به گزارش مشرق، شهیدحاج مهدی عراقی می گوید: به خانه ایشان رفتیم. پرسیدم وظیفه ما چیست در این جریان؟ ایشان فرمودند که شما فقط روشن کردن مردم را وظیفه دارید این ها[ مقامات حکومت شاه] برنامه هایی دارند. بگویید که این ها با اسلام شما طرف هستند.
این حکایتی است که مهدی عراقی از نخستین دیدار خود با امام خمینی(ره) روایت می کند، امامی که آن زمان حاج آقا روح الله خوانده می شد. عراقی از خواندن یک اعلامیه ضدشاه حاج آقا روح الله که علیه طرح شاه در زمینه لایحه انجمن های ولایتی وایالتی صادر شده بود برانگیخته شد: اعلامیه حاج آقا روح الله اصلا متنش، کلماتش، گفتارش و این ها با همه فرق داشت.
از خواندن این اعلامیه به بعد، مهدی یا همان حاج مهدی عراقی، از نیروهای رده اول انقلاب شد.
مهدی عراقی کیست؟
شهریور ماه ۱۳۰۹ در محله پاچنار تهران در خانواده ای مذهبی با سطح معاش متوسط به دنیا آمد. پدرش کوره آجرپزی داشت. مهدی دبیرستان را به دلیل مشکلات اقتصادی ترک کرد و وارد بازار کار شد. مادرش می گوید او از سن ۱۳_۱۴ سالگی مدام در هیات های مذهبی بود.
از همان جوانی فعالیت علیه نظام سلطنتی را هم شروع کرد و در ۱۵ سالگی عضو جمعیت فدائیان اسلام شد. آنچنان در این جمعیت جا افتاد که برخی از جلسات فدائیان اسلام در خانه او برگزار می شد. در یکی از سخنرانی های فدائیان در خانه عراقی، سخنران آخر، عاقبت فدایی بودن را این طور به تصویر و برای حکومت خط و نشان کشید: زندان و بالای چوبه دار، جای فدائیان اسلام است. در صدر اسلام ۶۰ فدایی بودند که دین اسلام را برپا کردند. مادامی که چند نفر خائن را به درک واصل نکنیم دست از جانفشانی برنخواهیم داشت.
مهدی عراقی
موضع خود عراقی هم چندان آرامتر از این فدایی اسلام نبود. او در ملاقاتی که در زندان با نواب صفوی، رهبر جمعیت فدائیان اسلام داشت این طور گفت: این اشخاص[حاکمان وقت] باید طبق قوانین اسلام بر ما حکومت کنند و خودشان هم مسلمان باشند اگر غیر از این است باید بروند و خانه موروثی را به خودمان مسترد کنند.
فدائیان اسلام به روایت یک لیبرال
نصرت الله امینی رییس دفتر نخست وزیر مصدق درباره گروه فدائیان اسلام می گوید: به شما عرض میشود که من نوابصفوی را همینجور اسمش را در روزنامهها میخواندم و هر وقتی یک اعلامیهای میآمد به اسم هوالعزیز یا اعلامیههایی که جداگانه پخش میشد یا در روزنامههای خودشان میدانستم. وقتی من رئیس دفتر وزارت دادگستری بودم یک روزی اتفاقاً سه نفر از هواخواهان درجهی اول ایشان که شاید یکی از آنها حتی عنوان معاونت نوابصفوی را داشت به اسم واحدی که بعداً معروف بود که تیمور بختیار [رییس ساواک] او را در اطاق خودش کشته است به اطاق من آمده بودند که وزیر دادگستری را ملاقات کنند زیرا نوابصفوی را در ساری که دستور داده بود که بریزند مدرسه دخترانه را تصرف کنند و شیشهها را بشکنند.
او را آنجا توقیف کرده بودند. من تصادفاً که اینها روبهروی میز من نشسته بودند من احتیاجی پیدا کردم. حالا خیلی من سختم است این حرف را بزنم که فکر میشود که تظاهر به مثلاً دینداری این حرفها میخواهم بکنم ولی خب عقیده من بوده است. من انگشتری در دستم بود انگشتر عقیقی که آیه ای در رویش نقش شده بود چون میخواستم به توالت بروم این انگشتر را درآوردم و گذاشتم سر میزم بعد رفتم وقتی برگشتم مجدداً انگشتری را برداشتم و بوسیدم و دست کردم غافل از اینکه اینها توجه دارند به این حرکت من.
