچه ها گفت: دلت میخواهد درباره این شهید بیشتر بدانی؟!
مشتاق بودم. قرار شد برایم کتاب زندگی شهید را بیاورد. چند کتاب برایم آورد. وقتی خواندم واقعا جالب بود. فکر نمیکردم مذهبی ها اینطور زندگی کنند. فکرمیکردم آدمهای افسرده و خشکی باشند که فهمی از خوشگذرانی و عشق و علاقه ندارند. بچه های مسجد علاقه من را که به کتاب ها دیدند. یک روز تلفن زدند و گفتند: رقیه قرار است برویم بهشت زهرا میآیی؟! حوصله ام سر رفته بود. قبول کردم. به توصیه دوستانم چادر سر کردم . به محض ورودم به قطعه شهدا حس خوبی داشتم آنقدر که بی اختیار گفتم. اینجا واقعا بهشت است! اتفاقا آن روز یکی از مادران شهدا هم بود. کنار مزار پسرش ایستاده بود و میگفت پسرم فدای اسلام. فدای سر رهبر! آنجا تازه فهمیدم مدافع حرم چیست. آنجا تازه فهمیدم همه حرفهایی که درباره شان شنیده بودم.اشتباه است.
برای چی باید با مُرده دوست شوم!
بهشت زهرا که رفته بودیم. بچه های مسجد درباره توسل به شهید گفتند. کتاب شهید محمدخانی را خوانده بودم. قصه دلبریاش نگاه مرا به مذهبی ها تغییر داده بود. پرسیدند رقیه به یک شهید خاص متوسل شو؟! خندیدم. گفتم چرا باید با یک مرده متوسل شوم! چه فایده ای دارد؟! دوستهایم گفتند فایده اش را خودت میبینی. شهید محمدخانی را انتخاب کردم. آن روز یک تسبیح از خادم مزار شهید هدیه گرفتم و از آن به بعد کارم شده بود ذکر گفتن و درد ودل کردن با شهید «محمدحسین محمدخانی». برای کوچک ترین کارهایم هم به او توسل میکردم. من که تا پیش از آن درکی از شهادت و شهید نداشتم. حالا همه حرفهایم را به او میگفتم. کسی که من مرده خطابش کرده بودم زنده بود. این را از عنایتهایی فهمیدم که در زندگی ام داشت. تا نامش را میبردم و کمک میخواستم مشکلم حل میشد.
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده!
بین وابستگی های قبل و مسجد و مسیری که نشانم داده بودند. دو دل بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم. دوباره متوسل شدم به شهید؛ گفتم: آقا محمدحسین شما راه را نشانم بده.
چند بار دیگر پیش آمد که با دوست های قدیمی ام رفتیم بیرون. خانم های چادری را که میدیدند. پشت سرشان حرف میزدند و قضاوت میکردند. میگفتند اینها همه نمایش است. باطنشان طور دیگری است. من سریع واکنش نشان میدادم و میگفتم چرا قضاوت میکنید من هم مثل شما فکر میکردم ,اما کاش بدون منطق حرف نزنید, اما هیچ طوری راضی نمیشدند که حداقل برای خودشان هم که شده تحقیق کنند و ببینند واقعا حرف هایی که به ذهنشان تحمیل شده درست است یا نه! همین رفتار های کورکورانه دوستانم باعث شده بود من در مسیری که هستم ثابت قدم بشوم. دلم میخواست تغییر کنم و نمیخواستم مابقی عمرم را مثل دوستانم باشم که تمام افتخارشان تعداد دوست پسرهایشان بود.
گفتم اگر حاج قاسم نبود. شما را به قیمت یک پاکت سیگار میفروختند
حاج قاسم که شهید شد. واقعا ناراحت شدم. حال خوشی نداشتم. در گروه مدرسه حرف میزدیم که یکی از دوست های قدیمیام به سردار اهانت کرد. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. در متن کتابهای مدافعان حرم خوانده بودم که چه اتفاقاتی برای دختران جنگ زده میافتد. از ناسپاسی دوستانم عصبانی شدم. گفتم اگر حاجی نبود. شما را به قیمت یک پاکت سیگار میفروختند. همان جا رابطهام با همه دوستهای قدیمیام تمام شد. حالا من رقیه دیگری شده بودم.
گفتم نه مادر دیگر چادرم را درنمیآورم!
ایام شهادت بود. برای تمرین تعزیه حضرت زهرا(س) به مسجد میرفتم. آن روزها به احترام حضرت زهرا(س) چادر میپوشیدم, اما فقط در مسجد. اگر جای دیگری میخواستم بروم. با همان ظاهر قبلی ام میرفتم. تازه از تمرین برگشته بودم. مادرم خواست که باهم برویم خرید. قبول کردم. انتظار داشت مثل همیشه چادرم را دربیاورم. خوشحال بود از اینکه چادرم را در نیاوردهام پرسید رقیه با چادرت برویم خرید؟ مکث کردم. مثل همیشه از واکنش دیگران میترسیدم, اما به خودم نهیب زدم رقیه تو میخواهی خدا و حضرت زهرا(س) از تو راضی باشند یا آدم های پوچی که تکلیف شان با خودشان مشخص نیست؟! تصمیم ام را گرفته بودم.گفتم نه مادر دیگر چادرم را درنمیآورم!