به گزارش مشرق، مسعود کیمیایی متولد هفتم مرداد ۱۳۲۰ است. وی در کنار سابقه پنج دهه حضور مستمر در سینما؛ سالهاست که در حوزههایی به غیر از سینما نیز فعالیتهای قابل اعتنایی داشته است. کیمیایی نوشتن رمانهای بلندی مثل جسدهای شیشهای، حسد بر زندگی عین القضات و سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند (در سه جلد) را در کارنامه هنریاش دارد. او مجموعهای از اشعارش به اسم «زخم عقل» را نیز در اوائل دهه هشتاد منتشر کرده است.
حالا اما گالری«آریانا» در الهیه، میزبان آثار نقاشی کیمیایی است. سال گذشته اولین نمایشگاه از نقاشی مسعود کیمیایی در گالری«گلستان» برگزار شد. با اینکه طرفدارنش برای تماشا به صف شدند و خیابان دروس را بند آوردند، اما این نمایشگاه در میدان اصلی هنرهای تجسمی کشور با نقدهای بسیاری روبرو شد.
*چرا تابلوهای کیمیایی نسبتی با هنر نقاشی ندارند؟
کافی است چرخی در این نمایشگاه زده باشید یا حتی در فضای مجازی برخی از نقاشیهای کیمیایی را دیده باشید تا مطمئن شوید کیمیایی نقاش بدی است. یا دقیقتر اینکه تابلوهایی مسعود کیمیایی هیچ نسبتی با هنر نقاشی ندارند. بیتعارف نه رنگ و تکنیکهای نقاشی را میشناسد و نه چیز زیادی از ترکیببندی میداند، در آثارش نه شناختی از عناصر بصری هنرهای تجسمی دیده میشود و نه در شناخت ابزار و شیوه رنگگذاری مهارتی دیده میشود.
در این گزارش تلاش خواهیم کرد از دو منظر به پدیده نقاشیهای مسعود کیمیایی نگاه کنیم و ابعاد مختلف ماجرا را واکاوی کنیم.
درست است که هنرمند آزاد است رسانه مورد نظر خودش را انتخاب کند، ولی در این مسیر محدودیتهای هم پیشرو دارد. اول اینکه ممکن است همچون کیمیایی با رسانه(نقاشی) آشنا نباشد. ممکن است من خیلی دلم بخواهد پیامی با ویولنسل بفرستم، اما نتوانم ساز بزنم در نتیجه اینجا آرزویم تحقق پیدا نمیکند. پس یکی از مهمترین موضوعات در خلق یک اثر هنری، میزان آشنایی با امکانات آن «رسانه» است. ولی دوم و مهمتر این است که اساساً کاری که من میخواهم انجام بدهم به کدام رسانه نزدیکتر است؟ چگونه میتواند بیان شود. اینجا تفاوت بین رشتهها پیش میآید که در اینجا مورد بحث نیست.
