به گزارش مشرق، ۴۴ سال پیش در چنین روزهایی سرنوشت ملت ایران داشت به دست خودشان رقم میخورد و تولدی دیگر برای این سرزمین کهن به وقوع میپیوست. محمود گلابدرهای آن روزها را به خوبی با قلم روان خود توصیف میکند. اگر شما هم میخواهید بدانید این روزها چطور بر مردم ایران گذشته، ذهن خود را به شاگرد جلال آل احمد بسپارید که در روزهای پایانی دیماه و اولین روز بهمن سال ۵۷ مینویسد:
صبح آمدم سر پیچ شمیران. چند روزی بود که خانه نرفته بودم. خبر نداشتم. امروز تصمیم داشتم که بروم. امروز ۵ بهمن است. امروز بناست که حامیان تازه از خواب بیدار شده قانون اساسی به خیابانها بریزند. تا به حال خواب بودند. بعد از شصت ـ هفتاد سال تازه از خواب بیدار شدهاند. آمدم سر بهار. یک دسته در حدود دویست ـ سیصد نفر فرو رفته در هم در پناه سربازها و کامیونها و جیپها شعار میدادند و میرفتند «این است شعار ملت/ خدا قرآن محمد» یکی یک پرچم ایران در دست داشتند و پرچم را تکان میدادند و میگفتند: «بختیار بختیار سنگرتو نیگردار» پیش مرگانشان پاسبانهای نقاب زده بودند که جلو جلو میرفتند.
مردم در پیادهرو داشتند دیوانه میشدند. من گاهی به فکر فرو میرفتم و کز میکردم و گاهی محکم با مشت به تنه درخت میکوبیدم. مردم شیری را میمانستند که در قفس اسیر شده باشد. هی بپر بپر میکردند. تا لب نهر جلو میآمدند دور خود میچرخیدند و هو میکردند و فحش میدادند و از جا میجهیدند و میدویدند و میخواستند که حمله کنند که یکی از میانشان بیرون میآمد و آرامشان میکرد. همه همین حالت را داشتند. نه این که از سربازها و کامیونها و پاسبانها بترسند. نه. خود مردم نمیگذاشتند.
مردی که بین ما بود خود از مابدتر بود و فحش میداد و جلوی ما را میگرفت و میگفت مگه آقای طالقانی نگفت کاری با این... نداشته باشین و خود معلوم بود که زیاد هم به حرف آقای طالقانی اعتقادی ندارد، ولی نام طالقانی آبی بود که بر آتش خشم ما ریخته میشد و این اولین بار نبود. بعد از گذشتن از هفته ساواککشی که طالقانی مانع شده بود پیش خودم میگفتم چه خدمتی این آقای طالقانی به ساواکیها کرد.
بر در و دیوار تهران همه جا نام و نام پدر و نام زن و تعداد بچه و پلاک خانه و کوچه و خیابان و حتی رنگ ماشین و ریخت و قیافه ساواکیها را نوشته بودند. معلوم بود هر کسی نام ساواکی محله خودش را نوشته بود. این حتی از پرونده خود ساواکیها در ساواک سه راه ضرابخانه هم مهمتر بود چون بر خلاف تصور مردم و شاید هم آقای طالقانی، هیچ کس بیگناه کشته نمیشد. چون هیچ کس اشتباهی ننوشته بود و اگر هم اشتباهی بود باز خود از ناحیه خود ساواکی یا ساواکی نماهایی بود که در طول زندگیشان در محل برای این که بر تمام مردم محل تحکم کنند، خود را ساواکی معرفی کرده بودند.
البته این نام و نشانیهایی که بر در و دیوار نوشته شده بود سوای آن اعلامیههایی بود که خود ساواک منتشر کرده بود. مردم زیاد به اعلامیهها توجهی نمیکردند. در هر صورت آقای طالقانی مانع شد. شاید هم حق با او بود. هرچه بود اگر تهران آقای طالقانی را نداشت، دهها بار قتل و کشتار و انتقام سراسر تهران را میگرفت و این چندین بار بود که اتفاق افتاده بود و حالا امروز هم باز به وضوح میدیدم. سر دروازه دولت دم پمپ بنزین بچهها طاقتشان تمام شد و حمله کردند. سربازها ریختند و بگیر بگیر شروع شد. تیراندازی نبود، باتوم میزدند و میگرفتند. جالب این جا بود که درجهدارها و افسرها و سربازها دنبال بچهها تا توی کوچهها میدویدند. من دویدم و چپیدم توی بازارچه ارمنیها و دم خانهای کنار یک زن ارمنی ایستادم. سربازها که رفتند راه افتادم.
