به گزارش مشرق، «سعید (احمد) ۷۵ روز زیر شکنجه بود. ابتدا به هر پایش نعل کوبیدند و به همین ترتیب او را برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری بردند. پس از دادگاهی شدن به شکنجه و مرگ محکوم شد. دستش را از بازو بریدند و پس از یک معالجه سطحی با دستگاههای برقی تمام صورتش را سوزاندند...» متن فوق بخشی از لحظاتی است که شهید احمد وکیلی در اسارت گذراند. روایتی که حتی به ما جرئت همکلامی با مادر و پدر شهید را نداد؛ بنابراین برای آشنایی با زندگی شهید احمد وکیلی که نام دیگرش سعید است، سراغ برادرش رفتیم. در خلال گفتگو متوجه شدیم که این خانواده سه شهید تقدیم انقلاب کرده است. شهدایی که در دامن پر مهر مادرشان پرورش یافتند. مرور زندگیشان ما را به این فرموده امام خمینی (ره) میرساند که از دامن زن مرد به معراج میرود. شهید احمد وکیلی ناطق، سال ۱۳۵۹در کردستان به شهادت رسید. شهید محمود وکیلی ناطق در عملیات خیبر و جزیره مجنون به شدت مجروح شد و ۱۳ فروردین سال ۱۳۶۳ آسمانی شد. شهید هادی وکیلی ناطق هم در عملیات کربلای ۵ در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۶۵ به برادران شهیدش پیوست و برادر دیگرشان مهدی وکیلی ناطق به افتخار جانبازی نائل آمد. روایتهای احمد وکیلی ناطق که بعد از شهادت برادر متولد و هم نام او شد را پیشرو دارید.
روستای شهیدآباد
پدر و مادرم متولد روستای شهیدآباد شهر آوج هستند. آوج از شهرهای کوچک شهرستان بوئین زهرای قزوین است. خانواده پدریمان کشاورز و رعیت بودند و خانواده مادری زمیندار. مادر متولد سال ۱۳۲۳ و پدر متولد سال ۱۳۱۶ است. پدر زمانی که با مادر ازدواج میکند تازه وارد حوزه علمیه شده بود و سالهای اول درس طلبگی را میگذراند.
خانواده مادر، ابتدا به خاطر انتخابش به ایشان ایراد میگرفتند و میگفتند که چرا میخواهی با یک روحانی ازدواج کنی! اما مادر به خاطر علاقهای که داشت، روی تصمیمی که گرفته بود میایستد. آنها فروردین ۱۳۳۶ ازدواج و زندگی مشترکشان را در همان روستا آغاز میکنند و یک سال بعد به همدان مهاجرت میکنند تا پدر درسش را ادامه بدهد. احمد سال ۱۳۴۰ در همدان متولد شد. خانواده در سال ۱۳۴۱ به قم مهاجرت میکند و حالا ماحصل زندگیشان هفت پسر و یک دختر است.
حضور حضرت آقا در منزل شهدا
احمد در فعالیتهای انقلابی حضور داشت و پای ثابت مبارزات انقلابی بود. چند مرتبهای هم دستگیر شد که به واسطه همسایه مان که نظامی بود، از دست ساواک نجاتش دادیم. تربیت احمد و شهدایی نظیر او برگرفته از دامان مادرانی است که شهید پرورند. سال ۱۳۷۴ حضرت آقا به منزل ما آمدند. ایشان رو به پدر کرده و گفتند فرزندان خوبی تربیت کردهاید، پدر به حضرت آقا گفتند من قبل از جنگ زیاد منزل نبودم و به تبلیغ میرفتم و با آغاز جنگ تحمیلی هم همراه با چهار پسر و دامادم در جبهه بودیم. بار این تربیت و پرورش را همسرم مادر شهدا به دوش کشید. اگر به دنبال معلم بچهها هستید باید بگویم معلم شهدای خانه من مادرشان است. مادر من در نبود پدر سختیهای زیادی کشید. بسیار مراقب بچهها بود که راه خلاف نروند یا همراه رفیق ناباب نشوند. داداش احمد با شهید علی مهرابی خیلی صمیمی بود. علی و احمد به واسطه فعالیتهای انقلابی با هم آشنا شده بودند. آنها در مدرسه حکیم نظامی سابق و امام صادق (ع) فعلی درس میخواندند. دوستی شان در فضای فعالیتهای انقلابی تداوم پیدا کرد و احمد به خانه شهید مهرابی رفت و آمد داشت. آنها با هم اعلامیه مینوشتند و...