فقدان شناخت «رسانه نقاشی» اولین نکتهای است که بعد از دیدن آثار کیمیایی میتوان فهمید
شیوه اجرای این نقاشی کیمیایی بسیار ساده است او کل فضا را با یک رنگ و تونالیتههای سفید و سیاه کار کرده است. در سراسر تابلو یک پروانه و چاقویی که کلاژ شده است در مرکز توجه قرار گرفته است. در پلان اول کادر اما یک سر بزرگ، کوه و اشیایی چون دوچرخه و ...به«شیوه کودکان» اجرا شدهاند. درست است که در شروع قرن بیستم بسیاری از هنرمندان بزرگ دنیا تلاش کردند به شیوه کودکانه به جهان بنگرند و نقاشیهایی به شیوه کودکان ترسیم کنند اما آثاری که پیکاسو و شاگال و پل کلی و ماتیس با این رویکرد آفریدند بسیار با آنچه مسعود کیمیایی خلق کرده است متفاوت است. در آثار آنان نگاه کودکانه بعد از سالها تلاش و کسب مهارت به وجود آمده است. در مورد پیکاسو میگویند او در نوجوانی همچون رافائل (نقاش بزرگ رنسانس) نقاشی میکرد، پیکاسو خود میگوید ابتدا پدرم را در سبک خودش شکست دادم(پدر پیکاسو به شیوه رئالیسم نقاشی میکشید) و بعد علیهاش شوریدم، یعنی پیکاسو در قدم اول قواعد کلاسیک هنر نقاشی را میشناسد و در کارش به مهارت تمام میرسد، بعد از آن است که سرپیچیاش آغاز میشود و فضاهای تازه خلق میکند و مسیرهای تازه به نقاشان پیشنهاد میدهد، پیکاسو به نگاه کودکانه برمیگردد و سعی میکند هر چیزی را برای اولین بار ببیند، انگار در لحظه اول آفرینش قرار گرفته باشد. پیکاسو با کمک همین رویکرد معنای هنر نقاشی را عوض میکند.
انگار کیمیایی نمیداند هیچ فرقی بین ابزار و رسانه نیست، قلممو در نقاشی، ویولنسل در موسیقی، دوربین عکاسی و یا ابزار موجود در سینما، اینها همه کارکرد یکسان اما معطوف به هر رسانه(نقاشی، فیلم، عکاسی، مجسمه، موسیقی) متفاوتی از هم دارند.
در نقاشی هنرمند با ابزار تک سروکار دارد، ابزاری به نسبت سینما بسیار محدود. یک بوم است و یک رنگ و یک قلممو و یک پارچه برای تمیز کردن قلممو و احیانا و نه همیشه، یک سه پایه. اینها نقاشی همچون«ونسان ونگوگ» را میساخت. ونگوگ به کمک این رسانه با جهان رابطه میگرفت؛ اما انواع ابزاری که در دست مجسمهساز است، متفاوت است. همانطور که در ابزار دست کیمیایی سینماگر متفاوت و البته عظیمتر است...رقمش از هزار شاید بگذرد؛ یعنی در حال ساختن یک فیلم در یک روز، کیمیایی شاید با صد یا دویست رسانه سروکار دارد و دائما آنها را با هم ترکیب میکند، هم در حال فیلمبرداری هم در زمان ارائه شدن فیلم به مخاطب.
موضوع اصلی این است که کار کردن با هر کدام از این ابزار نیاز به شناخت دقیق و سالها کار و تلاش دارد. اینکه هر فیلمساز یا هر هنرمندی از هر رشته دیگری، فکر کند میتواند بدون شناخت ابزار، تکنیک و رسانه، نقاشی کند و نمایشگاه برگزار کند، امری بسیاری ساده انگارانه است.
چاقو در عموم آثار کیمیایی(بیربط و با ربط) بر بومها کلاژ شده است
اولین پرسشی که پیش میآید این است که آثاری از این دست(آثاری که هنرمندان حوزههای دیگر و سلبریتیها بدون شناخت و مهارت به نمایش میگذارند) را از چه منظری باید مورد بررسی و مطالعه قرار داد؟ آیا آنها را صرفا به این دلیل که بر بومهای بزرگ ترسیم شدهاند و در گالری نمایش داده شدهاند را باید به عنوان هنر نقاشی دید؟ به عنوان اثر هنری در نظر گرفت؟ یا ماجرا چیز دیگری است و آنها را باید به عنوان پدیده دیگری خوانش کرد؟
در این دست از آثار نه مسئله اصلی فرم است و نه محتوا بلکه قصه پیشینیتر و پیش پا افتاده تر از این حرفهاست، کیمیایی نقاش، نه تنها «هنر نقاشی» را به مثابه یک رسانه نمیشناسد، حتی«تکنیک»های اولیه نقاشی را هم نمیداند و از این رو است که آثارش موقعیتی سراسر ارتجاعی به خود میگیرند.
