گروه فرهنگی مشرق - از آمریکا که آمده بود یک راست زده بود به کوه دیگر شمیران آنطور که او مثل کف دستش میشناخت، وجود خارجی نداشت. شهر آهنی همه جا را گرفته بود الا کوه که هنوز مقاومت میکرد و همین بود که کوه برایش آشنا بود و آرامشبخش.
گفتند مدتی است از کوه پایین آمده و یک جایی در محلات قدیمی زرگنده پاگیر شده است. آن روزها پیرمرد را تنها با «آقا جلالش» میشناختیم که درباره استادش نوشته بود و البته رهاورد سفر آمریکا که اسمش را گذاشته بود «ده سال هوم لسی» به همان سبک و سیاق حرف زدن جماعت از اینجا رانده و از آنجا مانده لسآنجلسنشین که نیمی انگلیسی حرف میزنند و نیمی فارسی.
بعدِ کلی پرس و جو چندبار تماس تلفنی از کوچه پس کوچههای محلههای قدیمی شمیران کوچه مژده را پیدا میکنی که تهش یک کوچه بنبست دیگر است از همان کوچههای آشتیکنان که نمیشود دو نفر را با هم از آنها رد کرد و ته کوچه خانهای بود به قاعده 30 متری یک اتاق پائین و اتاقکی در بالا که پیرمرد در آن زندگی که نه، مینوشت، سیگار دود میکرد و افسوس میخورد.
این اولین دیدار با سیدمحمود گلابدرهای بود؛ شاگرد جلال آل احمد که در دبیرستان از او ادبیات آموخته بود و در خارج از مدرسه خیلی چیزهای دیگر که بعضیهایشان را در کتاب آقا جلالش آورده است.
آن روز هم قرار بود یک بار دیگر پیرمرد را ببینیم. قرار گذاشته بود کجا؟ دارآباد تا با ما بزند به کوه این بار نه برای مصاحبه که میخواست درد و دل کند؛ احمد خیاطیان و امید مهدینژاد هم آمدند و شدیم سه نفر. به میدانگاهی نرسیده بودیم که دیدیم از سینه کش پایین میآید تا استقبالمان کند.
دوری در میدان گاهی زدیم و بعد برمان داشت و از کوره راهی کشیدمان بالا تا کنار گودی کوچکی که مشرف بود به شکاف میان دو کوه و کنار غاری که خندید و گفت ماهها در آن بیتوته میکرده است. همان جا نشستیم و سر درد و دلش باز شد.
همان بالا بود که سنگ سه مثقال را نشانمان داد که شده بود شخصیت یکی از قصههایش و قصههای «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» را برایمان تعریف کرد که چطور خیلیها زیر پر و بال فرح پهلوی و ندیمه اش «لیلی امیرارجمند» در این مملکت نویسنده و فیلمساز شدند.
از فیروز شیروانلو گفت تا عباس کیارستمی و دیدیم که به اندازه چند برابر قصههایی که نوشته، قصههای واقعی نانوشته دارد با شخصیتها و قهرمانها و ضد قهرمانهایی که بیشترشان زنده اند هنوز و نفس میکشند تو تازه باشنیدن قصههایشان میفهمی که فلانی چرا این طور مینویسد و چرا این طور فیلم میسازد و الخ.
قصههای واقعی سید محمود البته همینها نبود فقط. پیرمرد کتابی داشت که این روزها و آن روزها هم کمتر اسمش به گوش حتی جماعت کتابخوان آشنا بود.
«لحظههای انقلاب» را وقتی نوشته بود که کانون نویسندگان یا بهتر بگوییم مجمع فسیلهای مثلاً چپ به فکر این بودند که چطور پُز روشنفکریشان را نگه دارند و از آن سو هم گربه رژیم شاخشان نزند و اصلاً این جوانهایی را که ریخته بودند در خیابان و یقه پاره کرده بودند و فوج فوج جنازههای سوراخ سوراخ شان روانه بهشت زهرا میشد را قبول نداشتند.
برای آنها ساعت مبارزه خواب مانده بود و حالا اگر یکی دو صفحه کاغذ پاره سیاه میکردند، کافی بود تا شب شعری داشته باشند و حرفهای منتقدانه بزنند. نیازی به شاهد تاریخی آوردن هم ندارد کافی است خاطرات گلشیری را از این مجامع ادبی انقلابیشان بخوانید تا همه چیز دستگیرتان بشود.