شهید مهرابی بعد از شهادت احمد دستنوشتهای را از خود به یادگار گذاشت که حدود ۳۰- ۴۰ صفحه و شبیه کتابچه است. ایشان در مورد آشنایی و همراهی و فعالیتها و خصوصیات اخلاقی و رفتاری احمد در آن دستنوشته صحبت کرده است. داداش احمد زمان انقلاب ۱۷ سال داشت. باقی برادرها هم با مادر در راهپیماییها حضور پیدا میکردند.
آزادسازی سنندج و اسارت
سالهای آخر دبیرستان احمد مصادف با ورود امام میشود. ایشان عضو کمیته استقبال از امام و بعد هم وارد تیم حفاظت از امام میشود که بحث درگیریهای سنندج پیش میآید که امام دستور میدهند نیروهای انقلابی به سمت کردستان بروند و آنجا باید پاکسازی شود. سال ۵۸ که حضور در کردستان، ایمانی قوی و دلی، چون شیر را میطلبید، سعید در دو نوبت عازم آن منطقه شد. او که تا پیش از این در جمع بچههای تیم حفاظت بود حالا روبهروی امام نشسته و قرار است به نمایندگی از گروهی که از قم برای کمک به کردستان اعزام شوند صحبت کند.
شهید احمد وکیلی در اردیبهشت ۵۹ ابتدا باشگاه افسران ارتش را که به اشغال کومله درآمده بود تسخیر میکند و بعد هم به سمت زندان مرکزی کردستان میرود که در این مسیر ایشان بعد از نبردی دلاورانه، مجروح میشود و نهایتاً در مسیر پاکسازی محله به محله به اسارت کومله در میآید.
از اسارت تا شهادت
لحظه شهادت برادرم را از زبان آخرین نفری که او را دیده بود برایتان روایت میکنم. گویا احمد میخواسته داخل جوی آب بپرد و سنگر بگیرد که همان لحظه تیر به پایش میخورد و اسلحه را پرتاب میکند سمت همرزمانش و به دست دموکرات اسیر میشود.
خبری که ما از احمد شنیدیم اسارت ایشان بود. به ما گفتند یا به زندان دوله تو منتقل شده یا اینکه ایشان را به بعثیها تحویل دادهاند. همه امید خانواده هم این بود که ایشان را به بعثیها تحویل داده باشند که شاید بعدها آزاد شود و به خانه بازگردد، اما دو، سه سال بعد از اشغال عراق به دست امریکاییها هیئتی از سپاه به منزل ما آمدند و گفتند دیگر منتظر نباشید ما همه زندانهای عراق را بررسی کردهایم. منتظر بازگشت ایشان یا پیکرش نباشید. تا به آن روز فکر میکردیم که احمد اسیر است، اما حالا باید با عنوان شهید از او یاد میکردیم.
روایت شهادت احمد (سعید)
سالهای زیادی کسی از سرنوشت برادرم اطلاع نداشت، تا اینکه بعدها لحظات اسارت و شهادت برادرم را از زبان یک اسیر ارتشی که بعد از جنگ آزاد شده بود، درکتاب «شبیخون» خواندیم.
خیلی کنجکاو بودم که خودم این شخص را پیدا کنم و حرفهای او و خاطراتش از برادرم را بیواسطه بشنوم.
