به گزارش مشرق، «کارگر شرکت فولاد بود. سبزه و با صورتی استخوانی. یک مرد تمام عیار. آنقدر که باحیا و متین بود خب هر کسی دلش میخواست دخترش را بسپارد دست او. شوهرخواهرم همکار منصور بود. رفت و آمد و تا میتوانست از خوبیهایش گفت. «سر پای خودش ایستاده.» «با غیرت است.» «اگر زمین به آسمان برسد نمازش قضا نمیشود.» «تا حالا سرش را بلند نکرده توی صورت زنی نگاه کند.» «نان حلال را زیر پای فیل هم باشد درمیآوَرَد.» خلاصه آنقدر از خوبیهای منصور گفت که ندیده، عاشقش شدم. وقتی آمد خواستگاری خودش را از خودش هم بیشتر دوست داشتم! میدانی؟ واقعا قسمت بود که به هم معرفی شدیم. من خیلی خوشبخت بودم که عروس منصور شدم.»
خانم شریفی عبایش را جلوتر کشید و دستهایش را روی هم گذاشت: «زندگیمان را توی یک اتاق از خانهی پدری منصور شروع کردیم. میرفت سر کار و من به بهانهی آب و جارو زدن توی حیاط منتظرش میماندم. یک ماه بعد از عروسیمان بود. درست مثل هر روز که منتظرش بودم، گرفته و پکر برگشت خانه. لباس چرکهایش را از توی پلاستیک درآوردم: «چیزی شده منصور؟» نشست کنار باغچه و سرش را بین دستهایش گرفت: «فرحِ عزیزم، من قول دادم تو را خوشبخت کنم. تو با هزار امید و آرزو آمدی خانهی من اما پیمانکار امروز اخراجم کرد. یعنی اخراج که نه. پروژه تمام شد. من هم فقط یک کارگر سادهی روزمزد بودم. دیگر نیازی به من ندارند.» دلم هُری ریخت اما به روی خودم نیاوردم. سرش را بوسیدم: «آقا منصور یعنی شما من را اینطور شناختی؟ دست مریزاد. فرحی که کوهی مثل منصور پشتش باشد همیشه خوشبخت است.»
منصور با تعجب نگاهم کرد. چشمهایم را از نگاهش دزدیدم. میخواستم باور کند ناراحت نیستم. منصور هم وقتی مطمئن شد راستی راستی ناراحت نیستم دلگرمی گرفت و افتاد دنبال پیدا کردن یک کار جدید. با اینکه پدرش بازنشستهی سپاه بود اما غرور نداشت. نمیگفت من میروم سر این کار و نمیروم سر آن کار. خدا هم روزیرسان است. بعد از یک مدت توی یک کارگاه بازیافت مواد پلاستیکی مشغول شد.»
نان و ماست
زنی شکسته اما هنوز عاشق؛ سرش را انداخت پایین و به دیواری که قاب عکس آقا منصور را بغل گرفته بود تکیه داد: «گاهی ناهار و شام چند روزمان نان و ماست بود. اما نه منصور به رویش میآورد و نه من. بچهها هم که به دنیا آمدند مثل خودمان بودند. سفره که میانداختیم خالی بود اما به چشم و دلِ سیر ما، چهار تا کاسهی ماست و دو سه تا قرص نان یعنی نعمتی که خیلیها نداشتند و ما داشتیم. نه، یادم نمیآید اعتراضی کرده باشم. شاید باورت نشود اما احساس خوشبختی هم میکردم. دست خودم که نبود. واقعا خوشحال بودم. حالا هزار نفر هم بگویند مگر یک خانهی خرابه در حومهی اهواز و نان و ماست و حقوق کارگریِ روزمزدی خوشحالی دارد؟ اما من از ته دلم راضی بودم. خوشحال. نشاط زندگی داشتم. تلاش میکردیم من و منصور. بیشتر از زن و شوهر، دو تا دوست بودیم با هم.
خودم هم چند سالی میشد که زیر نظر بهزیستی یک مهدکودک خصوصی راه اندازی کرده بودم. کمک خرج زندگیمان شده بود. منصور هم آدمی نبود به کسی بگوید پول نداریم یا به من چه مربوط است تو مشکل داری. اگر دست و بالمان تنگ بود از بقیه پول قرض میگرفت و به نیازمندها کمک میکرد. پول را که بهشان میداد دیگر به رویش نمیآورد. انگار نه انگار که بابا من به تو مثلا صد یا دویست هزار تومان پول داده باشم. خجالتزدهشان نمیکرد. میگفت اگر داشتند که قرض نمیگرفتند. خودش هم پول که دستمان میآمد طلبهایشان را صفر میکرد.»
