مشرق- تمام طول روز را باران باريده بود ، غروب يکي از روزهاي اوايل دي ماه بود ؛ بلندگوي قرارگاه ، قرآن قبل از اذان مغرب را پخش مي کرد ؛ «ترابعلي» روز پرتلاشي را پشت سر گذاشته بود و حالا در حاليکه پاچه هاي خيس و گل آلود شلوار کردي نسبتاً مندرسش را بالا کشيده بود ، داشت چکمه هاي سراسر گل آلودش را پاي تانکر آب مي شست ؛ صداي طبل مانند توپخانه و سفير ناگهاني شليک کاتيوشاها و آتشبارهاي خودي ، هراز گاهي محيط را زنده تر مي کرد . نواي دلکش پرندگان صحرايي و مرغان آبي نيزارهاي اطراف ، اين سمفوني را کامل تر مي کرد و آنسوتر در افقهاي دور طرف جنوب غربي ، خمپاره هاي منور تازه شليک شده و نابهنگام دشمن ،چون شمعهايي در حال افول ، نرم نرمک پائين مي آمدند و شور و شوق شبهاي عمليات را در دل زنده مي کردند . پاي تانکر آب قرارگاه شلوغ شده بود ؛ ترابعلي شستن چکمه ها را رها کرد و مشغول بالا زدن آستينهايش شد.
ـ «اين ترابعلي هم از وقتي شده «مرزوق» پاک قاطي کرده ، سقا هم سقاهاي قديم اينکه چکمه هاشم با آب خوردن مي شوره ! »
اين صداي «مهدي» بود که در تاريک و روشنِ پشت تانکر مخفي شده بود ؛ بچه هاي گردان بلا استثنا بدليل شباهت عجيبي که بين ترابعلي و يکي از اسراي عراقي به نام «مرزوق السعدون» وجود داشت او را مزروق صدا مي زدند. ترابعلي آستينهايش را بالا زد و گفت :
خودت چي برادر ؟ تو که لولهنگتم [1] از آب خوردن پر مي کني ! »
مهدي صدايش را کلفت تر کرد و در حاليکه سعي مي کرد لهجه غليظ عربي به خود بگيرد گفت :
«عجل يا اخي ،امشب ، العمليات ، العمليات مع العراقيين !»
همه برو بچه هاي پاي تانکر لبخند مي زدند ، ترابعلي نگاهي دوباره به افقهاي دور و منوّرهاي دشمن انداخت ، با وجود اينکه بعيد مي نمود ،اما نام عمليات ،نشاطي آميخته با دلهره را در سراسر وجودش گستراند ، با ناباوري پرسيد :
« جان من عملياته ؟»
محمد يکي از دوستان صميمي اش که از برو بچه هاي کمپ اسرا بود و هم او بود که کارت شناسايي عکس دار «مرزوق السعدون » را به دليل شباهت صد در صدش با ترابعلي به او هديه کرده بود گفت : « مگه خبر نداري مرزوق ، شام امشب ، مرغ سرخ کرده با خيار شوره ! »
ترابعلي گفت :
ـ «بگو تو بميري ! »
مهدي که حالا روبروي ترابعلي ايستاده بود گفت :
ـ « بجنب مرزوق ، کار داريم بابا ، طوري حرف مي زنه که انگار خبر نداره !»
ترابعلي به سرعت مشغول وضو گرفتن شد ؛ خوراک مرغ چيز تازه اي نبود ،اما از مرغ سرخ کرده بدون برنج ، آن هم در « قرارگاه تاکتيکي» بوي عمليات مي آمد ، آستينهايش را که پايين آورد چند لحظه به آسمان سرخ جنوب غربي پشت سرش خيره ماند و بعد دست به سينه ايستاد و سلام داد : السلام عليک يا ابا عبدا...