دسته قانون اساسیها هنوز وسط خیابان بود ـ انگار آنها شبدر شیرینی بودند و ما بروبچهها بره و بزغالههایی که از زمین شبدر جدامان کردهاند. سربازها چوپانهایی که نمیگذاشتند باز ما به طرفشان برویم و بخوریم. بچهها هی حمله میکردند و پس زده میشدند. اغلبشان زن بودند. زنهای منیژه بانووار ـ دخترهای گوگوشی با شلوارهای لی تنگ. زنهای هفت قلم آرایش کرده مهستیوار با موهای درست کرده و دم و دستگاه و شیک و پیک و به قول بعضی از عاقله مردهای پیاده رویی راستی راستی آدمهای درست و حسابی بودند و از این گدا گشنههای بیسروپای شیپیشوی گند و کثافت نبودند. همهشان اعیان و اشراف بودند. از قیافههایشان و سر و وضعشان معلوم بود. به میدان مخبرالدوله که رسیدند فرورفتند توی هم از آن طرف بهارستان هم آمده بودند.
... کم کم تک و توکی از تویشان بیرون میزدند و میآمدند بیرون و دولا دولا میزدند به چاک. اغلب ماشینشان همین کنار خیابان پارک شده بود. انگار رنگشان مشخص بود. بعضیهاشان هم پرچم ایران به سینهشان داشتند و یواشکی پشت به خیابان میکردند و و پرچم را میکندند. یک زن و دو مرد آمدند کنار من. یکیشان گفت: ما رو عباس آباد پیاده کردن حالا چه جوری بریم تا اون جا؟ با دوستش حرف میزد. «سرویس ایستاده بود. از سلطنت آباد قورخانه آمده بودند دو نفر دیگر را هم دیدم. ورزشکار بودند. کارمند نقشه برداری بودند. ۱۵ سال پیش من یکی دوسالی آن جا کار کرده بودم. مرکز تودهایهای توبه کرده بود.»
آن جا میشناختمشان. بعد دو تا زن خیلی خوشگل صدقلم آرایش کرده را دیدم که با دو تا مرد قدبلند که هر دو هم شلوار سفید به پاد اشتند از توی جمعیت آمدند بیرون. همه به زنها نگاه میکردند. زنها مثل هنر پیشههای فیلمهای خارجی بودند. بیاعتنا به همه به طرف بالا میرفتند؛ چه پزی میدادند چه افتخاری میکردند. حالا دسته متفرق شده بود. یاد لندن افتادم.
در لندن خیابانیست به نام کینگزرود. یکشنبهها که به آن جا بروی خوشگلترین زنها را میبینی. ناگهان به خود آمدم دیدم سه کنج میدان وسط اینها میلولم. بلندگو اعلام برنامه کرد و قرار امجدیه را گذاشت. به خودم گفتم: چرا کشیده شدم وسط اینها. عقب عقب آمدم و کنار دیوار نشستم روی زمین حالا فقط پا میدیدم. حالا خیالم راحت شده بود. انگار لخت و عور آمده بودم وسط جمعیت. شرم میکردم. خجالت میکشیدم. سرم پایین بود و زیر لب شعر نیما را میخواندم:
«من دلم سخت گرفته ست از این
میهمانخانه مهمانکش روزش تاریک
که یه جان هم نشناخته انداخته است
چندتن خواب آلود
چندتن ناهموار
چندین ناهشیار»
حالا جالب این جا بود که خود بختیار خیال کرده بود کسی شده. میگفت در صورت انتخابات صحیح و مردمی حاضر به تغییر رژیم هستم. انگار با دوستان سابقش مشورت کرده بود. خندهدار بود. هنوز هم این آقایان خیال میکردند کسی هستند خودشان. هوا خوب بود. خیابانها شلوغ پلوغ بود. همه با هم بحث میکردند. یکی دو تا از بچهها را دیدم. یکی گفت دو تاشان را گرفتیم و به خانه طالقانی بردیم. گفتم: خوب؟ آقا گفت ولشان کنید ولشان کردیم. حرص و جوش میخوردند. همه حرص و جوش میخوردند همه عصبانی بودند همه حالت آدمی را داشتند که مردی آمده محکم کوبیده توی گوشش و او هیچ نگفته و مرد راهش را گرفته و رفته. احساس عجیبی داشتند. مردم مثل مار زخمی به خود میپیچیدند.
...جوانها و پسربچهها میگفتند اگر این بار بیایند توی خیابان ما دیگر به حرف کسی گوش نمیکنیم. همه قانون اساسیها را تکه تکه میکنیم و داد میزدند تا حالا کجا بودن پس؟ حالا که شاه رو بیرون کردیم اومدن سر تقسیم؟ آره اروای عمهشان خیال کردن.
نسل پیرمردها نسل تحریم تنباکوها نسل ستارخانها جوانهایی که ۱۲۹۹ جوان بودند حالا باز جوان شده بودند و با این جوانها یکی شده بودند و از دوطرف منگنهوار فشار میآوردند و رضاخان و پسرش و این نسل آیه یاس خوان سرخورده ترس برداشته را از دوطرف له میکردند و خود به هم جوش میخوردند تا پیوندوار جوانه بزنند و به شکوفه و به گل بنشینند. چه باری خواهد داد این شاخه پیوندی؟ راستی چه باری خواهد داد؟