حلال و حرام
همتا و بیتا بشقاب حلوایی را که با گل سرخ دور گیری شده بود روبهرویم گذاشتند و کنار مادرشان نشستند. «چقدر شبیه آقا منصوراند.» خانم شریفی با خنده بغلشان کرد: «بفرما خواهر. با پول حلال است. پول کارگری. منصور خیلی اهل حلال و حرام کردن بود. دروغ چرا؟ تا دلت بخواهد مشکلات مالی داشتیم اما تو بگو راضی به یک تک هزاری حرام باشد. اصلا و ابدا.
یادم میآید یک روز که از کارگاه بازیافت پلاستیک برگشته بود حقوقش را از جیبش درآورد و شمرد. روزمزد بود. روزی هفتاد هزار تومان. شمرد و شمرد و شمرد. دید ای بابا، حقوق امروزش شده نود هزار تومان. من و بچهها کِیف کردیم. گفتم میرویم یک کیلو پرتغال میگیریم. اما بیست هزار تومانِ اضافه را جدا کرد و گفت: «این پول را اشتباهی به من دادهاند. نگهش دار تا فردا پسش بدهم!» گفتم: «نمیگذارم! چرا پس بدهی؟ خدایی کم برایشان کار میکنی؟ حال و روزت را ببین. تازه اگر بخواهیم انصافی حساب کنیم، کم هم دادهاند.» اما زیر بار نمیرفت. تا خود صبح به خاطر بیست تا تک هزار تومانی اضافه توی رختخوابش چپ و راست شد و اول صبح رفت تا به صاحب کارش پسشان بدهد. میگفت اینها آتش جهنم است. آنها هم گفتند حق خودش بوده. از کارش راضی بودهاند، تشویقیست. منصور یک کیلو پرتغال خرید و برگشت خانه. خوشحال بود. گفت: «نوش جانتان. حلالاً طَیِبا.» ما هم پرتغال میخوردیم و الحمدلله میگفتیم.»
ناموس اسلام
بیتا زیر گوش مادرش چیزی گفت و کلافه بیرون رفت. اشک توی چشمهای همتا جمع شد. خانم شریفی با گوشهی روسری اشکهایش را پاک کرد: «برو کمک خواهرت عزیزم» دست خانم شریفی را گرفتم: «دخترها یاد آقا منصور افتادند؟» سرش را انداخت پایین: «بیتا میگوید اینها را تعریف نکنم. میگوید هیچکس باور نمیکند ما چقدر با بابا خوشحال بودیم. فکر میکند آدمها زندگی ما را که بخوانند باور نمیکنند. راضی نیست حرف بزنم. اما من که دروغ نمیگویم. من و منصور و علیرضا و همتا و بیتا و بنیامین بلد بودیم چطور با هر چه که داریم خوشحال باشیم. چی بگویم خواهر؟ شاید حق با بیتا باشد. شاید باید فقط سکوت کرد و خاطراتمان را برای خودمان نگه داریم.»
بغض خفهام کرد و اشک ناخودآگاه روی گونهام سُر خورد. گردنم را کشید و سرم را بوسید: «تو چرا گریه میکنی دختر؟ اصلا ولش کن. بیا برایت از ماجرای حلال نکردنش بگویم. میشنوی؟» لبهایم لرزید. بغضم را قورت دادم و سر تکان دادم. آه کشید: «آخ که چه روزی بود. سال ۱۳۹۲. نشسته بودیم دور تلویزیون که اخبار حملهی داعش به سوریه را نشان داد. منصور بیتاب شد. دکمههای پیرهنش را باز کرد. عرض اتاق را رفت و آمد. صورتش سرخ شده بود و دستش را پشت سر هم به سینهاش میکوبید. بلند شدم کنارش ایستادم: «خوبی منصور؟ چی شد یکهویی؟» مثل ابر بهار شروع به باریدن کرد. چشمهایش خیس و سرخ شده بود: «ناموس اسلام را بیپناه گیر آوردهاند نامردها. نباید ساکت بنشینم. نباید سکوت کرد.»
حدود سه ماه از پیشروی داعشیها در سوریه میگذشت و منصور آرام و قرار نداشت. برایش چای میریختم. بچهها را میفرستادم از سر و کولش بالا بروند بلکه سر ذوق بیاید اما توی خودش بود. وقتی هم زیادی پاپیچش میشدم میگفت: «حرم خانم حضرت زینب (س) سرباز میخواهد.» میگفتم: «منصور جان، تو که نمیتوانی بروی، چرا اینقدر حرص میخوری؟» چیزی نمیگفت. فقط سرش را تکان میداد و به یک نقطه خیره میشد.»
