به گزارش مشرق، «سلام از این نسل غیور جامانده» در مورد من و خانواده ام غیور که فکر نکنم، اما جامانده اش را درست گفته. چهار روز است ویروس گوارشی مهمان ناخوانده خانه ما شده و با بچه هایی مریض که بیم آن می رود ناقل ویروس هم باشند، هیچ کجا نمی توانیم برویم. از جمله ورزشگاه آزادی.
به بچه ها نگفته ام که چنین برنامه ای در جریان است. اگر بفهمند، کچلم میکنند. خبرهای مربوط به تجمع را پیگیری نمیکنم. میترسم خودم هم خودم را کچل کنم. هرچه به برنامه نزدیک تر میشویم، نوجوانِ درونم سرپوشی که بر احساساتم گذاشته ام را بیشتر کنار میزند. «دلم میخواهد آنجا باشم. یک نفر از آن صد و چند هزار نفر. بلند بلند شعر بخوانم. گریه کنم. پرچم تکان بدهم. سلام بگویم.»
سه شنبه که هوا آلوده شد، خدا مرا ببخشد، کورسوی امیدی پیدا کردم که شاید تا پنجشنبه هم آلودگی ادامه پیدا کند. شاید تجمع را یک هفته بیندازند عقب. اما با امیدهای گربه سیاه، برنامه ریزی های کبوترهای سفید به هم نخورد و ریزگردها و ذرات معلق در هوا هم به احترام قرار پنجشنبه این همه آدم، راهشان را کشیدند و رفتند.
«از صف 313 تا بهت سلام میکنم»
حالا ظهر پنجشنبه است. گروه های مجازی ام را بالا و پایین میکنم.
-کسی میدونه با مترو بریم بهتره یا با ماشین شخصی؟
-شوهر من که میگه تاکسی بگیریم بریم.
-از من می شنوین، با بچه زیر شش سال نرین.
-اگه تاکسی بگیریم، موقع برگشتن تاکسی گیر میاد؟
-دوستان من صدقه گذاشتم. بیاین ختم صلوات برداریم به خیر بگذره با این همه بچه.
-از تهرانپارس کسی میره ما باهاش بریم؟
-خوش به حالتون. من می ترسم با نوزاد بیام. هیچ کس هم نیست بیاد کمکم.
-ما ثبت نام نکردیم. اما الان دلم هوایی شده. بدون کد رهگیری راه میدن؟
همه دارند از خانه پیام می فرستند و شور و مشورت میکنند که یک نفر از ورودی ورزشگاه عکس میفرستد. عکس مامان و سه تا بچه. مامان لبخند به لب، بچه ها درحال رصد محیط. یکی قله را فتح کرده. یکی شده خبرنگار میدان. از گمانه زنی ها و تردیدها عبور کرده ایم. او رفته، خیلی ها دارند می روند. من از توی خانه چطوری از صف 313 نفر سلام بکنم؟ اشکم را پاک میکنم.
کم کم التماس دعا گفتن ها و آه و حسرت بقیه جامانده ها هم شروع می شود. با خودم می گویم «من از صف این یکی 313 تا سلام می کنم. این هایی که دل شان آنجاست و خودشان در خانه».
«پاش بیفته من برات قیام میکنم»
یکی می نویسد «پخش زنده شروع شد. شبکه ٣». جرات ندارم تلویزیون را روشن کنم. اگر بچه ها ببینند، اگر بفهمند. می ترسم پیش از آنکه به قیام اصلی برسند، همین جا و در همین لحظه بر علیه مادرشان قیام کنند. گوشی را برمیدارم و پخش زنده تلوبیون را می آورم. قرآن تمام می شود و باستانی کارها می آیند وسط. بین صفحه تلوبیون و گروه ها رفت و آمد میکنم.
-بچه ها هنوز جا هست؟
-پایین پره، اما بالا جا میشین.
-هرکی میره به جای ما هم به فرمانده سلام بده.
-بچه ها نگران دستشویی نباشین. کوچولوهارم بیارین.
-در پارکینگ ها ون هست.
-عکس ها یکی یکی می آیند. فیلم ها از زوایای مختلف.
-بالاخره زیرساخت حضور بانوان در ورزشگاه فراهم شد.
