برف، تند و ریز میبارید که از قم راه افتادیم به سمت تهران. نماز صبح را توی راه خواندیم. از ساعتی که تماس گرفته بودند و برای روایتگری دیدار دعوتم کرده بودند تا وقتی راه بیفتیم، کمتر از ۳ ساعت خوابیده بودم ولی ذوق دیداری که هرجور فکرش را میکردم یک رزق به حساب میآمد، زیر پوستم دویده بود و خواب را از خانه چشمهایم فراری داده بود.
تا ساعت ۱۲ شب دنبال دوست و آشنایی میگشتم که قبل از اذان بخواهد برود تهران و من هم همراهش بروم. لابد هیچکس آن وقت صبح دلش نمیآمد دل از پتو و بالش گرمش بکند و بزند به جادهای که اوضاع هوایش خراب بود. به ناچار همسرم همه برنامههایش را جابهجا کرد و حاضر شد من را ببرد و بیاورد.
حالا همهچیز جور بود بهجز بهانههای دخترم که تا دم رفتن خودش را از بغلم جدا نمیکرد و سرش را هرچنددقیقه یکبار بالا میآورد و با چشمهای معصوم اشکیاش نگاهم میکرد. آنقدر با او حرف زدم و بوسیدمش تا بالاخره رضایت داد پیش مادربزرگش بماند؛ ولی انگشت کوچکش را دور انگشتم حلقه کرد و قول گرفت تندوتند تماس بگیرد و صدایم را بشنود. بماند که تا وقت برگشتنم تماس که نگرفت هیچ! وقتی هم من با او تماس گرفتم، میخواست زودتر قطع کنم تا به بازیاش برسد. انگار با مادربزرگ بیشتر به او خوش میگذشت.
همه توانم را جمع کردم که در این سفر نیمروزه، سراپا چشم باشم و گوش. از آخرینباری که به دیدار آقا رفته بودم ۱۲ سال میگذشت. ۲۷ مهر سال ۸۹ بود که حضرت آقا تشریف آوردند قم. آنزمان نوجوانی دبیرستانی بودم که در طول مدت حضور ایشان، سه نوبت به دیدارشان رفتم. روزی که با دانشآموزان و دانشجویان دیدار داشتند، از پدرم قول گرفته بودم از نیمههای شب من را ببرد به حرم تا جزو اولیننفرها باشم که میروم داخل و بتوانم از فاصله نزدیک ایشان را زیارت کنم. پدرم ساعتی را پیشنهاد داد که مطمئن بودم اگر آن زمان میرفتم، تا زمانی که وارد شبستان امام خمینی حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها شوم، سخنرانی آقا تمام میشد و حتما جا میماندم. در یک عملیات چریکی وقتی اعضای خانوادهام به یک شبنشینی رفته بودند، تمام ساعتهای خانه را دو ساعت جلو کشیدم و منتظر نشستم تا برگردند.
نیمههای شب در آن ساعت مورد نظر پدرم را بیدار کردم و سوار ماشین شدیم. خدا نکند مچ کسی آنطور گرفته شود و دستش به آن سرعت رو شود! پدرم تا استارت را زد و چراغ ساعت ماشین روشن شد، میخواستم دستگیره ماشین را بکشم و پیاده شوم. فکر اینجایش را نکرده بودم! چشمهایم را بستم و لبم را زیر دندان گرفتم. منتظر بودم پدرم دعوایم کند ولی با صدای حرکت ماشین، لای یک پلکم را آرام باز کردم و از گوشه چشم، پدرم را نگاه کردم. صورتش خندان بود و سرش را تکان میداد. همانجا نفس راحتی کشیدم و با خنده و چاشنی خجالت، دستش را بوسیدم. حالا هم برای دیدار، ترس آن را داشتم با این جاده لغزنده و کولاکی که در راه بود، دیر برسم و مجبور باشم فقط از صفهای انتظار دیدار، روایت بنویسم.