یکوقت دیدم همین واحدی پا شد و آمد با من مصافحه کرد بعد معانقه کرد که آقا ما دیدیم که تو خواستی بروی توالت این حرکات را کردی پس معلوم شد تو اعتقادات مذهبی داری که اینکار را میکنی. از یک آدم فوکلی و فلان ما ندیده بودیم. خیلی خوشحالیم و ما به تو ارادت داریم و ما هم اقداماتی اینجا میخواستیم بکنیم. ولی به احترام تو آن اقدامات را نمیکنیم و بعد هم رفتند با وزیر دادگستری ملاقات کردند. بعد اینها گاهی وقتها کارهایی که داشتند مستقیماً میآمدند به من مراجعه میکردند من هم تا اندازهای که مقدور بود و برخلاف چیز نبود انجام میدادم.
روزی که من از طرف آقای دکتر مصدق رئیس بازرسی نخستوزیری شده بودم اینها آمدند، گفتند آقای نوابصفوی میل دارد تو را ببیند. من هم بیمیل نبودم که ببینم که این چیست و کیست و عقایدش چه شکلی است. گفتم خیلی خوب من تا فردا به شما خبر میدهم. من خدمت آقای دکتر مصدق عرض کردم که آقا این آدم پیغام داده است. به من گفتند پس برو ولی مراقبباش. من به اتفاق برادرم رفتم و به برادرم جایی که آدرس داده بودند گفتم سرکوچه تو بایست و مواظب باش و من رفتم و این سید را دیدم. خیلی قیافهی جذابی داشت. خیلی در کلام تحتتأثیر قرار میداد و یک عده بودند که واقعاً به تمام معنا جان در کف بودند.
هلاکت کسروی
این جمعیت احمدکسروی نویسنده لائیک و ضد دین اسلام را به قتل رساند. روایت قتل کسروی را هم از زبان نصرت الله امینی بشنوید:
بنده به دادگستری آمدم. آنموقع بنده معاون اداره بازرسی وزارت دادگستری بودم. بنده همینجور که توی اطاقم نشسته بودم که مشرف به حیات بود که راهم منحصر از همین خیابان خیام، خیابان جلیلآباد سابق بود به دادگستری آن درب اصلی باز نشده بود. دیدم صدای الله اکبری میآید و شلوغ شده. بنده پا شدم نگاه کردم شلوغ است. به پیشخدمت گفتم برو ببین چه خبر شده. رفت برگشت گفت: آقای کسرایی را کشتند. ما یک بازپرسی داشتیم بازپرس شعبهی یک دادسرای تهران به اسم کسرایی.
بنده خیلی ناراحت شدم دویدم آمدم پایین که بروم ببینم چی شده. رفتم توی آن قسمت دادسرا دیدم جلوی شعبهی هفت بازپرسی شلوغ است. خب بنده پرسیدم گفتند نخیر کسروی کشته شده. بنده وارد شدم آن پیشخدمتها چون راه باز کردند بنده رفتم توی اطاق دیدم در اطاق یک جوانی افتاده کارد خورده و مرده است که معلوم شد بادیگارد سید احمد کسروی است و وسط اطاق هم کسروی افتاده. از شکمش مقدار زیادی روده اینطور چیزها بیرون آمده است. دندان مصنوعیاش افتاده بیرون و فوت کرده و زیر میز هم آقای بلیغ بازپرس شعبه هفت غش کرده افتاده است.
بنده آقای بلیغ را با پیشخدمتها کشیدیم بیرون و بردیم اطاق دیگر دادستان تهران آقای مجلسی بود آمدند بعد ایشان تلفن کرد که خود بنده هم توی اطاق بودم تلفن کردیم به فرماندار نظامی چون جرمی واقع شده بود در صلاحیت فرماندار نظامی آنوقتها بود. سرگرد شجره از دادسرای حکومت نظامی آمد. بنده کاری که کردم تلفن کردم به وزارتخانه و گفتم چنین وضعی شده گفتند شما اجازه بدهید ما امروز دادسرا را تعطیل کنیم یعنی کسی را دیگر راه ندهیم. بنده چندتا از این منشیها را دم در نشاندم که اخطاریههایی که میآیند رویش بنویسند به مناسبت حادثهای که واقع شده دادسرا تعطیل است.