-آقا ما هیچی نمیبینیم. ما پشت جایگاهیم. شما هرچی از تلویزیون دیدین، برای ما تعریف کنین.
ویروس گوارشی بارش را از دوش بچه ها سبک کرده و تکِ سنگینی به به بابای بچه ها زده. پسر بزرگه میآید کنارم ببیند چه کار میکنم که این طور در گوشی فرورفته ام. فوری از تلوبیون می روم به یک صفحه بی جاذبه پر از نوشته. «خلبانان، ملوانان! » بخیر می گذرد و می رود.
« بابی انت و امی همه رو فدات می کنم»
کاملا قید بالغ بودن را زده ام و نوجوان شده ام. یکی یکی اسباب بازی هایی را که مدتی است از نظرها پنهان بوده اند، رو میکنم تا کسی سراغم نیاید. به همسر یک آب جوش نبات با عرق نعناع رسانده ام و دراز کشیده. شهر در امن وامان است و مامان پای گوشی.
-از دست فاطمه دیوانه شدم. یک سره سوال می پرسه چرا اینا نصف لباساشون کماندوییه، نصفش سفید؟ اون بچه هایی که تو آهنگ سلام فرمانده هستن، امروز میان؟ بچه های مداد رنگی چطور؟ تلآویو کجاست؟ اگر بریم تو زمین چمن چی میشه؟ مراسم کی تموم میشه؟ برای منم از این پرچما می خری؟
-دوستان بچه های من که خوابیدن. خیلی منتظر بودن طفلی ها. به جز سلام فرمانده، بقیه سرودها رو هم بلد نبودن که همخوانی کنن. حوصله شون سر رفته بود. خدا کنه بتونم موقع همخوانی اصلی بیدارشون کنم.
یک لحظه در حسرتم، یک لحظه در اطمینان. گاهی به خودم دلداری میدهم که اگر حال بچه ها خوب بود هم نباید می رفتم. این بچه ها که من میبینم، در آن شلوغی و معطلی، واقعا همه چیز را فدا میکردند، خصوصا مادرشان را. بچه ها دارند می آیند سمتم. نمی خواهم این همخوانی های آخر را از دست بدهم. به علاوه حیفم می آید در این شور و حال شریک نشوند. صفحه گوشی را می بینند و همان جا لنگر می اندازند. تند تند جواب سوال هایشان را میدهم که اینجا کجاست و قضیه از چه قرار است. پسر کوچیکه کمی نگاه میکند و بعد راهش را می گیرد و می رود. پسر بزرگه غرق تماشا شده.
-مامان! خیلی دلم میخواست الان اونجا بودم.
اینقدر عمیق می گوید که بغضم می شکند و اشک هایم سرازیر می شود. حالا دیگر دلیلی برای پنهان کاری ندارم.
«کاشکی مثل حاج قاسم من به چشم تو بیام»
این آخرین همخوانی است. چیزی که بیشتر از همه چشمم را در تصاویر تجمع گرفته، حال و هوای دهه نودی هاست. طوری شعر را محکم و جدی می خوانند، طوری دست هایشان را تکان میدهند، حالت چهره شان جوری متناسب با کلماتی است که دارند به زبان می آورند، نحوه ایستادن و اشک ریختن و نگاه کردن شان به گونه ای است که آدم احساس میکند هر کدام شان تک خوان این گروه سرودند. اصلا انگار در یک گفتگوی دو نفره، ایستاده اند درست روبروی امام زمان شان و دارند عهدشان را محکم می کنند. اگر اتوبوس آماده بود، حتما مثل سپاهیان محمد (ص)، از همین جا اعزام می شدند به جبهه های نبرد حق علیه باطل.
آنها شاید ندانند، اما ما پدر و مادرهایی که کنارشان ایستاده ایم و آرام آرام اشک می ریزیم، می دانیم که حاج قاسم بودن و به چشم امام زمان آمدن، چقدر کار سختی است. ماندن بر سر پیمان، گذشتن از همه چیز، به کار امام زمان آمدن.
من، پسر بزرگه، پسر کوچیکه، حتی بابای بچه ها که حالا با چهره رنگ پریده به جمع مان پیوسته، همه با هم «سلام فرمانده »می خوانیم. بلند، یک صدا، پر از شوق، پر از امید.