و بعد به سرعت رفت تا لباسهاي خيسش را عوض کند و به صف جماعت برسد ؛ بعيد به نظر مي آمد که شب عمليات باشد ؛ اما مطرح شدنش او را حالي به حالي کرده بود ، با خود فکر کرد ، اگر هم عملياتي در پيش باشد، حداقل بايد اواخر هفته آينده باشد . عمليات ، آن هم در شب چهاردهم ماه !، نه ، نبايد بيهوده دلش را خوش مي کرد ؛ آسماني که از ساعتها پيش کاملاً آبي شده بود ، با بدر کامل ماه ، آن هم در ديماه که از ابتداي شب همه جا مثل روز روشن مي شد ، با تاريکي مورد نياز در اوايل شب ، براي شروع عمليات جور در نمي آمد ؛ او ميدانست که شبهاي عمليات طوري انتخاب مي شد که در اوايل شب هوا کاملاً تاريک باشد تا بچه ها در آن تاريکي بتوانند خود را به پاي کار برسانند و به خط بزنند و بعد از شکستن خط هم لازم بود که ماه طلوع کند تا در نور آن بتوانند سنگرهاي فتح شده را پاکسازي کنند و مسلماً امشب ، شب مناسبي براي عمليات نبود ، اما هر چه بود ، شور و شوق عمليات را در بچه ها زنده
کرده بود.
در سنگر کسي نبود و فانوس آويخته از تراورس سقف داشت دود مي کرد ؛ ترابعلي شعله فانونس را تنظيم کرد و به سرعت شلوار کردي اش را با يک شلوار استتار غنيمتي عراقي عوض کرد و در حاليکه چکمه هايش را
مي پوشيد به تسبيح دانه درشت و قرمز رنگ خود که جاسويچي با عکس «مرزوق السعدون» را يدک مي کشيد، خيره شد ؛ بلند گوهاي قرارگاه اذان مجددي را براي اقامه نماز ندا مي زد ، تسبيح را در جيب خود گذاشت و چفيه تازه شسته اش را از روي اسلحه حمايل به ديوار سنگر برداشت و به گردن انداخت و از سنگر خارج شد؛ باد ملايمي مي وزيد و هوا خيلي سرد بود ؛ ماه بالا آمده بود و هوا روشن تر از پيش بود ؛ صداي «قد قامت الصلوة» مؤذن باعث شد که به سرعت قدمهايش اضافه کند ، سقف مشمايي مسجد قرارگاه از دور مثل آبهاي راکدي که در اثر باران چند روزه در جا به جاي منطقه مانده بود ، در زير نور ماه مي درخشيد ؛ از کنار ماشينش که يک تانکر آبرساني عراقي بود و درست پشت مسجد قرارگاه پارک کرده بود گذشت ، بعد از عمليات مهران با اين تانکر عراقي که خودش آن را غنيمت گرفته بود ، سقاي برو بچه هاي گردان اطلاعات شده بود و مرتب با موتور آب کوچکي که داشت مي رفت سروقت رودخانه ها و چاهها و براي بچه هاي گردان سقايي مي کرد ؛ وارد مسجد که شد احساس نشاط زايد الوصفي داشت ؛ نشاطي که لحظه به لحظه بيشتر مي شد و تا آخر نماز به اوج خود رسيده بود ؛ بعد از نماز دوم برخلاف هر شب سينه زني يا زيارت عاشورايي در کار نبود و به سرعت سفره شام پهن شد و پارچهاي آب ، شيشه هاي خالي مربا و ليوانهاي پلاستيکي قرمز رنگ و دست آخر بسته هاي مشمايي حاوي نان و خيار شور و مرغ سرخ کرده آمد وسط سفره !، يعني به راستي امکان داشت که قبل از شب بيستم ماه ، عملياتي در کار باشد و امشب ، شب کار باشد ؟ هر چه بود ، ظاهر قرارگاه چيزي نشان نمي داد ؛ ميل به شام نداشت ، ليواني از سفره برداشت و به سراغ چاي به انتهاي چادر رفت ؛ مهدي آنجا بود و داشت چايي اش را با دو ليوان خنک مي کرد ، ترابعلي پرسيد :
« پس چرا خبري نيست ؟ »
مهدي قندي برداشت و در حاليکه آن را به دهان مي گذاشت با لبخندي گفت :
« جداً انگار از بيخ عرب شدي ها ، مرزوق ! ، آخه مرد حسابي ، امشب ، آنهم با اين تنوير [2] ماه ، مگه ميشه رفت سراغ خط دشمن با آنهمه ميدانهاي مين و منورها ؟!»