مامان علی
استکان چایم را تازه کرد و به عکس آقا منصور خیره شد: «بعد از به دنیا آمدن علیرضا دیگر فرح صدایم نزد. حتی توی خلوتمان هم مامان علی صدایم میزد. چند روز بعد گفت: «مامان علی، میروم تهران کار دارم.» دو بار رفت تهران و برگشت. عجیب شده بود. کمتر حرف میزد. نگرانش شده بودم اما چیزی نمیگفتم. تحمل دلخوریاش را نداشتم. آنقدری که با من و بچهها مهربان بود دلم نمیآمد از گل نازکتر چیزی به او بگویم. هر سفرش حدود ده روز طول میکشید. تا بار سوم که هفتم مهر سال ۱۳۹۲ بود. علیرضا مدرسه میرفت. من هم مهدکودکم شروع شده بود. منصور آمد خانه و ایستاد جلوی آشپزخانه: «مامان علی، عزیزم، میخواهم بروم زیارت امام رضا (ع)، میآیی؟»
ظرفها را توی سینک ظرفشویی ول کردم و چرخیدم طرفش: «علیرضا مدرسه است. خودم هم مهد دارم.» بنیامین آن موقع یک سال و نیمش بود. گفتم: «منصور جان، هوا سرد است، بنیامین مریض میشود» خورد توی ذوقش. همانجا کنار آشپزخانه نشست و بنیامین را گذاشت روی زانویش: «پس اگر راضی باشی تنها میروم. دلم هوای حرم دارد مامان علی» شیر آب را بستم و با دستهای خیس رفتم توی هال، بنیامین را از بغلش گرفتم: «نه، راضی نیستم» منصور خندید: «پس من میروم! حلالم کن، شاید در راه، ماشین تصادف کرد و مُردم! دوست دارم حلالم کنی.» نمیدانم چرا گریهام گرفته بود. جای دوری که نمیخواست برود. اما لباسش را گرفته بودم و میگفتم نرو! نه زبانم دست خودم بود و نه دستهایم. عشق عجیبی بین من و منصور بود. خیلیها حسرت این محبت را میخوردند. خودم با گوش خودم میشنیدم زنهای فامیل با انگشت من را به هم نشان میدهند و میگویند با اینکه زندگیشان از من بهتر است اما عشق ما واقعیتر است. همان عشق هم اجازه نمیداد از منصور جدا شوم و دل بکنم اما گوش نکرد.»
_رفت؟
خانم شریفی با دست چشمهایش را پوشاند و بغضش ترکید: «دور خانه چرخید. یک دل سیر نگاهمان کرد. بچهها را یکی یکی بوسید و رفت. سه بار تا جلوی در حیاط رفت و برگشت و هر بار مظلومانه تمنا میکرد که «مامان علی، حلالم میکنی؟» من رفتم توی اتاق و در را بستم اما یواشکی نگاهش میکردم. هر سه بار را هم گفتم «نه حلالت نمیکنم» بار آخر سرش را تکان داد و گفت: «پس خداحافظ» وقتی رفت پشیمان شدم. هنوز منتظر بودم برگردد. بخندد. دورمان بچرخد. اما برنگشت. خودم را آرام کردم. گفتم جای دوری که نرفته. میرود پابوس آقا علی بن موسی الرضا (ع) و برمیگردد. ولی طاقت نیاوردم. یک ساعت بعد نشستم وسط خانه و زار زار گریه کردم. علیرضا که حالم را دید تلفنم را آورد. شماره منصور را گرفتم. با خنده گوشی را جواب داد: «چی شد؟ مامان علی، میخواهی حلالم کنی؟» گفتم: «بله حلالت میکنم، ولی مگر سفر قندهار میروی که حلالیت میخواهی؟» هر دویمان با هم به خنده افتادیم. من بیخبر بودم اما خودش خوب میدانست رفتنش برگشتن ندارد.»
تیپ فاطمیون
بنیامین خانه را روی سرش گذاشت. همتا دنبالش میدوید تا آراماش کند. خانم شریفی عذر خواست: «خیلی فضول است. حیف که منصور زیاد نماند تا با هم بزرگش کنیم. دلش پی دل بنیامین بود. خیلی دوستش داشت. حتی وقتی توی راه بود هر یک ساعت تماس میگرفت صدای نفس زدنهایش را بشنود. در طول مسیر با ما در تماس بود. یادم میآید وقتی رسید تهران زنگ زد و گفت: «عصر حرکت میکنم سمت مشهد» اما بعد از اینکه رسید مشهد تا پانزده روز، دیگر خبری از منصور نداشتم. به خانوادهاش، دوستانش و هر شمارهای که توی دفترچهاش نوشته بود زنگ زدم اما همه بیخبر بودند.