*کیمیایی نه رسانه نقاشی را درست میشناسد و نه تکنیکهای آن را
در تحلیل نهایی داستان اصلی و ایده نقاشیهای این فیلمساز، بسیار کهنه است، او احساسات و عاطفه خود را روی پرده میریزد در نتیجه نمیتواند چیزی به دیگران نشان دهد چون نه رسانه نقاشی را درست میشناسد و نه تکنیکهای آن را. صرفا همچون کودکی که انگارههای ذهنی خود را بر کاغذی انتقال میدهد، ولی چون نه ابزار کارش را میشناسد و نه تکنیکها و نه رسانه را- چون همه اینها حی و حاضر هستند در اثر_ پس در نهایت تابلوها تبدیل به پیامهایی ابتر میشوند.
*ناآگاهی از تاریخ هنر و اینکه«رسانه» روشن میکند «پیام» معنا را
اینکه صرفا فکر کنیم نقاشی بازنمایی یک سری پیام و محتوا است، و همین که با هر شیوهای آن پیام را بازنمایی کنیم پس اثر هنری خلق کردهایم، اشتباهی است از سر ناآگاهی از تاریخ هنر.
کیمیایی انگار نمیداند که «پیام» چیزی جز «رسانه» نیست و رسانه تعیین کننده قلمرو معنایی پیام است. رسانه روشن میکند که پیام چه معنایی میدهد. پس هر هنرمندی در قدم اول باید رسانهاش را دقیق و به درستی بشناسد. اما کیمایی به گفته خود هیچ از رسانه نقاشی نمیداند.
این سینماگر سال گذشته در اولین نمایشگاهش گفته بود: من نقاش نیستم و نقاشی کار من نیست اما وقتی درونم به من میگوید، نقاشی میکنم. از ۱۷، ۱۸ سالگی نقاشی میکردم. خیلی دوست داشتم و زنگ نقاشی در مدرسه بهترین بود.
در نقاشیهای کیمیایی همه چیز بی سر و ته است. به شیوه کودکان هرچه به ذهن هنرمند خطور کرده با ضعیفترین شکل ممکن بر بوم اجرا شده است. نه خبری از شناخت تکنیک، رنگ و قواعد ساده نقاشی هست و نه نحو شکنی آگاهانهای در آن اتفاق افتاده است. «زیبایی» اولین قربانی این رویکرد است. هیچ «ایده»ای هم در فقدان زیبایی پیشنهاد نمیدهد.
به نظر میرسد نقاشیهای کیمیایی در همان حد زنگ نقاشی مدرسه ماندهاند. اینکه چرا باید یک سینماگر شناخته شده و پرطرفدار نقاشیهایی اینچنین آشفته و بیسامان را به عنوان اثر هنری نمایش دهد جای سوال دارد.
بیایید یک بار برای همیشه تکلیفمان را با آثاری از این دست روشن کنیم. بیشک این آثار نه به عنوان آثار نقاشی بلکه به عنوان اشیا قابل فروشی در نظر گرفت که میتوان به واسطه پرطرفدار بودن از محل فروششان کسب درآمد کرد.
*کاشتن چاقو بر سراب نقاشی
پدیدههایی از این دست طی سالهای اخیر در کشور به شیوههای مختلفی تکرار شده است. در زمانهای که نقاشان جوان برای برگزاری نمایشگاه سالها باید در نوبت گالریها بمانند و بعد از نمایش آثار هم آنقدر فروش کمی داشته باشند که حتی پولی را که برای خرید رنگ و بوم هزینه کردهاند در نیاید.