ترابعلي خودش هم اين را مي دانست ، گفت :
- «ميدونم مهدي ، اما دلم بدجوري هواي خط رو کرده ، ميخوام برگردم توي خط پيش بچه هاي ديدگاه [3] ، تانکرم هم پره ، براشون آب مي برم ،شب هم همانجا ميمانم ، مياي با من بريم ؟ »
مهدي گفت :
- « با اين باروني که ديروز امروز آمده ، زمين و زمان رو آب گرفته ، ول کن بابا مرزوق ، امشب مي ريم تو سنگر تخريب ،جشن پتو مي گيريم و مي افتيم به جون هله هوله ها.
ترابعلي گفت :
-« من که مي روم توي خط ، اون کپکها هم خيال مي کنند شب عملياته و از دو ساعت پيش همينطور دارن منور مي ريزن ، خط شکل شبهاي عملياته »
ماه کاملاً بالا آمده بود که ترابعلي از پمپ بنزين قرارگاه خارج شد و به طرف جاده اصلي راه افتاد ، به ياد شبي بود که در عمليات قبل ، در چهار ماه پيش دست چپش تير خورد و مجبور شد خود را از ميان سنگرهاي نيمه پاکسازي شده دشمن به داخل همين ماشين بکشد و بعد هم که ديد سويچ روي ماشين است ؛ به سرعت ماشين را روشن کرد و به هر زحمتي بود آن را به عقبه گردان کشاند . دست اندازي ، رشته افکارش را از هم گسست ؛ هنوز به جاده اصلي نرسيده بود که کسي دست بلند کرد به سرعت روي ترمز کوبيد و ماشين را به کنار جاده کشاند ، رزمنده نوجواني بود که سردي هوا مثل لبو سرخش کرده بود ، با صداي مهرباني گفت :
- سلام برادر ،بالا ميري ؟
ترابعلي گفت :
- « بپر بالا ببينم کجا ميري »
جوان سوار شد ،سلاحي همراهش نبود ، ترابعلي گفت :
- « خدا قوت برادر ، کجا اين وقت شبي؟»
جوان مشتي پسته روي داشبرد ماشين ريخت و گفت :
- «ميرم 63 خاتم » [4]
ترابعلي پرسيد : « ميدوني کجاست ؟ »
- « همين نزديکيهاست »
ترابعلي پسته اي برداشت و به دهان گذاشت و دنده را از سه به دو کشيد و پرسيد !