دانههای برف مثل سربازهایی که به قلب معرکه هجوم ببرند، هرچند ثانیه یکبار خودشان را میکوبیدند به شیشه جلوی ماشین و در نبرد با برفپاک کن شکست میخوردند و محو میشدند. با اینوجود خدا کمک کرد و ساعت ۷ و ۲۰ دقیقه رسیدیم. از این بهتر نمیشد. چند کوچهای با حسینیه فاصله داشتیم. هوای تهران برفی نبود ولی بارانی نمنم میبارید و زمین خیس بود و از نوک شاخ و برگ درختها، قطرههای باران میچکید.
همراه با گروهی ازخبرنگاران به سمت حسینیه امام خمینی(ره) حرکت کردیم. با دو خانمی که با ما همراه شدند، سر صحبت را باز کردم و متوجه شدم خبرنگارهایی هستند که از تبریز آمدهاند. سریع کانال را عوض کردم و از توانمندی خدادادیام کمک گرفتم و به زبان مادری حرف زدم. برخوردشان خوب و گرم بود. آشنایی با آنها در آن هوای سرد میچسبید. یکی از آنها گفت برای تهیه گزارش به خوی رفته بوده و با معجزه توانسته به این دیدار برسد. حس خوشی که در جملهاش بود، به جانم تزریق شد. در ادامه راه به دو نفر برخورد کردیم که خبرنگار تبریزی آنها را میشناخت و میگفت که از شاهدان عینی و فعالان سیاسی قیام ۲۹ بهمن تبریز هستند. از همانها که وقتی پای صحبتشان مینشینی، از پوسته زمان و مکان خارج میشوی و با ماشین زمان برمیگردی به دههها قبل. به آنوقتها که شبانه در زیرزمین خانهها اعلامیه چاپ و نوارکاستهای سخنرانی امام خمینی(ره) را تکثیر میکردند تا آفتاب نزده از زیر در خانهها، ردشان کنند داخل حیاط خانههای مردم. با فکر کردن به آن روزها هیجانزده شده بودم.
هرچه به دقایق دیدار نزدیکتر میشدم، قلبم تندتر میزد. با دو دوست خبرنگارم، کفشهایمان را به کفشداری دادیم و پایمان را گذاشتیم روی گلیمهای آبی معروف حسینیه و خیالمان از بابت رسیدن راحت شد. جزو ده نفر اولی بودیم که وارد میشدیم که نصفمان هم خادم مراسم بودند.
حسینیه خلوت بود و مردم تک تک وارد میشدند. در آن خلوتی میشد هرجایی را که دوست داشتی و بهترین زاویه برای دیدن آقا را انتخاب کنی. آنهمه خوشبختی را قلبم تاب نمیآورد. بعد از سختیهای دیشب و توی راه، خداوند درهای رحمتش را به رویم باز کرده بود. آنهم چه باز کردنی! یکی از صندلیهای کنار دیوار را نشان کردم و همانجا نشستم.
نگاهم به ستونهای بزرگی که به ردیف پشت هم ایستاده بودند کشیده شد. با پرچمهای ایران تزیین شده بودند و با مناسبتهای هفته تناسب داشتند. یادم افتاد به دیدار چندروز پیش آقا با لشکر صورتی فرشتگان در همینجا. هنوز صدای دست و جیغ و خندهشان از در و دیوار حسینیه شنیده میشد. من هم چقدر آنروز حسرت خوردم، چرا بیستسال زودتر به دنیا آمدهام و نمیتوانم در مراسم جشن بندگی شرکت کنم. جای آن پرده لیمویی و پس زمینه حدیث بالای حسینیه که گلهایی صورتی داشت، امروز یک پرده سبز روشن نصب و روی پارچه بالای جایگاه با خطی زیبا و درشت آیه ۲۵ سوره توبه نوشته شده بود: «لقد نصرکم الله فی مواطن کثیره»، بیتردید خداوند شما را در عرصههای بسیاری یاری کرده است. روی سخن آیه مطابقت داشت با حال و اوضاع قیام مردم تبریز و پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن که اگر دست یاری خداوند نبود، آن ظفر و پیروزی حاصل نمیشد. بالای ورودی حسینیه هم روی پارچهای بزرگ، جملهای از امام خمینی(ره) در تمجید از مردم تبریز حک شده بود: «آذربایجان همیشه سنگر پایدار و محکم اسلام و کشور بوده و انشاءالله خواهد بود.»