بعد جلوی این راهروی شعبهی هفت را هم بنده بستم پیشخدمتهای دادگستری گذاشتم تا کسی نرود تا تکلیف جنازه ایشان معلوم بشود. یکوقت دیدم یک جوانی آمد مشت زد صف را باز کرد. رفتم گفتم آقا چه خبره. گفت آقا کجا است. پدر من کجا افتاده است؟ گفتم پدر شما کی هست. گفت کسروی، من البته سلام به ایشان کردم معلوم شد که آقای جلال کسروی است پسرش است. دید جنازه پدرش را. معلوم شد که آن روز کسروی را برای ادای توضیحاتی راجع به همین کتاب شیعهگری و ظاهراً اهانتهایی که به امام جعفر صادق(ع) شده است.
البته این احضار کردن او در خارج منعکس شده بود و بنابراین دستهی فدائیان اسلام میدانست که کسروی آن روز به دادگستری خواهد آمد.
همین آقایانی که آن روز آمدند و کسروی را کشتند درگذشته در درشکه به کسروی حمله کرده بودند. وقتی که ضارب کسروی به او کارد میزند، محافظ کسروی دستش تکان میخورد و تیر به جای اینکه بخورد به ضارب، میخورد به شکم کسروی و از توی شکم کسروی بیرون میآید و میخورد به رادیاتور شوفاژ و میخورد به سقف که پوکهاش توی اطاق بود.
ظاهراً در فرمانداری نظامی دادگاه هم همین بساط را درست کردند که باعث قتل کسروی آن گلولهای است که منشیاش زده است و آن کارد باعث قتلش نشده است. بنابراین آنها اعمال نفوذ کردند. دستگاهی که از فدائیان اسلام حمایت میکرد، سبب شد که آن ضاربین تبرئه شوند. جنازه کسروی را نیز هیچ مسجدو هیچ قبرستانی حاضر نبود قبول کند.
همکاری با حزب زحمتکشان
در سال ۱۳۲۹ با برخی از اعضای فدائیان اسلام در انتشار روزنامه شاهد وابسته به حزب زحمتکشان همکاری کرد. اما طولی نکشید که روابط فدائیان با زحمتکشان به هم خورد. یک شب فدائیان مطلع شدند روزنامه شاهد در حال انتشار مطالبی علیه آنهاست از این رو شبانه به همراه لوطی های رودخانه پاچنار به چاپخانه رفتند و پس از درگیری شدید با آنها و با حضور ماموران شهربانی مانع از چاپ این مطالب شدند.
در جریان بازداشت نواب صفوی، عراقی به همراه ۵۲ نفر دیگر وارد بندی که صفوی در آن زندان شده بود شدند و در محوطه آن تحصن کردند. آنها بند صفوی را به تسخیر خود در آوردند و اعلام کردند تا زمان آزادی صفوی از آنجا بیرون نمی روند.
اما سربازان شاه به آنها حمله کردند و پس از ضرب و شتم متحصنین، آنها را با دستبند و پابند دستگیر کردند. عراقی به خاطر این کار محکوم به زندان شد و ۶ ماه بعد آزاد شد. او در این مدت به کار اقتصادی پرداخت و وضع مالی خوبی پیدا کرد.
نهضت امام(ره)
پس از رحلت آیت الله بروجردی، عراقی به نهضت امام متصل می شود. سال ۱۳۴۲ در حمله اراذل و اوباش وابسته به شاه به فیضیه، مسوول حفاظت از بیت امام می شود. او که سال ها ورزش باستانی کرده است و دلی شجاع دارد، وقتی بیت امام در محاصره نیروهای امنیتی قرار می گیرد حاصر به ترک خانه امام نمی شود. در حالی که خود امام به اطرافیانش دستور تخلیه خانه را داده بود.
عراقی مدتی نیز به پخش اعلامیه علیه شاه می پردازد و دستگیر و آزاد می شود.
سال ۱۳۴۲ وقتی حزب موتلفه تشکیل می شود، عراقی نیز به آن می پیوندد. عراقی پس از شهادت امانی، مدیریت موتلفه را تا پیروزی انقلاب برعهده می گیرد. یکی از اعضای برجسته حزب موتلفه می گوید: ما عنوان دبیرکل نداشتیم. مدتی واقعا فرمان کار در اختیار شهید امانی بود. البته اجرائیات بیشتر دست عراقی بود. پس از شهادت امانی مدیریت با عراقی بود چه در زندان، چه بعد از زندان. تا زمان پیروزی انقلاب فرمان مدیریت با عراقی بود.