- « مال خاتمي ؟ »
جوان که سعي مي کرد بخاري ماشين را روشن کند ، گفت :
- «نه بابا ميرم مرخصي »
ترابعلي لبخندي زد و گفت :
- «فهميدم ،ميري مرخصي توي خط ! »
ترابعليبهجاده اصليسمتچپ پيجيد ، جوان اورکت عراقي ترابعلي را از روي صندلي برداشت و ضمن وارسي آنگفت :
- «چه کنيم برادر ، پنج ماهه مرخصي نرفته ام ، حالا مي خوام پسر دائي مو ببينم ،خيلي پسر خوبيه »
ترابعلي گفت :
- « پنج ماه خيلي زياده ، به قول بچه ها بايد کف کرده باشي ! »
جوان گفت :
- « اي بابا» و پرسيد :
- « غنيمتيه ؟ »
ترابعلي چند پسته ديگر برداشت و گفت :
- « ماشين خوبيه ، حيف اين ماشين که دست اون کپکا بوده ! »
جوان يک مشت پسته ديگر روي داشبرد ريخت و گفت :
- ماشينو نمي گم ، لباسهاتون رو ميگم ؛ عراقيه ؟
ترابعلي لبخندي زد و گفت : « آره ديگه ، همه ش عراقيه »
به دژباني نزديک مي شدند ،ترابعلي از سرعت ماشين کم کرد ؛ جوان برگه تردد و برگه مرخصي اش را در آورد، ترابعلي شيشه ماشين را پايين کشيد ، باد سرد و آزار دهنده اي مي وزيد، برادري پيش آمد :
- « سلام برادر ، برگه تردد»
ترابعلي دست به جيبش برد ، متاسفانه برگه ترددش را در قرارگاه جا گذاشته بود ، با ناباوري به جستجوي جيبهايش پرداخت ، اما برگه تردد نبود ، هنوز مشغول گشتن جيبهايش بود که دژبان ديگري جلو آمد و با ديدن ترابعلي گفت :
- سلام برادر مرزوق ، کجا اين وقت شبي ؟
گل از گل ترابعلي شکفت با خوشحالي گفت :
- « ميرم حموم برو بچه ها رو رديف کنم ، شما آب دارين؟ »
- « تکميل تکميليم ،بفرما ، در امان خدا »
از دژباني رد شدند ، جا به جا آبهاي راکدي که در وسط جاده از باران شديد دو روزه مانده بود ، مثل آينه بزرگي که رو به آسمان افتاده باشد ، زير نور ماه شب چهارده برق مي زدند ،ترابعلي پرسيد :
- « حالا بلدي توپخانه 63 خاتم کجاست ، اين نصف شبي ؟ »
جوان در حاليکه شيشه ماشين را بالا مي کشيد گفت :
- « اي بابا توکل بر خدا ! »
ترابعلي پرسيد :
- «راستي نگفتي که اسمت چيه ! »
جوان در حاليکه دستش را به داشبرد ماشين مي گرفت گفت :
- « مواظب باش دست اندازه ! »
ترابعلي سرعت را کم کرد و دنده را به دو کشيد و به آينه عقب نگاهي انداخت ، جوان گفت !
- « عبداله ، اسمم عبدالهه »
ترابعلي گفت :
- «اسم منهم ترابعليه ، بچه ها بهم ميگن مرزوق ، «مرزوق السعدون» اسم عربي مه ؛ عبدالله پرسيد :
- « نکنه عربي » ؟
ترابعلي چراغ بالاي سرش را روشن کرد و گفت :
- « نه بابا ، آخه به من مياد که عرب باشم ؟ حتي يک کلمه هم عربي بلد نيستم » و بعد کارت جنگي «مرزوق السعدون» را با آرم جيش الشعبي در آورد و روي داشبرد گذاشت ،
- « بردار ببين ،اين کارت جنگيمه ، از بصره اعزام شده ام .»
عبدالله کارت را که برداشت ، نگاهش روي عکس مرزوق خيره ماند ، رنگ از رخسارش پريد
ترابعلي زير چشمي نگاهي به او کرد و خنده را سرداد ، بعد چفيه اش را برداشت و روي پاهايش گذاشت و گفت:
- « خوبتماشاکن ، يا اخي ، اناالعرب من جيشالشعبي ،انا البسيج من قادسيه ! » و بعد از خنده نمکيني که کرد گفت :
- « فقط يک شباهت اتفاقيه ، بچه سرآسيابم ، سرآسياب دولاب تهران .»