سال ۱۳۹۷ نقاشیهای تهمینه میلانی با عنوان «فیلمهایی که نساختم» در گالری ایوان افتتاح شد. در نهایت هم این نمایشگاه که با انتقادات بسیاری از سوی هنرمندان و کارشناسان هنری روبرو شد، اکثر آثارش کپی و سرقت از آب در آمدند. مسعود کیمیایی نیز در نمایشگاه اخیرش بومهای بزرگ را رنگ مالی کرده است و بیمنطق و بیمعنا در جای جای آنها چاقو کاشته است، به نظر میرسد هر دوی این هنرمندان تلاشی نافرجام را به کار بستهاند تا فقدان فیلم سازیشان را در ساختار رسانهای دیگر_نقاشی_ دنبال کنند. رسانهای که همه ابزارش با رسانه اصلی آن ها متفاوت است.
در نمایشگاه نقاشی کیمیایی چاقو بر عموم بومها تکرار شده است تا در مقام یک شی نمادین دلالتگر آثار سینمایی هنرمند باشد.
*دو رویکرد؛ از احمدی و رویایی تا میلانی و کیمیایی
طی سالهای اخیر کار به آنجا رسید که حتی شاعرانی چون احمدرضا احمدی، یدالله رویایی نیز نمایشگاه نقاشی برگزار کردند. البته این دو نفر یعنی احمدی و رویایی نه به عنوان نقاش بلکه شاعرانی بودند که آثاری حسی/ آبستره را بسیار ساده و بیآلایش بر روی بوم و کاغذهای قطع کوچک کشیده بودند و حالا به بهانه آن، مخاطبانشان را گرد آورده بودند.
سادگی و شاعرانگی نقاشیهای احمدرضا احمدی پیوستی است بر شعرهایش. او کاغذ معمولی را به عنوان بوم انتخاب کرده و با آبرنگ، لکههای رنگی را در کنار هم مبتنی بر عنصر اتفاق پیش برده است. نه ژست فیگوراتیو کشیدن در آن دیده میشود و نه ادعای اینکه نقاشیها ادامه اشعار هستند. هر آنچه که هست سادگی است و احساس.
به نظر میرسد نوع نگاه مسعود کیمیایی و تهمینه میلانی با نگاه احمدرضا احمدی و یدالله رویایی در این قضیه متفاوت است. برای اثبات این موضوع کافی است نگاهی به شیوه اجرای آثار و از آن مهمتر قیمت آنها داشته باشیم. تفاوتی چندصد میلیونی در قیمت آثار این دو گروه که احتمالا نماینده دو نوع رویکرد هستند وجود دارد.
در نقاشیهای احمدرضا احمدی هیچ خودنماییای دیده نمیشود، نه بومهایش گران قیمت هستند و نه رنگ آنچنان پر حجم به کار گرفته شده که رقم فروش اثر را بالا ببرد. احمدی بر کاغذی ساده با کمک آبرنگ تلاش کرده است فضاهایی ساده و بیآلایش خلق کند. رنگ گذاری محدود و جنس کاغذ و متریال و ...همه اینها نشان میدهد که این شاعر بزرگ معاصر رویکردی کاملا متفاوت با مسعود کیمیایی داشته است.
کیمیایی و میلانی برخلاف دو شاعر مورد نظر، بومهای بزرگ را با رقمهای آنچنانی به نمایش گذاشتهاند و آشکارا تلاشی برای نقاش شدن در ایده برگزاری نمایشگاه آنان دیده میشود، نه ارائه آثاری نمادین و یادبودهایی برای طرفداران.
عموم آثار تهمینه میلانی کپی و سرقت هنری بودند. این نمونه ارائه شده(سمت راست اثر میلانی و سمت چپ اثری که از روی آن به بدترین شکل ممکن کپی شده)نشان میدهد که آثار انتخاب شده سطح بسیار نازلی هم دارند یعنی میلانی حتی در کپیکاری هم بد سلیقه است و شناختی از هنر نقاشی ندارد. شناختش در حد سطوح پایین اینستاگرام و فضای مجازی است.