با دستگیری امام در روز ۱۵ خرداد عراقی که با لوطیان شهر به واسطه ورزش زورخانه، میانه خوبی دارد طیب حاج رضایی را تحریک به ایستادن در مقابل ماموران امنیتی می کرد. طوری که طیب وارد کلانتری می شود و آنجا را به هم می ریزد.
کشتن منصور
با برجسته شدن حرکت مسلحانه در حزب موتلفه، این حزب دست به ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت می کند.
عراقی دستگیر و به عنوان متهم ردیف پنجم محکوم به مرگ شد. اما اخطار و هشدار روحانیون باعث شد حکم او به حبس ابد توام با کار تبدیل شود.
روحیه او در حبس بسیار خوب بود. یکی از زندانیان مشهور وقت گفته است: من و بقیه بازداشتی ها را در زندان آن قدر شکنجه کردند تا بگوییم غلط کردیم و گفتیم. اما عراقی را هر چقدر شکنجه کردند نگفت تا ضعف کرد و بیهوش شد.
عراقی آزاد می شود
عراقی اواخر سال ۱۳۵۵ از زندان آزاد شد. او با اوج گرفتن جریان انقلاب به توصیه شهید بهشتی برای سر و سامان دادن به وضع محل اسکان امام رهسپار نوفللوشاتو در پاریس شد. عراقی مدیریت داخلی بیت خمینی را بر عهده گرفت و سپس به توصیه امام برای سازماندهی تظاهرات تاسوعا و عاشورای ۱۳۵۷ به تهران بازگشت. او پس از انجام موفقیتآمیز این تظاهرات مجدداً رهسپار فرانسه شد و سپس همراه امام خمینی به تهران بازگشت.
مهدی عراقی پس از استقرار حکومت جمهوری اسلامی اولین مسئول زندان قصر تهران شد. وی سپس به ریاست شورای مرکزی بنیاد مستضعفان درآمد و در همین سمت بود که مدتی سرپرستی امور مالی روزنامه کیهان را بر عهده گرفت. مهدی عراقی مدیر مالی مؤسسه و حسین مهدیان مدیر کل آن بود.
ترور پدر و پسر
گروه فرقان در ۴ شهریور ۱۳۵۸، مهدی عراقی و پسرش حسام عراقی را ترور کرد. این اقدام در ساعت ۷ صبح، در خیابان زمرد که خانه حسین مهدیان در آنجا قرار دارد و در زمانی که آنها عازم محل کار خود در مؤسسه کیهان بودند، صورت گرفت. تروریستهای فرقان که سوار یک موتور هوندا بودند، به محض مشاهده خودروی حامل آنها از کمینگاه بیرون آمدند و سرنشینان آن را به رگبار اسلحه یوزی بستند.
گلولهای که به گردن مهدی عراقی اصابت کرد موجب مرگ سریع وی شد، ولی مردم دو مجروح دیگر را به بیمارستان ایرانمهر قلهک انتقال دادند. حسام عراقی فرزند مهدی عراقی در بین راه جان داد ولی حسین مهدیان که هدف اصلی ترور بود تحت عمل جراحی قرار گرفت و زنده ماند.
به گفته برخی از اهالی محل، موتورسواران مشکوکی از چندین روز قبل در محل رفتوآمد میکردند، ضمناً در روز حادثه افرادی که در یک پژوی سفید رنگ بودند، خیابانهایی را برای اجرای دقیق ترور بسته بودند.
پیکر مهدی عراقی و پسرش حسام به حسینیه ارشاد و سپس به دستور امام خمینی به قم منتقل شد امام خمینی(ره) نیز از میدان سعیدی تا نزدیک صحن فاطمه معصومه(س) در قم در تشییع شرکت کرد.
منابع:
- پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه آکسفورد. مصاحبه با نصرت الله امینی
- شهید مهدی عراقی از نگاهی دیگر. محمد حسن پورقنبر و ابراهیم سیفی
- پیشکسوت انقلاب؛ شهید حاج محمد عراقی، مرکز بررسی اسناد تاریخی