به گزارش مشرق، آوارگی، جنگ، اضطراب، صدای بمباران، اسارت، یتیمی و... این ها کودکانههای فرزندان فلسطین است که با روزهای بچگیشان عجین شده. تلخی مصیب هایشان بیش از آن است که لحظهای شیرینی دوران کودکی را بچشند! اصلا چه واژه غریبی است کودکی برای فرزندی که تا زبانش به پدر گفتن باز میشود. او را از دست میدهد. برای کسی که شب ها با دلهره بمباران میخوابد و صبح ها با اضطراب هجوم به خانه برمیخیزد. برای کودکی که به جای اسباب بازیهایش، سنگ و کلوخ به دست میگیرد و مقابل غاصبان وطنش میایستد.
در ادامه روایت هایی کوتاه از کودکانههای سربازان کوچک فلسطین می خوانید:
هرکاری بکنید ما پرچم فلسطین را با افتخار بالا میبریم!
نشسته روی آوارهای خانه شان. مثل مادری عروسکش را به آغوش گرفته است. شاید سالهای بعد، این عروسک تنها بازمانده از روزهای کودکیاش بشود. صدای انفجار و ریختن سقف خانه او را از میان دنیای کودکانه اش پرت کرده میان جنگ! عروسکش را دلداری میدهد:«لا تخافی یا ابنتی العزیزة؛ نترسی دختر عزیزم!» با یک دست موهای عروسکش را نوازش میکند و با دست دیگر پرچم وطنش را بالا گرفته. راستی مادرش کجاست؟ عکسش را منتشر کرده بودند و نوشته بودند« هرکاری بکنید؛ ما پرچم فلسطین را با افتخار بالا میبریم!» آری فلسطین به همین سربازهای کوچکش مینازد. سربازان کوچکی که روزی اتفاقی بزرگ رقم خواهند زد.
هرکاری بکنید؛ ما پرچم فلسطین را با افتخار بالا میبریم!
با یک دست سنگ مزار پسرش را گرفته و با دست دیگر وطنش را!
پسرش را به شهادت رساندند و حالا تنها دلخوشی اش را هم دارند از او میگیرند. سربازان صهیونیستی میخواهند با بولدوزر مزار پسرش را تخریب کنند. با همه توانش سنگ مزار را گرفته و اجازه نمیدهد کاری کنند. چند سرباز صهیونیستی با قدرت دستانش را میکشند تا برخیزد. اشک میریزند. با حسرت به مزار نگاه میکند. با یک دست سنگ مزار پسرش را گرفته و با دست دیگر وطنش را!
خانه برای کودکان فلسطینی معنای دیگری دارد. خاطره اش خیلی دور نیست، پارسال همین موقع ها بود بمباران نوار غزه . دلهره آن روزها در دلشان مانده است. هر لحظه ممکن است سقف خانه روی سرشان فرود بیاید و خانه قتلگاه عزیزانشان شود. چشم شان به سقف است و گوشهای شان به آسمان که نکند باز مهمان ناخوانده ای از آسمان برسد و بلای جانشان شود. خوشیها برای مردم فلسطین دوام چندانی ندارند. خنده ها زود رنگ میبازند. دلهره میشوند. غم میشوند. خانه برای کودکان فلسطینی یک خاطره است در کنج ذهنشان که روزی باید از ترس بمباران آن را رها کنند و ساعاتی بعد تمام آرزوهایشان را زیر آوار به تماشا بنشینند.
او که هنوز لالایی خواندن بلد نیست!
همیشه او سرش را روی پای مادر میگذاشت و میخوابید. حالا چه شده؟! مادر چرا سرش را روی پای او گذاشته و خوابیده؟! او که هنوز لالایی خواندن بلد نیست. برای فهمیدن جنگ خیلی کوچک است.برای بیکس شدن! صورتش زخمی است.نشسته بالای سر مادرش. چند باری صدایش کرده اما! اما چرا بیدار نشده؟ یوما یوما!!! نگاه میکند به آدم هایی که دورش جمع شده اند. نگاهی ملتمسانه! و شاید به این فکر میکند اگر مادر بیدار نشود چی؟!
آغوش گرم مادرش!
چشم هایش روی یک نقطه خیره است. دهانش از حیرت بازمانده. هرچه تکانش میدهند و نوازشش میکنند چشم از آن نقطه نامعلوم برنمیدارد. هنوز از همه چیز و همه کس میترسد. زبانش بند آمده. با ترس به دیوار ها نگاه میکند. پزشکی که بالای سرش ایستاده میگوید. از شدت انفجار و آن بمباران مهیب غزه شوکه شده. حق دارد. به یک پلک زدنی همه چیزش را از دست داده. همه چیزش را و آغوش گرم مادرش را!
شلیک به پای عبدالرحمن شلیک به تمام آرزوهایش بود (دانلود)
11 سالش است و همیشه آرزو داشته یک فوتبالیست موفق شود. عاشق فوتبال است. هر وقت سراغش را بگیری سر از زمین فوتبال درمیآوری. مثل همیشه توپ اش را برمیدارد و به دنبال دوستانش میرود. این توپ تمام دلخوشی های عبدالرحمن است. با خودش فکر میکند روزی حتما فوتبالیست موفقی میشود و صدای مظلومیت مردم کشورش را به گوش همه میرساند. بازی شروع میشود. عبدالرحمن سخت گرم بازی میشود. یکی از دوستانش شوت میزند و توپ به جای دورتری پرت میشود. عبدالرحمن میدود تا توپ را بیاورد. تک تیراندازهای صهیونیستی با دیدن عبدالرحمن به او شلیک میکنند و عبدالرحمن روی زمین میافتد. به بیمارستان منتقل میشود. پزشک تشخیص میدهد که باید پای او قطع شود. همه از رویای فوتبالیست شدنش خبر دارند و اگر پایش قطع شود...پدرش مانع میشود اما اگر این کار را نکنند جان عبدالرحمن به خطر میافتد. این روزها عبدالرحمن گوشه ای از زمین بازی مینشیند و فوتبال بازی کردن دوستانش را با حسرت نگاه میکند. شلیک به پای عبدالرحمن شلیک به تمام آرزوهایش بود.