احمدی و رویایی کارشان بیشتر رویکردی نمادین داشت، یعنی نقاشی فقط از این جهت که بازتابی از ناخوآگاه شاعر بود اهمیت پیدا میکرد. اما در آثار اخیر کیمیایی، همچون تهمینه میلانی تلاش برای نقاشی و نقاش شدن صورت گرفته است حتی اگر هنرمندش در همان زنگ هنر مدرسه مانده باشد.
*دوستی و همنشینی با عباس کیارستمی و بیژن الهی
از سویی دیگر کیمیایی دوست نزدیک بیژن الهی و عباس کیارستمی بود، بیژن الهی بعد از سالها گمنانی از دنیا رفت، بعد از مرگش و با انتشار کتابهای شعر و ترجمههایش از شاعران بزرگ دنیا، تمام شاعران ویترینی را کنار و خود بر ویترین کتابفروشیهای معتبر خیابان انقلاب تکیه زد، و امروزه از مطرحترین شاعران معاصر کشور است.
بیژن الهی در کنار شاعری و ترجمه، نقاش خوبی هم بود و با بسیاری از نقاشان بزرگ هم روزگارش دوستی نزدیک داشت. اما تفاوت نقاشیهای کیمیایی با الهی از آسمان تا زمین است.
کیارستمی علاوه بر سینما عکاسی هم میکرد و نمایشگاههای متعدد عکس برگزار کرده بود. او جزو اولین کسانی بود که هنر عکاسی را وارد مارکت(بازار) و حراج های هنری کرد.
کیارستمی هم که فیلمهایش در سطح بینالمللی شناخته شده است و سینمای ایران را با اسم او میشناسند در کنار فیلمسازی نقاشی هم میکشید. جالب اینجاست که هم بیژن الهی نقاشی میکشید و هم کیارستمی.
کیارستمی عکاس قابلی هم بود و حتی در حوزه هنرهایمعاصر(چیدمان و هنرهایمفهومی) و فعالیت حرفهای داشت. عکسهای لانگشات کیارستمی از طبیعت کمنظیر بود. او در عکاسی هم مانند سینما شناخت کافی روی فرم، حرکت و سکون داشت، بنابراین گاهی یک فریم عکسی که از فیلمش ارائه میداد، کاملا نماینده خود فیلم و نگاه او به عنوان کارگردان اثر بود.
این نقاشی اثر عباس کیارستمی است، انگار یکی از فریمهای فیلمهایش هست. کیارستمی چه در عکسهایش، چه در نقاشیها و چه در سینما، یک زبان شخصی و رویکردی مشخص را دنبال میکرد. همه آثار کیارستمی در هر رشتهای که باشد در امتداد هم قرار میگیرند و حتی به هم معنا میدهند.
برای درک دقیق ماجرا به نظر میرسد نقاشیهایی مسعود کیمایی را نه با آثار عباس کیارستمی و بیژن الهی که در سطحی بسیار پایینتر همچون شعرهای لیلا بلوکات(بازیگری که کتاب شعر منتشر کرده است) در نظر گرفت. همانقدر پیشپاافتاده، غیرحرفهای، به دور از آموزشهای ابتدایی هنرهای تجسمی و بدون خلاقیت، ضعیف و دور از هنر دیروز و امروز.
در نگاهی خوشبینانه به نظر میرسد همنشینی کیمیایی با الهیها و کیارستمیها باعث شده است که خودنقاشپنداریاش گل کند و برای خالی نبود عریضه، نمایشگاهی برپا کند. اما در خوانش و نگاهی بدبینانه میتوان تصور کرد که این نمایشگاه گونهای کیسه دوختن برای پول طرفداران باشد. یعنی کارگردان این قصه برای اینکه بتواند درآمدی کسب کند به جای گلریزان، خطی کج و معوج، چشم چشم دو ابرو بر بومی گران قیمت و شیک میکشد و بعد چندصد میلیون تومان به قیصربازها میفروشد.