کمکم جمعیت حسینیه را پر میکرد. مردم خونگرم تبریز با زبان و لهجه شیرینشان رنگ و روی دیگری به حسینیه بخشیدند. از هر قشری آمده بودند. دکتر، دانشجو، استاد، بسیجی، خانهدار و... . در آن برفوبوران به عشق دیدار حضوری با آقا، سختی راه طولانی را به جان خریده بودند. چهره تکتک مهمانان را خوب از نظر میگذراندم. دقایقی گذشت، از حالواحوالپرسیها دستم آمد همسر شهید مهدی باکری صندلی کنارم نشسته است. ذوقزده سلام کردم و از این همجواری تا جایی که میتوانستم استفاده کردم. میان صحبتهایش از توسل و توکل قوی شهدا گفتند و اینکه نگاهشان به جز خدا به احد و وسیله دیگری نبود و همین رمز پیروزی و ماندگاری آنها شد.
دیگر حسینیه مملو از جمعیت بود. بیش از همه، چشمم به دنبال دختربچهها و پسربچههای کوچکی میگشت که گوشه چادر مادرشان را در مشت گرفته بودند و تا یک غریبه میدیدند، صورتشان را پشت چادر پنهان میکردند. نوزادانی هم بودند که در آغوش مادرانشان لای قنداقه به خواب رفته بودند. روی پیشانی بعضی پسرها و روی چادر و روسری دخترها هم سربندهایی بسته شده بود که با شوق به همدیگر نشانش میدادند.
ریحانه یکی از دخترهایی بود که همراه مادر و پدرش از عجبشیر تبریز آمده بود. روسری گلصورتیاش، صورت مثل ماهش را قاب گرفته بود و چادر مشکیاش زیباترش کرده بود. طرح دوستی را با او ریختم و شروع کرد برایم به شعر خواندن. عضو گروه سرود مدرسهشان بود و ۹ سال داشت. از آنهایی که وقتی دیدار آقا با دخترهای تازه مکلفشده را از قاب تلویزیون دیده بود، بغض کرده و دلش میخواسته او هم در جشن فرشتهها حضور داشته باشد. دوست داشت شعری را که آماده کرده بود برای آقا بخواند. با دوست خبرنگارم صحبت کردم و گفت فرصت کند از او هم مصاحبه میگیرد. دخترهای شبیه ریحانه کم نبودند که از فرط علاقه به دیدار آقا، سر از پا نمیشناختند. ریحانه وقتی دید خودکار دارم، زیر گوش مادرش چیزی گفت و دوباره زل زد به خودکار توی دستم. مادرش گفت میخواهد با خودکار کف دستش شعاری برای آقا بنویسد. لبخند زدم و خودکار را به سمتش گرفتم. ولی ایکاش این کار را نمیکردم. همان یکدفعه باعث شد، جمعیت یکییکی با چشم و ابرو و صدازدن، خودکار خوبم را بگیرند و کف دستشان شعار بنویسند. دلم نمیآمد خودکار را ندهم ولی وقتی هم میدادم باید میرفتم چندمتر آنطرفتر دست گروه دیگری پیدایش میکردم.
بازار شعارهای ترکی حسابی داغ شده بود، هم تُن صدای شعاردهنده و هم معنای آن، سالن را به وجد میآورد. چراغ اولش را هم پیرمردی که سفیدی محاسن و کلاه روی سرش نشان از این میداد که میاندار هیئتها باشد، روشن کرد. بلند و رسا شعار میداد و جمعیت هم جملهاش تمام نشده جوابش را میدادند.