تويوتايي سبقت گرفت و به سرعت از کنار آنها گذشت ، عبدالله گفت :
- «خيلي عجيبه »
ترابعلي ياد سيد تک پا افتاد و گفت :
- « خب ديگه ، همه جورش هست ، اينهم يک جورشه »
چراغهاي ماشين را خاموش کرد ،جاده پيچي خورد ؛ در آسمان نزديک رو برو چند منور نورافشاني ميکردند، خيلي به دهليز جلو خط نزديک بودند ،حتي دود سفيد رنگ منورها هم ديده مي شدند ، ترابعلي سرعت ماشين را کم کرد و گفت :
- «بالاخره فهميدي ميخواهي کجا بري يا نه ؟ داريم به خط نزديک مي شيم ، نزديک جاده آتشبار هستيم ، منورها را نگاه کن ! »
عبدالله گفت :
- « گفتم که ميخوام برم توپخانه 63 خاتم »
خاکريز سمت راست جاده ، تمامي نداشت ، ترابعلي مترصد بود تا به اولين جاده فرعي سمت راست بپيچد و به طرف خطوط مقدم شلمچه برود ؛ يک لحظه چراغهاي جلو را روشن کرد تابلويي از دور در سمت راست جاده ديده مي شد ، ترابعلي نور بالاي کوچکي زد ، به نزديک تابلو رسيدند ، نوشته بود : « راه کربلا» ماشين دوباره سرعت گرفت ، ترابعلي گفت :
- « نزديک جاده آتشباريم ، من بايد بپيچم تو ! »
عبداله مردد بود ، از دست انداز مي گذشت ؛ مقداري از آب تانکر سرريز شد ، سکوت را فقط غرش موتور ماشين مي شکست ، ترابعلي شروع به زمزمه کرد :
بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي کربلا در دلم ترسم بماند آرزوي کربلا
کربلا يا کربلا ؛ کربلا، يا کربلا
به پيچ نزديک مي شدند ، ترابعلي مثل کف دستش با جاده آشنا بود ، از سرعت ماشين کم کرد ، تابلو جاده فرعي در مقابل چشمانش بود ، گفت :
- « بهتره برگردي تو مقرّ خودتون ،فردا بيايي ، از سرما يخ مي زني »
به جاده فرعي پيچيد و ماشين را متوقف کرد ،عبداله پرسيد :
- « حالا کجا برم ؟ »
ترابعلي گفت :
- « نظر من اينکه که با يک ماشين ديگه برگردي ، به هر حال من از اينجا به بعد بايد تنها برم ميدوني که ؟ »
عبداله داشت به ساعتش نگاه ميکرد ، ترابعلي گفت :
- « نصف شبي علاف مي شي ، بهتره برگردي !ماشين هم که پيدا مي شه ، برگه مرخصي هم که داري ، برگردد تو مقرّتون و صبر کن صبح بشه ، اينطوري عاقلانه تره »
عبداله پياده شد ،مشت ديگري پسته روي صندلي ريخت و گفت :
- « به امان خدا ،موفق باشي برادر ، انشاءالله کربلا ! »
ترابعلي گفت :
- « ميخواهي بمونم ماشين بياد بعد برم ؟ »
عبداله گفت :
- « نه برادر ، خيلي ممنون ،حالا که قراره برگردم ، تو برو به کارت برس ، خداحافظ »
ترابعلي گفت : «خداحافظ » ؛ عبداله در را بست ،ترابعلي حرکت کرد و با چند بوق مقطع مجدداً خداحافظي کرد و گاز ماشين را گرفت و از ميان گل و شلهاي جاده پيش رفت ؛ دقايقي بعد به سمت راست پيچيد ، حالا هر دو طرف جاده را خاکريزهاي تازه اي فرا گرفته بود ؛ چندين نخلستان با نخلهاي بي سر را پشت سر گذاشت ، هوا سردتر شده بود ؛ چراغهاي ماشين خاموش بود و در نور ماه با احتياط پيش مي رفت ؛ سفير شليک کاتيوشايي در چند ده متري براي لحظه اي کنترل ماشين را از دستش خارج کرد ؛ نور قرمز