بچههای انقلاب هم که یا در خیابانها در حال جنگ و گریز بودند و یا اینکه هنوز نوشتن نمیدانستند و اصلاً مگر کسی در آن روزهایی که معلوم نبود آخر و عاقبت جنگ خیابانی و تظاهرات روزانه چه میشود، به فکر اینکه این اتفاقات را ثبت کند بود؟ اگر هم چیزی ثبت شده یا فیلمی است که فیلمبرداری خبری از سر وظیفه کاریاش برداشته یا عکسی است که عکاسی گرفته است.
تنها محمود گلابدرهای بود که صبح تا شب در خیابانها میدویده و شبها را به قول خودش تا دم دمههای خروس خوان همه چیز را به روشی که از نویسندگی سالها آموخته و تمرین کرده بود روی کاغذ میآورد تا به قول علیرضا کمری تنها نمونه رمان خاطره انقلاب را خلق کند و لحظههای انقلاب را جاودانه.
و حالا این لحظههای انقلاب کجا بود؟ جایی در گوشه یکی از انبارهای کتاب یک انتشارات دولتی که آنقدر جماعت رفتند و پیگیر شدند که میخواهندش. مجبور شدند این چند جلد آخر را بیرون بکشند. کتابی که از شهید دکتر مفتح بر آن یادداشت نوشته است تا سیمین دانشور و پرویز خرسند؛ خرسند نویسنده را بیهقی انقلاب خوانده بود و دانشور لحظههای انقلاب را «پیش درآمد ادبیات انقلاب که انتظارش بوده» است.
سیدمحمود اگر فقط و فقط همین یک کتاب را برای انقلاب نوشته بود و «اسماعیل اسماعیل»، «ابراهیم ابراهیم» و چند کار دیگر را هم نداشت، باز هم کارنامهاش از بسیاری از نویسندگان صاحب منصب و صاحب نام امروز پر و پیمانتر بود.
قصه محمود قصه مردی است که روحش را نفروخت تا امروز هنوز در جشنوارهها و جشن نامهها زنده باشد حتی وقتی که به هر دلیلی 10 سال در به در ینگه دنیا بود.
محمود مانند نثرش در این آخرین کتابهایش شکسته و ویران شده است اما امپراطوریها هم وقتی ویران میشوند باز هم ویرانه یک امپراطوری اند.
مصطفی حریری
گفتند مدتی است از کوه پایین آمده و یک جایی در محلات قدیمی زرگنده پاگیر شده است. آن روزها پیرمرد را تنها با «آقا جلالش» میشناختیم که درباره استادش نوشته بود و البته رهاورد سفر آمریکا که اسمش را گذاشته بود «ده سال هوم لسی» به همان سبک و سیاق حرف زدن جماعت از اینجا رانده و از آنجا مانده لسآنجلسنشین که نیمی انگلیسی حرف میزنند و نیمی فارسی.
بعدِ کلی پرس و جو چندبار تماس تلفنی از کوچه پس کوچههای محلههای قدیمی شمیران کوچه مژده را پیدا میکنی که تهش یک کوچه بنبست دیگر است از همان کوچههای آشتیکنان که نمیشود دو نفر را با هم از آنها رد کرد و ته کوچه خانهای بود به قاعده 30 متری یک اتاق پائین و اتاقکی در بالا که پیرمرد در آن زندگی که نه، مینوشت، سیگار دود میکرد و افسوس میخورد.
این اولین دیدار با سیدمحمود گلابدرهای بود؛ شاگرد جلال آل احمد که در دبیرستان از او ادبیات آموخته بود و در خارج از مدرسه خیلی چیزهای دیگر که بعضیهایشان را در کتاب آقا جلالش آورده است.
آن روز هم قرار بود یک بار دیگر پیرمرد را ببینیم. قرار گذاشته بود کجا؟ دارآباد تا با ما بزند به کوه این بار نه برای مصاحبه که میخواست درد و دل کند؛ احمد خیاطیان و امید مهدینژاد هم آمدند و شدیم سه نفر. به میدانگاهی نرسیده بودیم که دیدیم از سینه کش پایین میآید تا استقبالمان کند.
دوری در میدان گاهی زدیم و بعد برمان داشت و از کوره راهی کشیدمان بالا تا کنار گودی کوچکی که مشرف بود به شکاف میان دو کوه و کنار غاری که خندید و گفت ماهها در آن بیتوته میکرده است. همان جا نشستیم و سر درد و دلش باز شد.