آذربایجان اویاخدی
انقلابا دایاخدی
آذربایجان جانباز
خامنهای دن آیریلماز
بیز اولمگه حاضریخ
خامنهاین سربازییخ
صدای شعار «ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم» داشت بلندتر میشد که رفت و آمدهای جلوی جایگاه و چرخش دوربینها خبر از این میداد که آمدن آقا نزدیک است. پرده سبز جایگاه کنار رفت و آقا وارد حسینیه شدند. چهره ایشان را از میان دستهایی که برای تجدید بیعت بلند شده بود، میدیدم و اشک میریختم. از میان جمعیت ریحانه را دیدم که برای دیدن آقا گردن میکشد ولی قدش نمیرسد. صدایش زدم و گفتم برود روی صندلیام تا بهتر ببیند.
لبخند روی صورت آقا بود و با مهر به مردم نگاه و سلام میکردند. جمعیت که آرام گرفت و قرآن تلاوت شد، دستهجمعی سرود خواندند. روضه شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام هم شد روزی ابتدای دیدار.
آقا که سخنان خود را شروع کردند، آرامشی جمعیت حاضر در حسینیه را فرا گرفت. انگارنهانگار که تا چنددقیقه قبل صدای همین جمیعت بود که توی حسینیه میپیچید. صحبتهای رهبر انقلاب به دو بخش تقسیم میشد. یک بخش درباره مناسبت تاریخی قیام ۲۹ بهمن تبریز که بهانه دیدار امروز بود و یک بخش هم مسائل روز کشور. کاغذهایم رو به تمامشدن بود. ریز مینوشتم که سخنی از قلم نیفتد.
حضرت آقا با اشاره به قیام تاریخی مردم تبریز فرمودند: «در روز بیستونهم بهمن سال ۵۶، تاریخ ایران ورق خورد». و این قیام مردمی را «یک حادثه هویتساز» دانستند و تأکید کردند: « تبریز با ایستادگی، با مقاومت، با شجاعت نگذاشت تجربههای گذشته تکرار بشود؛ پرچم آزادی ایران دست تبریزیها است.» باز هم تاکید آقا روی بحث هویت و اهمیت این مسئله بود.
در ادامه با یادآوری اینکه « روایت درستِ تاریخِ آذربایجان، جزو لوازم تاریخنگاری اسلامی است و وظیفهی همه است که این کار را انجام بدهند؛ اهل فنّش، اهل کارش باید این کار را انجام بدهند.»؛ اشاره کردند به اینکه ما نباید تاریخ را فراموش کنیم و باید از آن درس بگیریم و از تجربهها استفاده کنیم. یادم میآید از زمانی که آقا به خواندن تاریخ توصیه کردند، مشتاقتر شدم آن را بخوانم و هرطور بود در برنامه مطالعاتیام گنجاندمش.
بخش دوم صبحتهای ایشان تحلیلی کلان از شرکت باشکوه مردم در راهپیمایی تاریخی روز شنبه بود و ضمن تشکر از این حرکت عظیم مردمی، فرمودند: « این بیستودوّم بهمن امسال هم یک مصداق دیگر همین استقامت است. با این نگاه، با این دید، مسئله را ببینیم و بررسی کنیم. صِرف اینکه حالا جماعت آمدند در خیابانها، خب کار خوبی است؛ گاهی اوقات انگیزههای گوناگونی وجود دارد برای آمدن به خیابان. مهمتر از این، همین است که نگاه کنیم ببینیم این «آمدن» به معنای استقامت ورزیدن بود، به معنای لج کردن با دشمن بود. ... یکی از اهداف مهمّ این اغتشاشات پاییز در تهران و بعضی جاهای دیگر، این بود که همین بیستودوّم بهمن را از یاد مردم ببرند، مردم حضور میلیونی خودشان را در سالروز پیروزی انقلاب نشان ندهند، فراموش کنند.»
صدای تکبیرها بلند شد. سخنان آقا تمام شده بود و لحظات آخر را با قلبمان ثبت میکردیم تا این صحبتها و لحظات از خاطرمان پاک نشود. با صورت خیس دورتادور حسینیه را چشم گرداندم و از در خروجی بیرون آمدم. خودم را جایی میان دیوارهای آجری حسینیه جا گذاشتم تا دیدار بعدی کی دست بدهد.