از او فقط یک نام میدانستم و اینکه ایشان آزاده است. اما سال ۱۳۹۴ ایشان را توانستم به شکل اتفاقی زمانی که به کل آزادهها جانبازی اعطا میکردند، از طریق سیستم بنیاد شهید پیدا کنم. ایشان هم در دام دموکراتها افتاده و هم سلولی برادرم بود. جانبازی بالایی داشت. هم اعصاب و روان بود و هم جسمی. تفحص و بررسیهایم نتیجه داد و نهایتاً شمارهاش را پیدا کردم و با او تماس گرفتم.
گفتم با شما تماس گرفتم درباره روایتتان در کتاب «شبیخون» در مورد شهید احمد وکیلی. ایشان گفت نه دروغ گفتم. من خیلی تعجب کردم و گفتم ما سالهاست با این روایت شما زندگی میکنیم. مادرم سالها با خواندن روایت شما روضه میگیرد. گفت نه من نگفتم. کمکم ناامید شدم. اما ایشان از من سؤال کرد، شما واقعاً برادر شهید وکیلی هستید؟ گفتم بله. اسم مستعار احمد، سعید بود و کمتر کسی این را میدانست. او از من شماره تماس گرفت تا خودش با ما تماس بگیرد. ایشان تماس گرفت. گفت من در آذربایجان زندگی میکنم و هر از چند گاهی تهدید میشوم. برای همین میخواستم از جانب شما مطمئن شوم.
بعد از آن دوستیمان ادامه پیدا کرد و ما دو بار به منزلش رفتیم، اما او دیگر حاضر به یادآوری و بازگویی آن خاطرات نشد و گفت من هرچه باید را در آن کتاب گفتهام. مرور آن لحظات بعد از این همه سال برایش دشوار بود. میگفت همان یک بار کفایت میکند.
نوشتن شعارهای دموکراتیک با هویه برقی
روایت شهادت برادرم در کتاب شبیخون انتشارات ستاد مرکزی سپاه پاسداران در سال ۱۳۶۷ به چاپ رسیده بود. شاهد آن ماجرا آن روزها را اینگونه روایت میکند و میگوید: ما عدهای از برادران ارتشی بودیم که مأموریت بازگرداندن چهل بدن مطهر و منور شهدا را داشتیم. در محور پیرانشهر یکی از تانکهای ما را در منطقه آلواتان زدند. در همان هنگام که میخواستم خودم را از تانک بیرون بیندازم کتف راستم هدف قرار گرفت و به اسارت افراد کومله در آمدم. حدود یک سال و چندی در دست آنها اسیر بودم و به انواع و اقسام و به هر مناسبتی شکنجه شدم. تا اینکه روز دادگاه من رسید. رئیس دادگاه سرهنگ حقیقی بود که در همان اوایل انقلاب فرار کرده بود. او را شناختم. محاکمه بسیار سریع به انجام رسید. محکوم شدیم به کشیدن ناخنها، بریدن گوشتهای بازو و پاها، زدن کابل و نوشتن شعارهای انقلابی دموکراتیک بهوسیله هویه برقی و آتش سیگار به سینه و پشت. تمامی اینها آثارش بهخوبی در بدنم مشخص است.
قرائت سوره والعصر و تحمل شکنجه
یکبار که ناخنهایم را میکشیدند طاقتم تمام شده بود و میخواستم اعتراف کنم، اما یکی از برادران سپاهی که با هم بودیم به نام سعید (احمد) وکیلی گفت ما به خاطر خدا آمده و خود داوطلب شدهایم بیاییم پس بیا شرمنده خدا و خلق نشویم. سوره والعصر را برایم خواند و ترجمه کرد. آب سردی بود که بر آتش بیطاقتم ریخته شد. از مقاومترین افراد زندان سعید وکیلی، سرگرد محمدعلی قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوانیروز بودند.
گوشت بدنش را خوردند!