همان بالا بود که سنگ سه مثقال را نشانمان داد که شده بود شخصیت یکی از قصههایش و قصههای «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» را برایمان تعریف کرد که چطور خیلیها زیر پر و بال فرح پهلوی و ندیمه اش «لیلی امیرارجمند» در این مملکت نویسنده و فیلمساز شدند.
از فیروز شیروانلو گفت تا عباس کیارستمی و دیدیم که به اندازه چند برابر قصههایی که نوشته، قصههای واقعی نانوشته دارد با شخصیتها و قهرمانها و ضد قهرمانهایی که بیشترشان زنده اند هنوز و نفس میکشند تو تازه باشنیدن قصههایشان میفهمی که فلانی چرا این طور مینویسد و چرا این طور فیلم میسازد و الخ.
قصههای واقعی سید محمود البته همینها نبود فقط. پیرمرد کتابی داشت که این روزها و آن روزها هم کمتر اسمش به گوش حتی جماعت کتابخوان آشنا بود.
«لحظههای انقلاب» را وقتی نوشته بود که کانون نویسندگان یا بهتر بگوییم مجمع فسیلهای مثلاً چپ به فکر این بودند که چطور پُز روشنفکریشان را نگه دارند و از آن سو هم گربه رژیم شاخشان نزند و اصلاً این جوانهایی را که ریخته بودند در خیابان و یقه پاره کرده بودند و فوج فوج جنازههای سوراخ سوراخ شان روانه بهشت زهرا میشد را قبول نداشتند.
برای آنها ساعت مبارزه خواب مانده بود و حالا اگر یکی دو صفحه کاغذ پاره سیاه میکردند، کافی بود تا شب شعری داشته باشند و حرفهای منتقدانه بزنند. نیازی به شاهد تاریخی آوردن هم ندارد کافی است خاطرات گلشیری را از این مجامع ادبی انقلابیشان بخوانید تا همه چیز دستگیرتان بشود.
بچههای انقلاب هم که یا در خیابانها در حال جنگ و گریز بودند و یا اینکه هنوز نوشتن نمیدانستند و اصلاً مگر کسی در آن روزهایی که معلوم نبود آخر و عاقبت جنگ خیابانی و تظاهرات روزانه چه میشود، به فکر اینکه این اتفاقات را ثبت کند بود؟ اگر هم چیزی ثبت شده یا فیلمی است که فیلمبرداری خبری از سر وظیفه کاریاش برداشته یا عکسی است که عکاسی گرفته است.
تنها محمود گلابدرهای بود که صبح تا شب در خیابانها میدویده و شبها را به قول خودش تا دم دمههای خروس خوان همه چیز را به روشی که از نویسندگی سالها آموخته و تمرین کرده بود روی کاغذ میآورد تا به قول علیرضا کمری تنها نمونه رمان خاطره انقلاب را خلق کند و لحظههای انقلاب را جاودانه.
و حالا این لحظههای انقلاب کجا بود؟ جایی در گوشه یکی از انبارهای کتاب یک انتشارات دولتی که آنقدر جماعت رفتند و پیگیر شدند که میخواهندش. مجبور شدند این چند جلد آخر را بیرون بکشند. کتابی که از شهید دکتر مفتح بر آن یادداشت نوشته است تا سیمین دانشور و پرویز خرسند؛ خرسند نویسنده را بیهقی انقلاب خوانده بود و دانشور لحظههای انقلاب را «پیش درآمد ادبیات انقلاب که انتظارش بوده» است.
سیدمحمود اگر فقط و فقط همین یک کتاب را برای انقلاب نوشته بود و «اسماعیل اسماعیل»، «ابراهیم ابراهیم» و چند کار دیگر را هم نداشت، باز هم کارنامهاش از بسیاری از نویسندگان صاحب منصب و صاحب نام امروز پر و پیمانتر بود.
قصه محمود قصه مردی است که روحش را نفروخت تا امروز هنوز در جشنوارهها و جشن نامهها زنده باشد حتی وقتی که به هر دلیلی 10 سال در به در ینگه دنیا بود.
محمود مانند نثرش در این آخرین کتابهایش شکسته و ویران شده است اما امپراطوریها هم وقتی ویران میشوند باز هم ویرانه یک امپراطوری اند.
مصطفی حریری