رنگ موشک در حال صعود روي کاپوت و داشبرد ماشين افتاد ؛ ترابعلي به سرعت خود را کنترل کرد ؛ قلبش به طپش افتاده بود ؛ با احتياط بيشتري به راه خود ادامه داد ، موتور ماشين به طور سرسام آوري مي غريد و آزارش مي داد ؛ با وجود سرعت کم ، ماشين را به دنده سه کشيد و باز مجدداً به دنده دو کشيد و گاز داد ؛ هيچ تنابنده اي در جاده نبود؛ و هم و خيال رهايش نمي کرد ؛ زير لب آيه « وجعلنا» [5] را خواند ؛ جاده به نظرش غريبه مي آمد؛ سعي کرد حواسش را متمرکز کند ؛ به نظرش مي آمد راه را عوضي آمده باشد ؛ از سرعت ماشين کم کرد ، کمي جلوتر نخلستاني بود که در زير نور ماه درست در وسط جاده به نظر مي رسيد ، يک لحظه چراغهاي نور پائين ماشين را روشن و خاموش کرد ؛ به نخلستان مي رفت ؛ از کنار چندين نخل گذشت ؛ جاده پيچي خورد و ... به سرعت روي ترمز کوبيد ؛ ماشين درست مماس با مانع وسط جاده ايستاد ؛ به وضوح طپش قلبش و حتي صداي ضربان آن را حس مي کرد ؛ يک سرباز عراقي با لهجه غليظ عربي به سراغش آمد ؛ در دلش گفت : « يا کافي المهمّات ، انّک علي کلّ شييءٍ قدير» گلويش خشک شده بود و زبانش مثل تکه چوبي به سق دهانش چسبيده بود ؛ ناگهان فکري به سرعت برق از کله اش گذشت ؛ کارت جنگي مرزوق را از روي داشبرد برداشت و شيشه ماشين را پائين کشيد ، با ترمز سختي که زده بود ،هنوز آبهاي داخل تانکر به ديواره هاي اطراف برخورد مي کرد و از روي بدنه خارجي سرريز مي شد ؛ سرباز عراقي نزديک شد ، ترابعلي کارت را به طرفش دراز کرد و صدايي مثل صداي لالها از گلويش بيرون داد ؛ سرباز عراقي مشکوک شد و به عربي غليظ چيزي گفت ؛ ترابعلي چراغ توي اتاق را روش کرد و مجدداً صداي قبلي را با همان آهنگ غليظ تکرار کرد ، و با انگشت سبابه سياهش به زبان و دهانش اشاره کرد ؛ ضربان قلبش شديدتر شده بود ؛ سرباز عراقي خنده مستانه اي سر داد و به داخل سنگر کنار جاده خزيد و لحظه اي بعد با يک ترموس آبخوري برگشت و از شير پشت تانکر آن را پر کرد و بعد با انگشت آن روبرو را نشان داد و به عربي چيزي گفت و طناب مانع را انداخت، ترابعلي کمي آرام گرفت ، با توکل بر خدا به آرامي کلاج گرفت ، ماشين را به دنده گذاشت و با تکان شديدي حرکت کرد ؛ در همين حال به سرعت چفيه سفيد رنگش را از روي زانوها برداشت و آن را به زير بالشتي که روي آن نشسته بود چپانيد ؛ جاده پيچي خورد و در زير نور ماه نجات بخش شب چهارده ، برق تانکر آب در سمت چپ جاده به چشمش خورد ، به سرعت مشغول شد و شلنگهاي کتاني آبرساني را سرهم کرد و طناب استارت موتور آب را کشيد ؛ موتور با ترتري روشن شد و بعد با دقت مشغول بررسي اطراف شد ؛ در حدود بيست متر جلوتر در سمت راست دو توالت صحرايي بدون سقف و بدون درب قرار داشت و در سمت ديگر جاده نيز تانکر کوچکتري وجود داشت و چندين آفتابه پلاستيکي سياه رنگ نيز در کنار آن در ميان گل و لاي افتاده بود ، دو ماسک حفاظت شيميايي نيز در وسط جاده روي گل ها رها شده بود ؛ کمي جلوتر