سعید ۷۵ روز زیر شکنجه بود. ابتدا به هر پایش نعل کوبیدند و به همین ترتیب او را برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری بردند. پس از دادگاهی شدن به شکنجه و مرگ محکوم شد. دستش را از بازو بریدند و پس از یک معالجه سطحی با دستگاههای برقی تمام صورتش را سوزاندند. سعید وکیلی با استقامتی وصفناپذیر تحمل و مرتب قرآن زمزمه میکرد. پس از آنکه زخمهایش را با نمک مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش که زیرش آتش روشن بود انداختند و همانجا مشهدش شد. اما آنها که از جسد بیجانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله کردند و جگر و گوشتش را خوردند.
تمام این مراحل را سعید وکیلی با استقامتی وصفناپذیر تحمل کرد و لب به سخن باز نکرد. او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن زمزمه میکرد. استقامت این جوان آن شقیها را بیشتر جری میکرد. سعید را با سنگدلی هر چه تمامتر به شهادت رساندند. او در آخرین لحظات زندگی ایثار و گذشت، مروت و مردانگی، استقامت و شجاعت را به تمام ما آموخت و نمودی از عشق و ایمان را جلوهگر ساخت.
مزار یادبودی در گلزار شهدای شیخان برای برادرم درنظر گرفتند. توفیقی برای احمد ماست که در جوار میرزای قمی مزار یادبود دارد.
همه دار و ندار مادر بود
اما اگر این را از مادرم برایتان نگویم احساس میکنم در حقش ظلم کردهام. مادر در این سالها خم به ابرو نیاورد. ندیدم پیش ما ندبه و زاری کرده باشد. احمد همه نداشتههای مادر را جبران میکرد. مادر، برادر نداشت، پدرش را هم درحالیکه دو سال بیشتر نداشت از دست داد، برای همین میگفت احمد هم برای من پدر بود و هم برادر.
میگفت این بچه برای من همه چیز بود. تنها حسرتی که میخورد این بود که من خیلی احمد را کنار خود نداشتم. برای همین زمانی که راوی لحظه شهادت گفت روایت من کذب بوده، به شدت به هم ریختم و گفتم حالا بعد از این همه سال بروم به مادرم بگویم شاید احمد زنده باشد! خب چه بر سر مادر من میآید.
منافقین کرایهای!
خباثت منافقین و دموکرات متعلق به امروز نیست. آنها در طول سالهای انقلاب و بعد از آن هم دست به جنایات و وحشیگریهایی زدند که با امروزشان فرقی نکردند. رفتار مهربانانه با آنها جز اینکه به این گروه جرئت بیشتر برای ادامه جنایاتشان بدهد، چیز دیگری نیست.
هر چقدر مهربانانه آنها را نصیحت کنید، ثمری ندارد. تنها راه مقابله با آنها مشت آهنین است. وقتی فیلم و آینه عملکردشان پیشرویشان است و باز هم کارشان را تکرار میکنند مگر میشود با آنها مصالحه کرد. آنهایی که دستبردار نیستند و با هر دولت متخاصمی همراه میشوند و خودشان را در معرض کرایه به دیگران و سوءاستفاده دشمنان قسم خورده ما قرار میدهند با آنها نمیشود مدارا کرد. با دشمنی که سلاح از غلاف کشیده نباید مدارا کرد.
به عنوان یک شهروند و کسی که در یک خانواده مذهبی پرورش یافتهام این را میگویم آنهایی که روسری از سر بر میدارند دختران این سرزمین هستند. اگر واقعاً این طور فکر کنیم چه رفتاری با آنها خواهیم داشت؟ بله با آنها مدارا میکنیم. اما این جمعیت منافق و دموکرات با همه این مردم تفاوت دارند. آنها یک عده آدم اجارهای هستند که میخواهند از فضای اغتشاشات کشور و از جوانان ما سوءاستفاده کنند. افرادی هستند که هیچ ارادهای از خود ندارند. شاید تا پیش از این از وحشیگری، قساوت و خوی ددمنشی کومله و دموکرات صحبت میکردیم، کسی باور نمیکرد، اما حالا دیگر میبینند و خودشان متوجه میشوند که آرمانها و عجمیانها چطور بعد از شکنجههای سخت به شهادت رسیدند.
منبع: روزنامه جوان