دلم هزار راه رفت. میدانستم چند دوست افغانی در کارگاه بازیافت پلاستیک دارد که همکارش هستند اما فکر نمیکردم آنطور کمکش کرده باشند که به تیپ فاطمیون برسد. هر روز مینشستم و بچهها را دور خودم جمع میکردم و دعای توسل میخواندیم بلکه برگردد. دیگر باورم شده بود مُرده. با خودم میگفتم در راه مشهد تصادف کرده و مُرده. دستم به جایی بند نبود. منصور غیبش زده بود. تا اینکه بعد از دو هفته مرگ و زندگی و امید و انتظار، ساعت دوازده شب تلفنم زنگ خورد. گوشی را بلند کردم. منصور بود: «سلام مامان علی، من زندهام! ولی رفتم سوریه!» تا آمدم چیزی بگویم تلفن قطع شد. تا فردا شب همانجایی که جواب تلفنش را داده بودم خشکم زد. بچهها خیلی ترسیده بودند. نه حرف میزدم. نه تکان میخوردم. فردا شب، دوباره همان ساعت تلفن زنگ خورد. منصور بود. فرصت ندادم چیزی بگوید. با عصبانیت فریاد زدم: «سوریه چه کار میکنی منصووور؟» احوال بچهها را پرسید. دروغ گفتم. میخواستم برگردد. گریه و زاری راه انداختم. میدانستم جانش به جان بنیامین بند است. گفتم: «منصور، کلیههای بنیامین عفونت کرده. دکتر گفته باید عمل شود. امضای رضایت تو را میخواهند. تا نیایی عملش نمیکنند»
با آرامش عجیبی گفت: «مامان علی، عزیز دلم، بچهی ما عزیزتر است یا حضرت رقیه (س) و طفلان امام حسین (ع) که از کربلا تا شام به اسیری و با شلاق آوردنشان؟» با این حرف از دروغم پشیمان شدم. دلم لرزید. گفتم: «بمان منصور. بمان سوریه. خوش به سعادتت» گفت: «میخواهم با بچهها حرف بزنم» علیرضا با منصور قهر کرده بود. باورش نشده بود منصور تنهایمان گذاشته و رفته سوریه. ولی بیتا و همتا با منصور حرف زدند. آن موقع بنیامین یک و نیم سالهاش بود. زبان باز نکرده بود هنوز. خوابیده بود. گوشی را گذاشتم جلوی دهنش. منصور که صدای نفسهایش را شنید خندید. آخر سر هم گفت: «حلالم کن.»
منصور برگشت
بنیامین از دست خواهرهایش فرار کرد و پرید توی بغل خانم شریفی. مامان علی، پسرش را بویید و چشمهایش پر از اشک شد: «ای کاش آخرین بار با منصور رفته بودم پابوس. ای کاش تنهایش نمیگذاشتم. ای کاش یک دل سیر نگاهش میکردم و میگفتم دوستش دارم. میدانی منصور را چطور شهید کردند؟ وقتی تابوتش برگشت اجازه ندادند من ببینمش. روی تابوتش نوشته بود «شهید مدافع حرم منصور مسلمی سواری» نمیخواستم باور کنم. دوست داشتم زنده باشد. بایستد روبهرویم و بچهها با خنده از سر و کولش آویزان شوند.
صورتم را چنگ انداختم. گفتم: «چی دارید میگویید شما؟ این تابوت محبوب من است.» اما میترسیدند از هوش بروم. فکر میکردند من نمیدانم چه خبر است. ولی مگر نمیدانستند من خوابش را دیده بودم؟ من خوابش را دیده بودم خواهر. برادرم تابوت منصور را باز کرد. وقتی حال منصورم را پرسیدم دیدم خوابم تعبیر شده. دیگر گریه نکردم. صورتم را چنگ نینداختم. منصورم را شب عاشورا اسیر میکنند. گلوله میزنند. منصورم زخمی میشود. نمیتواند تکان بخورد. داعشیها میریزند روی سرش. منصورم را، محبوبم را، زنده زنده زنده و در حالی که قطرات سرخ خونش روی زمین جاری بوده در آتش میسوزانند. بدنش را پانزده روز توی بیابان و زیر آفتاب رها میکنند. حالا سالهاست که از بوی گوشت سوخته حالم به هم میخورَد. منصورم را سوزاندند خواهر. منصوری که درست و حسابی با او خداحافظی نکردم. میدانی حسرت یک خداحافظی درست و حسابی به دلت بماند یعنی چه؟ میدانی دیدار به قیامت چه دردی دارد؟ ای کاش بار آخر دنبالش میدویدم. تا جلوی در. زیر گلویش را میبوسیدم و حلالش میکردم. ای کاش به منصورم میگفتم خداحافظ. ای کاش ...»