در ميان نخلها سوله بزرگي بود که با خاک و شاخه هاي نخل استتار شده بود و در بالاي آن هفت آنتن بي سيم قابل تشخيص بود ؛ عرق سردي بر بدن ترابعلي نشسته بود ؛ با وجود صداي زياد موتور آب ، صداي موسيقي شلوغ عربي همراه با قهقهه هاي ديوانه وار چند مرد که به عربي تکلم مي کردند به وضوح به گوش مي رسيد ، ترابعلي مجدداً « آيه وجعلنا » را خواند ، گاز موتور آب را تا آنجا که مي شد کم کرد ، سردش بود ، مي خواست به سراغ اورکتش برود اما پشيمان شد ؛ به طرف آفتابه ها رفت . آفتابه اي را برداشت و آن را زير شير آب پشت تانکر شست و پر کرد، جلو رفت و به مخزن تانکر در حال پر شدن ، سرکي کشيد ؛ هنوز به نيمه نرسيده بود ،شلنگ تخليه آب را با درب تانکر و يک قطعه سنگ بزرگ محکم کرد ؛ آفتابه را برداشت و به طرف توالت به راه افتاد ؛ نمي توانست صبر کند تا تانکر پر شود ؛ توپخانه نزديک يک توپ و سه کاتيوشا شليک کرد ،ترابعلي طوري نشست که هر دو را مد نظر داشته باشد ، توپخانه مجدداً يک توپ و سه کاتيوشاي پي در پي شليک کرد ؛ ترابعلي سعي کرد ساعت را حدس بزند ، صداي خنده هاي مستانه واضح تر به گوش مي رسيد ، ترابعلي يک مرتبه متوجه شد که موتور آب خاموش شده است ؛ افکار بيهوده اي به مغزش هجوم آورد ؛ اما فوراً صلواتي فرستاد و با توکل برخدا خود را کنترل کرد ،شلوارش را گتر کرد و آفتابه را برداشت و در کنار آفتابه هاي ديگر رها کرد و به سراغ موتور آب رفت .دبه بنزين را از کنار موتور آب باز کرد و مشغول پر کردن باک موتور شد ،سعي مي کرد رفتارش را کنترل کند . از شدت هيجان و سردي هوا دندانهايش به وضوح به هم مي خورد ، طناب هندل را کشيد ؛ موتور آب مجدداً ترتري کرد و روشن شد و لوله کتاني باد کرد و آب به تانکر سرازير شد ، گاز موتور را تا انتها کشيد؛ يک لحظه به ذهنش رسيد که چفيه را هم سر به نيست کند ، به طرف اتاق ماشين رفت ، ضربان قلبش کاملاً عادي شده بود ، از اينکه توانسته بود به سرعت خود را با شرايط وفق دهد و اعصاب خود را کنترل کند ، احساس با نشاطي پيدا کرده بود ؛ از صلابت عظيمي که يافته بود رضايتي آميخته با تعجب داشت ؛ حس مي کرد به خدا نزديک تر شده است ؛ چفيه را از زير بالش روي صندلي در آورد و يکمرتبه فکري به خاطرش رسيد؛ از کنار موتور آب بالا رفت و چفيه را از دريچه بالاي تانکر به داخل تانکر انداخت ؛ لحظات به کندي مي گذشت ، هنوز به طور محسوسي مي لرزيد و دندانهايش به هم ميخورد ؛ مي خواست به سراغ اورکتش برود، اما پشيمان شد ؛ حالا تانکر پر شده بود و آب داشت سرريز مي شد به سرعت موتور آب را خاموش کرد و شلنگ ها را جمع کرد و دستهايش را شست ؛ يک لحظه براي پر کردن تانکر دوم مردد ماند ، اما به سرعت تصميم گرفت که از خيرش بگذرد ؛ پشت فرمان نشست و ماشين را روشن کرد و با چراغهاي خاموش ماشين را عقب و جلو کرد و دور زد و به طرف دژباني پيچيد و آيه را مجدداً زير لب تکرار کرد ؛ صداي خنده هاي کريه عراقي بگوش مي رسيد ؛ ترابعلي در کنار طناب دژباني ترمزکرد و چراغ داخل اتاق را روشن کرد . سرباز عراقي به کنار طناب آمد و ايستاد و پکي به سيگارش زد ؛ لحظه اي مکث کرد و ناگهان به سرعت به داخل سنگر خزيد ؛ رنگ از رخسار ترابعلي پريد ؛ ضربان قلبش به شقيقه هايش منتقل شد ؛ باريکه نازکي از عرق سرد از گوشه شقيقه هايش سرازير شد، عراقي با دستي پر بازگشت ؛ سه قوطي ماءالشعير با قوطي فلزي طلايي رنگ با خود آورده بود ؛ ترابعلي نفسي به راحتي کشيد ،به سرعت آنها را از دست سرباز عراقي گرفت و گازي به ماشين داد ، پاهايش مي لرزيد ، با ريتم خاصي گاز ماشين را قطع و وصل کرد و دستهايش را بالا برد و به ريتم آن شروع به رقصيدن کرد و همراه با خنده هاي کريه عراقي ، قهقهه را سر داد ؛ در يک لحظه به سرعت برق ساکت شد و از شيشه باز ماشين به طرف عراقي حمله کرد و سيگار برگ او را از گوشه لبش قاپيد و آن را به لب گذاشت و همراه با ريتم گاز ماشين و پکهاي ممتدي که به سيگار مي زد ، ماشين را به دنده دو گذاشت ؛ عراقي باقهقه هاي مستانه اي شروع کرد به بشکن زدن و به عربي آهنگي بندري را زمزمه کردن ؛ ترابعلي پا را از کلاج برداشت ؛ ماشين رها شد و به طناب دژباني گرفت ؛ عراقي از خنده رعشه کرد ؛ ترابعلي دنده عقب گرفت؛ سرباز عراقي در حاليکه غش و ريسه مي رفت طناب را انداخت و دستش را به علامت خداحافظي بلند کرد و چيزهايي به عربي گفت ؛ ترابعلي با قطع و وصل گاز و با رفص ماشين را به حرکت در آورد ؛ دستهايش به فرمان ماشين نبود و همراه با ريتمي خاص به او حالت رقص مي بخشيد . ترابعلي تمام تنش خيس عرق بود؛ گاز ماشين را گرفت و به سرعت از نخلستان خارج شد و راه آمده را به بازگشت از سرگرفت ، تانکر با سرعت سرسام آوري حرکت مي کرد و درون چاله چوله هاي جاده مي افتاد و آبهاي باقيمانده در تانکر به بدنه تانکر مي خورد و با اينکه تا موفقيت يک گام بيشتر فاصله نداشت ، باز هم براي احتياط بيشتر تسبيح و جاسويچي را از جيبش در آورد و آن را زير صندلي انداخت و به راهش ادامه داد ، شليک دو توپ و شش کاتيوشاي پي در پي به او فهماند که از توپخانه هم به سلامت رد شده است ؛ احساس خوبي داشت و از اينکه با صلابت از چنين ورطه هولناکي به سلامت گذشته بود ، احساس رضايت مي کرد ؛ زير لب شروع به زمزمه کرد ؛ الهي رضاً به رضائک ، برمشامم مي رسد هر لحظه بوي کربلا ... ساعتي بعد به انتهاي جاده آتشبار رسيد ، کسي براي او دست بلند کرد ، ترابعلي ، سرعت را کم کرد و به جاده اصلي خرمشهر – اهواز پيچيد و بسرعت روي ترمز کوبيد و با لهجه غليظ عربي گفت :
- « العبداله ، داشم ،بپر بالا»
رحيم چهره خند
والسلام
*پاورقي:
[1] - آفتابه.
[2] - نورافشاني ماه.
[3] - سنگر ديدباني
[4] - توپخانه 63 خاتم لشکر 27 محمد رسول الله.
[5] - آيه 9 سوره مبارکه ياسين.
سرباز عراقي نزديک شد ، ترابعلي کارت را به طرفش دراز کرد و صدايي مثل صداي لالها از گلويش بيرون داد ؛ سرباز عراقي مشکوک شد و به عربي غليظ چيزي گفت